اگر امام بیاید...
باد شمعها را خاموش میکند و من کبریت میکشم. صدای نوحه میآید. دستههای عزاداری حرکت میکنند. سردم میشود. قطرههای باران روی صورتم میریزد. دستم را زیر باران میگیرم، خیس میشوم. بوی خاک باران خورده به مشامم میخورد. کلمهی شهید زیر نور شمع سرختر میشود. کلاغی کنارم مینشیند. یاد آن روز که کلاغ روی دیوار خانهمان قارقار میکرد، میافتم. مامان همانطور که شیلنگ آب را روی درخت انار گرفته بود، گفت: «غبار نشسته روی برگها» بعد رو به کلاغ کرد و گفت: «این زبون بسته هم میخواد یه چیزهایی بگه.» خندهام گرفت. مامان زبان پرندهها را خوب میدانست. بابا هم در گوشهی تخت چوبی کنار حیاط نشسته بود و قرآن میخواند. انگشتر عقیق، همان انگشتر یادگار بابا بزرگ، هنوز توی انگشتش بود. بابا میگفت، بابا بزرگ همیشه سر نماز از دست مزدوران شاه توی زندان کتک میخورد. من هیچوقت او را ندیدم؛ ولی عکسش توی قاب چوبی روی دیوار همیشه نگاهم میکرد. آن روزها که امام میخواست بیاید، توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم که امام میآید. خندید و گفت: «میدونم.»
بابا راست میگفت که شهدا همه چیز را میدانند. گفتم: «بابا بزرگ دشمنها میگذارند امام بیاید؟» گفت: «مردم حمایتش میکنند.» گفتم: «یعنی چکار میکنند؟» گفت: « یعنی اینکه او رهبر ما میشود و هر چه بگوید ما اطاعت میکنیم.» بابا بزرگ همه چیز را میدانست. آن روز توی بهشت زهرا وقتی امام گفتند که من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین میکنم. مردم همه «الله اکبر» گفتند. نشستم کنار بابا و گفتم: «برای بابا بزرگ قرآن میخونی؟» خندید و گفت: « آدمها گاهی دلشان میخواهند با خدا حرف بزنند.»
کلاغ باز هم قارقار میکرد. بابا زیر لب گفت: «خوش خبر باشی!» مامان نشست لب تخت آهی کشید و گفت: «آن روز هم که بابا بزرگ زیر شکنجه شهید شد، کلاغ قارقار میکرد!» پریدم وسط حرف مامان: «این هم خبر خوشه، چون رفته بود پیش خدا.» نگاه بابا به عکس امام که کنار قرآن بود افتاد و گفت: «کلاغها همیشه هم بد خبر نیستند.» بابا راست میگفت، چند روز بعد که قرار شد امام بیاید همه جا چراغانی شد. همه درختها تر و تازه شدند. گلهای تو باغچه هم میخندیدند. بچهها لباسهای نو به تن کرده بودند.
آن روز وقتی که بابا یک پیراهن آبی برایم خرید، گفت: « آبی رنگ آسمونه، آسمون هم وقتی آبیه که همهی بچهها خوشحال باشن.» وقتی پیراهنم را تنم کردم بابا یک گل لالهی قرمز روی سینهام گذاشت و گفت: «این لالهی قرمز همون شهیده که وسط آسمون به همه بچههای خوب لبخند میزنه.» حرفهای بابا چقدر قشنگ بود. دلم میخواست به امام میگفتم دعا کند که بابا همیشه زنده باشد.
وقتی امام آمد، مامان کوچه رو آب پاشی کرد. اسپند دود کرد. شکلات بین بچههای محل تقسیم کرد. حتی برای کلاغ روی دیوار هم کمی پنیر گذاشت. میگفت: «این کلاغ خوش خبر بوده.»
