دختران بهار؛ وقتی جای ثواب کباب می شوی

نویسنده


وقتی به جای ثواب کباب شوی.

یک سلام جنگی و امتحانی و پر از دلهره به تمامی آنانی که خوشا به حال­شان امتحان ندارند و حسابی خوش می­گذرانند. اصلاً من هر چه که فکر می­کنم می­بینم این قضیه­ی امتحان یک شکنجه­ی روحی و جسمی و عاطفی برای همه­ی عاشقان علم و تحصیل است. مثلاً من که با هزار زور و تلاش و تقلا به دانشگاه راه پیدا کرده­ام - که البته برای همان ورود به دانشگاه امتحانی دادم که نگو و نپرس- معلوم نیست چه­قدر به علم­آموزی علاقه دارم! از همان ابتدای ورود ما طفلان معصوم و بی­گناه به این دنیا، هر چه توانستند امتحان گرفتند و هنوز هم دست­بردار نیستند. احتمالاً وقت سفر به آن دنیا هم چند امتحان سخت می­گیرند تا درجه­ی قابلیت­ها را هم برای مرگ بسنجند. البته این­که دنیا محل امتحان است و از قدیم هم هزار نکته در این مورد شنیده­ایم جای گله و ناراحتی ندارد اما من نمی­فهمم این چه برنامه­ای است که هر ترم فصلی به نام فصل امتحان داریم و هر سال هم این دو فصل با بارش بی­اندازه­ی سؤالات سخت و نمراتِ ریز و درشت، چنان وحشتی در دل ما می­اندازد که فکر نمی­کنم «رستم» در گذشتن از مازندران و جنگ با دیوهای سفید و سیاه و رنگی، این همه وحشت را تجربه کرده باشد!

خلاصه، ای داد از این روزگار نامراد که هر بار، تن هزاران نفر را می­لرزاند. از همه­ی این حرف­ها که بگذریم و آه و ناله را کنار بگذاریم حسابی در مخمصه گیر افتاده­ام و علاوه بر فشار بیش از حد امتحان و درس باید هم­چنان مشکلات خواب­گاه را به عنوان مسئول حل کرده و هر بی­نظمی و مشکلی که پیش می­آید به عنوان همه کاره هیچ کاره جوابگو باشم. البته احتمال زیادی دارد که بعد از اتمام امتحانات این پُست فراموش نشدنی و پر دردسر را تحویل بدهم چرا که بسیار خسته کننده و پر حرف و حدیث است، مخصوصاً این­که گاهی اوقات دردسری ایجاد می­شود که شاید آرزوی مرگ هم داشته باشی. به هر صورت درس خواندن و تحصیل، دشواری­های بسیار زیادی دارد که امتحانات پایان ترم و میان ترم جزء اعمال شاقه­اش محسوب می­شود.

تو از احوالات خودت بگو، شنیده­ام که به تازگی در فکر و ذهنت ادامه­ی تحصیل رنگ و رو گرفته و تصمیم گرفته­ای بار دیگر خانه و کاشانه را رها ساخته و بروی در یک خواب­گاه بیتوته کنی تا دوباره رنج امتحانات را به جان بخری! از من می­شنوی منیره جان، همان جا که نشسته­ای بهترین جای دنیاست، البته اگر از دست امتحانات مادر شوهر و غیره و ذلک به تنگ آمده­ای و به همان وضعیت سخت دانشجویی راضی شده­ای، خودت می­دانی؛ اما همین که شب­ها سر راحت زمین می­گذاری کلی ارزش دارد. البته فکر می­کنم شب امتحانات یادت رفته و باید دوباره به روزگار من دچار شوی تا قدر عافیت را بدانی!

القصه! برویم سر اصل مطلب که حسابی شنیدنی است و این بار بر خلاف اتفاقات گذشته اصلاً از آن خبر نداری، چون اتفاقی را که در این چند روزه تجربه کرده­ام به خبرگزاری مامان گزارش ندادم و از تو هم  می­خواهم هم­چنان این مسئله را در پس پرده نگه داری چرا که اصلاً حوصله­ی توبیخ و سرزنش و حرف و حدیث ندارم.

