دختران بهار؛ دستهایم از آستین پر می شود


دست­هایم از آستین پر می­کشند

سید سعید هاشمی

 و گفته‌اند که تو در جزیره‌ای دور تنفس می‌کنی.

این جزیره­ی خوش‌بخت که پای تو بر آن مُهر نهاده، در کدام سوست؟

خوش به حال لحظه‌های خلوت آن جزیره!

خوش به حال درخت‌هایش که برگ‌هایشان با نسیم حرکت تو می‌تپند؛

و خوش به حال همه­ی جزیره که وقتی پلک می‌زنی، در نی­نی نگاه تو جای می‌گیرد؛

و خوش به حال نسیمش که با عطر نفس تو به جنبش درمی‌آید!

جزیره­ی دور کجاست؟ دست‌های ما چه قدر کوتاه است!

و گاه می‌گویند که تو در مسجد اعتکاف کرده‌ای.

کدام مسجد است که تو در آنی و دیوارهایش فریاد نکشیده‌اند؟

کدام مسجدی است که با دیدن تو گل­های محرابش به کوچه­ها جاری نشده­اند؟

به مؤذنش بگو مرا به محراب آن مسجد دعوت کند! من، پر از نماز قضا هستم.

من پر از رکعتم. دوست دارم نمازهایم را در دل آن محراب، خالی کنم.

دوست دارم محراب را بنوشم. دوست دارم حجم مسجد از هوای یا رب یا ربم پرشود.

چرا مسجد را نشانم نمی‌دهند؟

مگر نمی‌بینند که دست‌هایم در هوای تو، دارند از آستین‌هایم پر می‌کشند؟

مگر نمی‌بینند که من چقدر تهی­دستم؟

و گاه گفته‌اند که تو، نه در جزیره­ی خضرایی و نه معتکف مسجد؛

تو در بین مایی. در کوچه و خیابان، مثل هوا جریان داری.

همه جا می‌روی و کسی تو را نمی‌داند. پیاده‌روها با تو قدم می‌زنند و شیشه­ی مغازه‌ها از تو عکس می‌گیرند.

سنگ‌ها و آجرها با شنیدن هرم نفس‌های تو چشم وا می‌کنند

از کنار خانه‌ها می‌گذری و پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشند.

می‌گویند پاهایت در رگ‌های شهر جاری است و شهر، همه­ی صلح و لطافتش را به گام‌های شاعرانه­ی تو مدیون است.

پس چرا دست ما این قدر کوتاه است؟ چه قدر دست‌های ما بی‌نصیب‌اند! چه قدر چشم‌های ما بیچاره‌اند!

چه در جزیره، چه در مسجد و چه هر جای دیگر که باشی، همین که «هستی»، تمام مرا به آتش کشیده‌ای.

خوشم از این که هستی و شعرهایم به شانه­ی تو تکیه داده‌اند.

همین که در کنار زندگی‌مان حضور داری، سلول‌های­مان در آرامش‌اند.

بودنت لب‌هایم را آغشته است. ای حضرت امید! ببار! کویرمان تو را می‌خواند. دنیا برایت جمکران است.

قدم بردار و خدا را تقسیم کن. آه! بس کن این قصیده­ی طولانی انتظار را، ای موزون‌تر از غزل!