وقتی به بهشت زهرا میرفتیم به بابا گفتم: «امام چه شکلیه؟» بابا خندید و گفت: «حالا میبینی.» گفتم: «امام تا حالا کجا بوده؟ چرا زودتر نیومد؟» بابا سکوت کرد. مامان آهی کشید و گفت: «دشمنها نمیگذاشتند بیاید؟» نمیدانستم دشمنها چه کسانی هستند. فقط یواشکی از خدا خواستم که آنها را به جهنم ببرد. بابا همیشه میگفت اگر از خدا چیزی بخواهی، کمکت میکند.
و حالا که کنار سنگ قبر بابا نشستهام، دلم میخواهد از خدا بخواهم که مامان را همیشه کنارم داشته باشم. چه شبها که مامان قصههای جور واجور از او برایم میگفت. از روزهای انقلاب، از حکومت نظامیها، از راهپیمایی، از تلاشهای بابا و همهی همرزمهای بابا که شب و روز برای آمدن امام مبارزه کردند. از روز هفده شهریور که بابا، زخمی شد و تا صبحِ فردا نیامد. وقتی که مامان قصهی جنگ و جبههها را برایم گفت، بابا توی خوابم میآمد و میگفت امام بهترین بابای دنیاست. وقتی بابا جبهه بود کلاغ قارقار میکرد و دلم تاپتاپ. درست مثل همان روزی که امام میخواست بیاید و دلم تاپتاپ میکرد. هر چه میرفتیم نمیرسیدیم. پرسیدم: «بابا امام چرا بهشت زهرا میاد. خیلی دوره؟» بابا دستی لابهلای موهایم کشید و گفت: «اینجا مکان مقدسی است. کسانی اینجا خوابیدند که برای آمدن امام روز شماری کردند ولی امام را ندیدند. حالا امام آمده تا آنها را ببیند.»
و حالا بابا اینجا کنار شهدا خوابیده است، ولی او امام را دید. همیشه دلم میخواست شهدا را میدیدم. همهی آنهایی که امام به خاطرشان این همه راه را آمده است.
آن روز توی بهشت زهرا شلوغ بود. تا به حال این همه جمعیت ندیده بودم. همه لباس نو به تن کرده بودند. یاد روز عید افتادم. نگاهی به لباس تنم کردم. روزهای عید، مامان قشنگترین لباسها را به تنم میکرد و میگفت: «عید برای بچههاست.»
همه جا غرق شادی بود. بوی اسپند و گلاب توی فضا پخش بود. کبوترها توی آسمان میچرخیدند. صدای تاپتاپ قلبم را شنیدم. لابهلای جمعیت گیر افتاده بودم. التماس کردم به بابا که بغلم کند. بابا مرا روی شانههایش نشاند. چقدر بالا رفته بودم. بچههای کوچک هر کدام یک شاخه گل دستشان بود. همه میخندیدند. چشمانم دنبال امام میگشت امام را دیدم. باورم نمیشد. همان مرد خدایی که بابا بزرگ سالهای عمرش را به یاد او توی زندان گذراند و بالاخره همان جا شهید شد. به قول بابا :«مرد بزرگی که دنیا را تکان داد.» چقدر دلم پر میزد. برای دیدن او، برای دیدن او که همه چشم به راهش بودند. صورتش نورانی بود. دلم میخواست صورتم را به عبای مشکیاش میچسباندم. حتماً بوی شهدا را میداد.
اشکهایم سرازیر شد. گفتم: «بابا من امام رو میشناسم. همونی که شبها توی خوابم میآمد و از بابابزرگ برایم میگفت.» اشکهای مامان هم سرازیر شد. لابهلای جمعیت پیش رفتیم. نزدیکتر شدیم. چهرهی امام چقدر مهربان بود. برای مردم دست تکان میداد. همان دستهایی که شبها توی خواب نوازشم میکرد. دستهای او، بوی حرم حضرت معصومه(س) را میداد. یک روز که با بابا برای زیارت به حرم رفتیم، همانطور که روی شانههای بابا نشسته بودم. دستم را به ضریح گرفتم و از او خواستم که امام ما بیاید. همه جا بوی خوبی میآمد، بوی گلهای خوشبو.