طبق توافقات بچه­ها و خودم قرار شده بود برای تمیز ماندن محیط دانشگاه از شر میکروب­ها و بیماری­های مختلف، از جمله آنفولانزای معروف، هر شب سر ساعت هشت زباله­های هر دو طبقه به پایین انتقال داده شده و توسط مأمورین محترم شهرداری معدوم شود تا دیگر مشکلی بر سر بوی نامطبوع و گله و شکایت بچه­ها مخصوصاً گیس و گیس­کشی بر سر صاحب اصلی زباله­ها نباشد؛ اتفاقاً کار هم خیلی خوب انجام  می­شد و چون خود بنده در ساعت هشت و نیم سری به دو طبقه می­زدم تا زباله­ای نمانده باشد، همه از  این برنامه راضی و خشنود بودند و داشت یکی به افتخاراتم اضافه می­شد که واقعاً چشمت روز بد نبیند.

دو شب پیش چون امتحان مشکلی داشتم، ساعت بازرسی به هشت و چهل دقیقه موکول شد و خود شخص رئیس بازرسی که بنده باشم، با عجله به هر دو طبقه سرکشی کردم و در لحظه­ی آخر که داشتم از طبقه­ی دوم به پایین می­آمدم ناگهان پلاستیک مشکی مخصوص زباله را دیدم که گوشه­ی خواب­گاه در حالی که به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود، چشمک می­زد. با عصبانیت به سمت آن حمله بردم و با یک فریاد جانانه گفتم: «مثلاً قرار بوده زباله­ها ساعت هشت پایین باشد مسئول امشب کیه؟ چرا هنوز این پلاستیک اینجاس؟»

یکی از دانشجوها سر از کتاب بیرون آورد و گفت: «اِ امشب نوبت فرزانه بود فکر کنم برد پایین، شایدم یادش رفته!»

به هر صورت با هزار ناراحتی پلاستیک را برداشته و به جلوی در، کنار بقیه­ی زباله­ها جاسازی کردم و خوشحال از مسئولیت خطیری که به خوبی انجام داده بودم به اتاقم برگشتم تا به ادامه­ی درس و بحث بپردازم! البته برای شخص خاطی هم مجازاتی در نظر گرفتم تا بلافاصله بعد از اتمام امتحانات و در اولین فرصت او را مورد مؤاخذه قرار بدهم.

ساعت ده شب که معمولاً ساعت استراحت بچه­ها و تجدید قوا برای درس خواندن بود، به طبقه­ی بالا رفته، و طی یک سخنرانی از فلسفه­ی زباله بری و تمیز ماندن محیط زندگی صحبت کردم و سپس از فرزانه خانم که شیفت آن شب برای نظافت بود پرسیدم چرا زباله­ها را سر ساعت به پایین منتقل نکرده است! در کمال ناباوری فرزانه خیلی محکم چند دلیل آورد که نه تنها به مسئولیت خود عمل کرده بلکه برای آموزش به دیگران، کل آشپزخانه را هم نظافت کرده و اصلاً این وصله­ها به او نمی­چسبد. بنده­ی سرا پا تقصیر هم حسابی عصابی بودم که پس آن پلاستیک زباله چه بوده که زحمتش گردن من افتاده و دست مرا تا جلوی در خواب­گاه بوسیده! در این حال و هوا ناگهان مریم که یکی از بچه­های خواب­گاه است، با فریادی خودش را جلو انداخت و گفت: «نکند شما پلاستیک منو گذاشتید دم در؟»

دردسرت ندهم، معلوم شد که فرزانه دقیقاً مسئولیتش را به انجام رسانده و البته من هم همین­طور، اما این وسط مریم خانم که برای چند دست لباس و چهار پنج عدد جزوه، پلاستیکی پیدا نکرده بود، مجبور شده بود از یک پلاستیک مشکی مخصوص زباله­ها استفاده کند تا در آخر شب، به منزل عمو جانش منتقل بشود.

