هنر و ادب ؛ شعر


چشم

دیده گر طوفان خورَد، دل را در این تقصیر چیست؟

ناخدای هیچ کشتی، ضامن دریا نشد

کلیم کاشانی

اگر خون دو عالم را بریزد

همین بس عذر چشم او، که مست است

مخلص کاشانی

به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم

که صیدِ زخمی، از صیاد خود غافل نمی‌گردد

صائب تبریزی

جز چشم تو ای شوخ، که جان‌هاست فدایش

بیمار ندیدم که توان مُرد برایش

صائب تبریزی

جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش

در کعبه که دیده است که بتخانه زنده موج

صائب تبریزی

آن چنان کز خط، سوادِ مردمان روشن شود

سرمه، گویاتر کند چشمِ سخنگوی تو را

صائب تبریزی

با صد زبان، چگونه شود یک زبان طرف

گفتارِ لب، به چشم سخنگو نمی‌رسد

صائب تبریزی

چشمی کز اوست خانه­ی امیدِ من خراب

معمور می‌کند، به نگاهی ولایتی

صائب تبریزی

ای تمامی خواب من، برده ز چشم نیم خواب

وی سراسر تابِ من، بُرده ز زلف نیم تاب

امیرخسرو دهلوی                                                

چشم تو مست است یا در خواب بازی می­کند

بوالعجب مستی که در محراب بازی می­کند

امیرخسرو دهلوی

«خسرو»، ادب چه جویی، از چشم مست شوخش؟

هندو چو مست باشد، از وی ادب نیاید

امیرخسرو دهلوی

جز حیرت از انبوهی مژگان، چه خروشد؟

یک تار نظر، وین همه مضراب1 به چشمم

بیدل دهلوی

گرچه می­دانیم دل هم منظر ناز تو نیست

اندکی دیگر تنزل2 کن، به چشم ماشین

بیدل دهلوی

 

 -1آلت کوچک فلزی که با آن تار می­زنند، زخمه.

 -2 فرود.



برای امام رضا(ع)

مریم سقلاطونی

چنان گنجشک می­سایم سرم را روی ایوانت

که تا یک لحظه بالم حس کند گرمای دستانت

تو خورشیدی و این گنجشک کوچک از تو می­خواهد

تمام عمر خود را سر کند در کنج ایوانت

چنان گنجشک­های ریزه­خوارت معتقد هستم

به سقاخانه­ات، بامت، به صحنت، برکت نانت

دلم می­خواست خشتی باشم از طاق برو بامت

دلم می­خواست بگذارم سرم را روی دامانت

هوا بارانی و سردست جایی می دهی آقا

مرا در کنجی از آیینه­بندان شبستانت؟

شب است و عطر یادت می وزد پشت مشبک­ها

چه عطری! مثل عطر زعفران­های خراسانت

نقاب از چهره­ی زیبای خود بگشا... نگاهی کن

به این کوچک­ترین گنجشک در ملک سلیمانت

هوا گرم است نور مستقیمت می زند هر سو

و گرداگرد تو، پروانه­های سبز، حیرانت



برای امام مجتبی(ع) کریم اهل بیت(ع)

کریم

رضا جعفری

یک عمر در حوالی غربت مقیم بود

آن سیدی که سفره­ی دستش کریم بود

خورشید بود و ماه از او نور می گرفت

تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود

سر می کشید خانه به خانه محله را

این کارهای هر سحر این نسیم بود

آتش زبانه می­کشد از دشت سبز او

چون گل­فروش کوچه­ی طور کلیم بود

این چند روزه سایه­ی یثرب بلند شد

چون حال آفتاب مدینه وخیم بود

حقش نبود تیر به تابوت او زدن

این کعبه در عبادت مردم سهیم بود

بی سابقه است حادثه اما جدید نیست

این خانواده غربت­شان از قدیم بود

آقا ببخش قصد جسارت نداشتم

پای­ درازم از برکات گلیم بود