آفتابِ عشق
به بهانهی آن روزها و این روزها
آفتابِ عشق از چشمان تو طلوع مىکند، اى روح سبز خدا در خاکدان زمین. آب، طهارتش را مدیون اشک توست و توتیاى قدمت سرمهی چشم بصیرت.
وقتى که موسىوار از سیناى قم برخاستى و در کوچههاى حادثه گام نهادى، شولاى خطر بر تن کرده بودى.
تو را در پاییز دلها تبعید کردند و شگفتا از نجف، میزبانِ مظلوم ؛ مهمانِ مظلوم! و پس از آن، ما بودیم و زمستانِ ستم و شمیم یاد بهارین تو در آن زمهریر.
نامِ تو، شعلهی سرخِ بیدارى بود در غمکدهی دل و ظلمتکدهی ایران آن روز. و فرعون، پانزده سال پادشاه زمستان بود تا سرانجام، شبپرستان با درخشش شصت هزار ستاره، و یا نه، شصت هزار خورشید به هزیمت نشستند و تو بسانِ پیامبر (ص) در فتح مکه به امالقراى اسلام بازگشتى.
و پس از آن، تیرهاى حادثه بود که از کمانِ فتنه رها مىشد و قلب سردارى را نشانه مىگرفت. و از هر سو دستِ تطاول، گُلى از باغ انقلاب مىچید. و تو، نوح این سفینه بودى در دریاى حادثه تا خرداد شصت و هشت.
و بعد تو را دیدیم که روى دستها مىرفتى؛ و صبر را، که با قامتى خمیده مىآمد؛ و عشق را، که پا برهنه تا
بهشت زهرا مىدوید؛ و ملائکه الله را، که به احترام صف زده بودند و با حیرت، به خورشیدى مىنگریستند که در خاک تیرهی غروب فرو مىرفت و از ستیغ اندیشهها طلوع مىکرد.
سردبیر