باز هم بو کشیدم. بوی حرم میآمد. بوی بهشت، بوی عطر گلها. لالهی قرمز روی لباسم را جدا کردم. بابا فکر مرا خواند. مرا به امام نزدیکتر کرد. پروانهای روی سر امام میچرخید. به پروانه حسودیام شد، به تمام کسانی که کنار امام ایستاده بودند؛ حتی به کبوترهایی که در آسمان بالای سر امام میچرخیدند، حسادت کردم. سرم را بالا گرفتم. خورشید از لابهلای ابرها سرکی کشید و خندید. مطمئن بودم که ماه و ستارهها هم میخندند. همانطور که کبوترها میرقصیدند. امام نگاهم، کرد مطمئن بودم که امام مرا میبیند. باز هم نزدیکتر رفتم. عطر لالهی قرمز بلند شد. میخواستم به امام بگویم: «لالهی قرمز همان شهیدی است که وسط آسمان است.» نزدیکتر شدم. بوی امام میآمد، بوی بهشت، بوی شهدا، بوی عطر گلها.
اگر امام میدانست که چه شبها به یاد او خوابیدهام. اگر میدانست که کلاغ، آمدنش را به ما خبر داده بود. اگر میدانست که بابا بزرگ الان تو بهشت است در کنار تمام شهدایی که او دوستشان دارد. اگر امام میدانست....
امام لبخند زد، دستم را گرفت. چقدر دستهای او نرم و قشنگ بود. درست مثل برگهای آن لالهی قرمز. لاله را توی دست امام گذاشتم. دستی روی سرم کشید. زیر لب گفتم: «برای بابا دعا کن که همیشه زنده باشد.» امام نگاهم کرد. نگاهش چقدر غمگین بود. میدانستم که برای بابا بزرگ و همهی باباهای دیگر غمگین بود. گفتم: «منم دعا میکنم.» صورت امام مثل مهتاب بود، لبخند زد. لبخندش زیبا بود مثل شکوفههای بهاری. زیر لب آهسته گفت: « برای پاکیها دعا کن.» گفتم: «پاکیها که همیشه پاک هستند.» باز هم زمزمه کرد: «دعا کن که آلوده نشوند.» اشکهایم سرازیر شد. مطمئن بودم که او هم دلش برای همه باباهای خوبی که در راه خدا شهید شدند تنگ شده است. بابا همیشه میگفت: « امام بچهها را دوست دارد.» سرم را بالا کردم. نگاهی به آسمان انداختم. بابا بزرگ وسط آسمان ما را نگاه میکرد. گفتم: «بابا بزرگ از خدا بخواه که پاکیها همیشه پاک بمونند.» بابا بزرگ آهسته گفت: «برای امام دعا کن.»
چند قطره باران روی صورتم نشست. دلم میخواست آن قطرههای باران را به امام هدیه میدادم. دلم میخواست تمام ستارههای آسمان را به امام بدهم. دلم میخواست به امام میگفتم که باغچهمان را به یاد تو و برای تو، گلهای لاله کاشتیم. دلم میخواست با صدای بلند گریه میکردم و فریاد میزدم: «امام، گلهای لاله همه منتظرت هستند. به خانهی ما بیا و ببین که مامان حیاط خانه را آب پاشی کرده، درخت انارمان را شسته. همه منتظرت هستند. حتی کلاغ روی دیوار خانهمان.» برگشتم به عقب. دیدم که همه رفتهاند. بابا نشسته است روی سنگ قبری و قرآن میخواند. صدای تلاوت قرآن هم از دور میآمد. شاید شهید دیگری از راه میآمد.
