نویسنده

 

پشت پایى به تجربه‏هاى تلخ‏

نفیسه محمدى‏

نام: پ.م‏
جرم: فرار و ...
سن: 22 سال‏
تحصیلات: سوم دبیرستان‏

از آن زمان که به یاد دارم، همین طور زندگى مى‏کردم. هیچ محدودیتى در زندگى‏ام نبود. نه پدرم نه مادرم و نه هیچ کدام از اطرافیانم. همه ما یاد گرفته بودیم راحت زندگى کنیم، بدون هیچ قید و بندى.
بارها دیده بودم دوستانم در لباس خریدن، گردش رفتن و حتى انتخاب دوست چقدر محدودند، حتى نمى‏توانستند طبق رنگ‏هایى که مُد مى‏شد لباس بپوشند، اما هیچ وقت در زندگى من محدودیت نبود. همیشه هر لباسى که دوست داشتم مى‏پوشیدم؛ هر وقت که دوست داشتم از خانه بیرون مى‏رفتم و در خیابان‏ها مى‏گشتم.
پدرم معتقد بود فرزندانش باید آزاد تربیت شوند، همیشه به مادرم گوشزد مى‏کرد که محدود کردن بچه‏ها یعنى محدودیت پدر و مادر! پس باید آنها را آزاد گذاشت شاید هم این اعتقاد مضحک پدر به خاطر این بود که دوست نداشت کسى به خاطر کارهایى که مى‏کند اعتراض کند و او را مورد مؤاخذه قرار دهد. پدرم اکثر اوقات نیمه‏هاى شب به خانه مى‏رسید. از صداى قهقهه‏ها و فریادهایش مى‏فهمیدیم کجا بوده و چه مى‏کرده است.
بارها دیده بودم وقتى با دوستان و آشنایان دور هم جمع مى‏شدیم، پدر براى خوشگذرانى و شادى هر کارى که مى‏خواست مى‏کرد. او هم از خانواده‏اش یاد گرفته بود، از خانواده بى‏قید و بند پدربزرگ که آنها هم نمى‏خواستند هیچ محدودیتى داشته باشند. براى خانواده ما هیچ روزى، روز غم و غصه نبود. همیشه بساط خنده و شادى و رقص و پایکوبى براه بود، شاید اگر درس نمى‏خواندم هیچ اطلاعى از مسائل دینى و اعتقادى نداشتم، حتى نمى‏دانستم براى چه وقتى پا به خیابان مى‏گذاریم، روسرى به سر مى‏اندازیم، نمى‏دانستم و باید اعتراف کنم که دوست نداشتم بدانم، شاید مى‏ترسیدم که دست و پایم بسته شود و نتوانم راحت زندگى کنم. به نظرم تمسخرآمیز بود از تفریحاتم بگذرم و همه چیزهایى را که دوست داشتم نادیده بگیرم.
پدرم همیشه مى‏گفت اینجا جاى پیشرفت نیست، جاى خوشگذرانى و شاد بودن نیست. همیشه به ما توصیه مى‏کرد بارمان را ببندیم و جایى برویم که آزادى به معناى مطلق باشد. یک بار هم وقتى دوازده سال بیشتر نداشتم، به یکى از کشورهاى اروپایى رفتیم. هنوز سن و سال من براى درک آزادى و چیزى که پدر مى‏گفت کم بود و فرق زیادى بین ایران و آن کشور نمى‏دیدم و حتى دوست نداشتم جایى زندگى کنم که زبان‏شان را نمى‏فهمم و نمى‏توانم با آنها ارتباط برقرار کنم. اما کم کم که بزرگ شدم، هواى رفتن به خارج از کشور به سرم زد. دوست نداشتم در ایران بمانم، فکر مى‏کردم ماندن من چه فایده‏اى دارد. وقتى خواسته‏ها و علاقه‏ها و باورمان با دیگران یکى نیست براى چه بمانم. به همین دلیل بود که وقتى با «بابک» آشنا شدم، آنقدر ادامه دادم تا بالاخره از کشور خارج شوم. بابک لباس‏فروشى داشت به همین خاطر به قول خودش یک پایش اینجا بود و پاى دیگرش آن طرف آب. مى‏رفت و کار مى‏کرد و به گفته خودش براى خوشگذرانى پول هم خرج نمى‏کرد.
براى من زیاد پیش مى‏آمد که طرح دوستى با غریبه‏ها بریزم، اما بابک چیز دیگرى بود؛ هر چه که مى‏گفتم تأیید مى‏کرد و علاقه‏هایم را مهم مى‏دانست. هر وقت مى‏خواست چند روزى بار سفرش را ببندد و برود، هزار بار افسوس مى‏خورد که چرا من همراهش نیستم، مى‏گفت یک روز هم نباید درنگ کرد. اما من آماده رفتن نبودم. بارها وسوسه شده بودم که هر طور بود بروم، اما باز هم صبر کردم، پدرم تازه فهمیده بود که بابک چقدر روى رفتار و اخلاقم تأثیر گذاشته. یک روز غروب صدایم کرد و گفت اگر راهم را پیدا کرده‏ام و این طور زندگى‏ام را زیباتر مى‏بینم، آزادم و مى‏توانم هر کارى دوست دارم انجام بدهم فقط باید قبل از رفتن ازدواج کنم. همین! حتى نصیحت هم نکرد، راه و چاه را هم نشانم نداد، به نظر او اگر مى‏خواستم درس بخوانم و در ایران زندگى کنم، خطاى بزرگى مرتکب مى‏شدم. مادرم هم که از ابتدا کارى به کارم نداشت و به قول خودش در کارهایم دخالت نمى‏کرد.