از تماس با شهرداری و گشت و گذار در چند خیابان اطراف که بگذریم، هیچ چیز به اندازه­ی فرار خوانده­ها از ذهنم ناراحتم نکرده بود که مریم خانم با فریاد و هیاهو از من تقاضای غرامت کرد و گفت: «اصلاً بی خود پا گذاشتی بالا، کی به تو گفته بود زباله­ها رو ببری دم در، مگه این­جا صاحاب نداره؟»

خلاصه به جای ثواب حسابی کباب شده بودم و اصلاً نمی­شد مریم را راضی کرد. قرار شد دو سه تا جزوه و کتاب که به اشتباه رفته بود، توسط بچه­ها تهیه شود و لباس­های مریم که معلوم نبود کهنه­اند یا نو توسط من تهیه شده به مریم برگردانده شود تا کار به جاهای باریک و ناراحتی­های بعدی نرسد. اما مگر قضیه تمام می­شد، هر لحظه که می­گذشت بر عمق فاجعه افزوده می­شد و هیچ سدی هم جلودار این سیل نبود. یک بار دیگر صدای جیغ مریم بلند شد که وای کیف دستی­ام هم داخل پلاستیک بوده با یک عدد انگشتر گرانبها و چند عدد اسکناس ارزشمند، که به قول بعضی­ها بعید به نظر می­آمد که همه چیز در یک پلاستیک باشد و حالا از شانس بد من...

مهسا که شاهد این جریان عظیم بود با داد و فریاد، جو متشنج خواب­گاه را آرام کرد و از مریم خواست لیست سیاه مسافران پلاستیک را بنویسد و امضاء کند تا در ساعات آینده سند خانه و ماشین پدر و سرویس طلای خواهر مریم به اعضای گم شده نپیوندد. مریم هم با ناراحتی لیست را تهیه کرده و تحویل داد.

همه این قضایا تا نیمه­های شب ادامه داشت و همه را بی خواب کرده بود. صبح زود همه برای امتحان از خواب­گاه خارج شده و بعد از امتحان افتضاحی که دادیم به سراغ مسئول خوابگاه رفتم و همراه مریم و مهسا قضیه را توضیح دادیم. آقای مسئول، نمک به زخم­مان پاشید و کمی بنده و کمی هم مریم را دعوا کرد و گفت: «نه به اون موقع که زباله­ها می­مونه و بو می­گیره نه به حالا که همه چیز رو به جای زباله دور       می­ریزید.»

قرار بر این شد که کارت دانشجویی مریم دوباره صادر شود و آن چند عدد اسکناس با کمک بچه­ها تهیه گردد و تقدیم سرکار علیه شود. از انگشتر هم به ظاهر گذشت، اما در آخر شب پیام تهدید آمیزی از مریم دریافت کردم که حاکی از ناراحتی شدید بود و فرموده بودند در صورت پرداخت نکردن قیمت انگشتر اموال و اشیاء قیمتی­ام را به یغما می­برد.

به هر صورت تصمیم گرفته­ام هر طور شده تا دو ماه فرصتی که از مریم گرفته­ام انگشتر را تهیه کرده، و مار زخمی را آرام کنم؛ هر چند تقصیری نداشته­ام. البته خیلی هم دل­خوش هستم که با یک معجزه، پلاستیک برگردانده شود و اگر این معجزه اتفاق بیفتد تا دو سال هر شب زباله­های مامان را بسته بندی کرده و با مسئولیت خودم به دم در منتقل می­کنم، گر چه احتمال این اتفاق میمون بسیار ضعیف است.

برای به خیر گذشتن باقی روزهای امتحاناتم دعا کن و سلام گرم و سراسر دلهره­ی مرا به خانواده­ات برسان. امیدوارم در خانه شوهرت هرگز از این اشتباهات نداشته باشی که گناهی نابخشودنی است.

خواهر استرس کشیده­ات: مهری!

نفیسه محمدی