پیرمردی که عصایش را به زمین میکشید به ما نزدیک شد. لالهی قرمزی را روی سنگ قبر بابا بزرگ گذاشت. مثل همان لالهای که به امام دادم. پیرمرد کنارم نشست. دستم را توی دستهایش گرفت و گفت: «یک آرزو کن!» بی محابا گفتم: « دلم میخواهد که پاکیها آلوده نشوند.» از زیر عینک ته استکانی فلزیاش نگاهم کرد. او هم غمگین بود. اشک از چشمانش سرازیر شد. و سپس بلند بلند گریه کرد. آهسته گفت: «ما به همهی این مردان بزرگ مدیون هستیم.» گفتم: «بابا بزرگ رو میشناختی؟» آهی کشید و گفت: «او امانت خدا بود. شما بچهها باید انقلاب رو حفظ کنید، امام را یاری کنید.» دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا امام را برای همه بچههای خوب نگه دار.»
صدای «آمین» گفتن مامان و بابا در فضا چرخید و گوشم را نوازش داد. یاد روزهایی افتادم که بابا سر سجاده امام را دعا میکرد و مامان آمین میگفت و عکس بابا بزرگ هم روی طاقچه، لبخند میزد و نگاهم میکرد. من هم قول دادم که همهی پرندههای دنیا را از قفس بیرون بیاورم تا دور امام را بگیرند و مواظبش باشند.
صدای نالهی یاکریمی از دور میآمد. صدای تلاوت قرآن هم میآمد. پروانهها روی گل یاس میچرخیدند. پسر بچهای از دور میآمد. پوسترهای کوچک امام را به سینهاش چسبانده بود. نزدیک آمد. یک پوستر به من داد و دو تا هم به مامان و بابا. بغض راه گلویم را بست. باید امام را ببینم. باید امام را ...
به سنگ قبر بابا بزرگ نگاه کردم. کلمهی شهید با رنگ قرمز، درست همرنگ لالهی پیرمرد، جلوی چشمانم جان گرفت. بزرگ و بزرگتر شد و به طرف آسمان پرواز کرد. لحظهای نگذشت که دانههای درشت باران سنگها را شست. عطر لالهی قرمز به مشامم خورد. پیرمرد با عصای چوبیاش دور میشد و زیر لب زمزمه میکرد.
دستهای مامان را فشردم. آرامآرام اشک میریخت. و زیر لب میگفت: «همهی این شهدا منتظر امام بودند.» بابا گل یاسی چید، توی دستم گذاشت و گفت: «جای شهدا خالیست.»
صدای نوحه میآمد. صدای زنجیز زنان. صدای پای شهدا.
چقدر دلم میخواهد به بابا بزرگ و بابا بگویم که من و مامان هر شبمان شام غریبان است. چقدر دلم میخواهد بلند گریه کنم، ولی نه...
امام ناراحت میشود، او پدر همهی بچههای یتیم است. میخواهم امام را ببینم، میخواهم به او بگویم که همیشه دوستش دارم. اگر او را ببینم به او میگویم که کلاغ خانهمان از بس که قارقار کرد و خبر آمدنش را به خانهی ما داد، کنار لالههای قرمز باغچه خوابش برده است. میخواهم به او بگویم که به خانهی ما بیاید و قاب عکس بابا و بابا بزرگ را ببیند که به انتظارش لب طاقچه نشستهاند.
شمعها باز خاموش میشوند. باران باریدن میگیرد. نفسی تازه میکنم. صدایی در گوشم میپیچد. شام غریبان است...
پرچمهای سیاه در دست عزاداران به این سو و آن سو میروند. باد میآید و صدای نوحهخوانان میپیچد: «شهیدان زندهاند الله اکبر» به عقب برمیگردم. بابا بزرگ و بابا را میبینم. پیرمردی هم عصاکشان همراه جمعیت میآید. عکس امام روی دستشان بالا و پایین میرود. امام لبخند میزند. شمعها را روشن میکنم. امام نگاهم میکند، به او میگویم: «اگر بیایی، لاله های قرمز را ... اگر بیایی ...»
نرگس قنبری