براى خودم برنامه‏ریزى کردم و تصمیم داشتم در اولین فرصت با بابک ازدواج کنم و بروم. رؤیاهاى زیادى داشتم. مى‏خواستم کار کنم و چرخ زندگى‏ام را خودم بچرخانم، به نظرم بابک هم تکیه‏گاه خوبى بود، پدر هم که حاضر بود بدون هیچ قید و شرطى حتى ندیده و نشنیده مرا به همسرى مردى در آورد که با او آشنا شده بودم؛ پس چه چیزى بهتر از این! منتظر بودم بابک بیاید و این همه خبر خوش را بشنود. گذرنامه‏ام را تمدید کردم. با دوستانم خداحافظى کردم. وسایل شخصى‏ام را جمع کردم و آماده شدم تا روز موعود بیاید.
بابک از سفر آمد اما ازدواج مشکل بزرگ من و او شد. مى‏گفت اگر بخواهد ازدواج کند و از کشور خارج شود، خانواده‏اش مى‏فهمند که دیگر قصد برگشتن ندارد و همه سرمایه‏اش را مى‏گیرند، پس مجبور مى‏شد که مرا بفرستد و بعد از اینکه خودش هم از کشور خارج شد ازدواج کنیم. اما پدر غیرتى شده و قبول نکرد، گفت باید همین جا ازدواج کنیم.
تمام آرزوهایم را بر باد رفته مى‏دیدم، نگران بودم که نکند همه چیز از دست برود آن همه آرزوى زیبا. خیلى فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید حرف بابک را قبول کنم و مخفیانه از کشور برویم. من که دلبستگى نداشتم، فقط خانواده‏ام بودند که آن هم راضى بودن و نبودن‏شان فرقى نمى‏کرد.
صبح زود راه افتادیم. به یکى از شهرهاى جنوبى رفتیم. آنجا هم سوار یک قایق موتورى شدیم و بعد از یک روز و نیم رسیدیم. نمى‏دانم درست کجاى دنیا بودم اما به نظرم همه چیز روشن و زیبا و شفاف بود. انگار همه آرزوهایم در این خیابان‏هاى لوکس و زیبا معنى مى‏یافت. بعد از گذشتن چند ساعت پیاده‏روى فهمیدم که پا به کشور «دبى» گذاشته‏ام. بابک مى‏گفت چند روزى مى‏مانیم و بعد از درست شدن گذرنامه جعلى به یکى از کشورهاى اروپایى خواهیم رفت.
خوشحال بودم و در پوست خودم نمى‏گنجیدم. به آرزوهایم نزدیک شده بودم. دیگر همه چیز رنگ و بوى آزادى مطلق مى‏داد؛ مخصوصاً وقتى پا به هتلِ زیبایى که بابک در نظر گرفته بود گذاشتم، آرزوى دیگرى در دنیا نداشتم.
بابک مرا گذاشت و رفت تا لیست اجناس مغازه‏اش را تهیه کند. من هم ماندم تا استراحت کنم اما چند ساعت بعد سه مرد به همراه بابک به اتاق آمدند، بابک خیلى راحت گفت: «اینها مهمان‏هاى تو هستند از آنها خوب پذیرایى کن!» تازه فهمیدم اجناسى که او تهیه مى‏کرد و از آن پول و درآمد داشت، من و امثال من بوده‏ایم. براى اولین بار در عمرم ترسیده بودم مثل یک آهوى زخمى دست و پا مى‏زدم و مقاومت مى‏کردم اما هیچ فایده‏اى نداشت. این کارِ هر روز بابک بود. خیلى راحت و بى‏خیال در مقابل سر و صداى من مى‏گفت: «فکر مى‏کردى براى تو، یک دختر بى‏سواد چه کارى بهتر از این پیدا مى‏شد؟» بعد هم صداى قهقهه‏اش بلند مى‏شد، یاد پدر مى‏افتادم و صداى خنده‏هایش و خیالات بیهوده‏اى که او در سرِ من انداخت.
فکر مى‏کنم یک ماه گذشته بود که بالاخره توانستم با یک نقشه از هتل بیرون بروم و خودم را به اولین مرکز پلیس بین‏الملل برسانم. شاید این کار براى من بدترین نوع آبروریزى بود اما مى‏خواستم انتقام خودم و همه دخترهایى را که توسط بابک فریب خورده بودند، بگیرم. چند وقتى بود که بابک نبود و مى‏دانستم حتماً به ایران برگشته تا جنس‏هاى بهترى با خود بیاورد. بهترین موقعیت بود تا او را هم در دادگاه ببینم ... .
بالاخره به ایران آمدم، مى‏دانم که خانواده‏ام مرا در هر شرایطى خواهند پذیرفت. شاید در نظر پدرم این هم یک تجربه بود؛ تجربه‏اى که با بالاترین قیمت آن را کسب کردم. اما من مى‏خواهم آزادى و زندگى و تجربه را پس از رهایى از زندان در کشور خودم پیدا کنم و به آنچه که پدرم به آن رهایى و پیشرفت مى‏گفت، پشت پا بزنم.