چشمهای میشی
براساس خاطرهای از شهید محمد اسدی مزینانی از مزینان
طیبه مزینانی
مینشینیم کنار سینی بزرگ پر از برنج. شروع میکنم به پس و پیش کردن آنها. سنگریزههای کوچک بین برنجها را برمیدارم و میریزم توی باغچه. ربابه میگوید: " خاله، برای مراسم عروسی، برنج خریدین؟"
- " عموت چند کیسه خریده."
- "خودتونو به زحمت انداختین. مثل همهی مردم، آبگوشت میدادین!"
- " نه خاله جان! دوستای محمد، از شهر مییان! باید آبروداری کنیم!"
- " اگه محمد نیاد چی؟ همهی زحمتامون به هدر میره!"
- "بیخود خودتو ناراحت نکن! به زور هم که شده، عروسیتونو میگیریم، بعد، هر جا خواست بره!"
بلندبلند میخندیدیم. از پشت سر، صدای مردانهای میگوید: "خوب عروس و مادر شوهر نشستین و غیبت منو میکنین!"
هر دو از جا میپریم و ...
علفها را میریزیم گوشهی طویله گاوها. به طرف علفها هجوم میآورند. در چوبی طویله، صدایی میکند. محمد، سرش را از لای در تو میآورد و میگوید: "با من کاری نداری مادر؟" میگویم: "کجا؟" میگوید: "کردستان. فرماندهام زنگ زده، باید زود برگردم." به طرفش میدوم، رو به رویش میایستم و میگویم: "پس عروسیت چی؟" میگوید: "باشه یه وقت دیگه." میگویم: " نه مادرجان! نمیبینی پونصد تا مهمون دعوت کردیم؟ نمیشه که بذاری و بری! امروز عید قربونه. میخوایم برا مجلست، گوسفند بکشیم! تا فردا که طوری نمیشه. صبر کن ..." حرفم را قطع میکند و میگوید: "باید برم مادر! باید برم! بچهها منتظرن ..." سرش را میاندازد پایین، راهش را میکشد و میرود ...
به مردمی که جلوی شرکت تعاونی صف کشیدهاند، نزدیک میشوم و بلند سلام میکنم. چند نفر جوابم را میدهند، بقیه هم سرهایشان را به هم نزدیک میکنند و پچپچ میکنند. یکی میپرسد: " بی بی! چیزی لازم داری اومدی شرکت؟" میگویم: "اومدم ببینم شکر آوردن یا نه؟" میگوید: "نه نیاوردن." میگویم: "حیف شد! میخواستم برا محمدم مربا درست کنم. چند روز دیگه بچهم از جبهه برمیگرده!"
کسی حرف نمیزند. خداحافظی میکنم و راهی خانهی خواهرم میشوم. توی راه، چند نفر آشنا را میبینم. اما همین که چشمشان به من میافتد، سرشان را میاندازند پایین و راهشان را کج میکنند!
از توی کوچه، صدای هقهق گریهی خواهرم را میشنوم. وارد حیاط خانه میشوم. او را میبینم که روی لبهی سیمانی حوض، نشسته و لباس میشوید. میپرسم:" چی شده که اینقدر داد و بیداد راه انداختی؟"
تکانی میخورد، بلند میشود و میگوید: "هیچی!" میپرسد:" از کجا میای؟" میگویم:" رفته بودم شکر بخرم تا برای محمد مربا درست کنم!" دوباره میزند زیر گریه. لباسی را که دستش است، رها میکند تویِ آب حوض و میگوید: "دیگه منتظرش نباش، میگن محمد اسیر شده!" زل میزنم به موجهای کوچک و بزرگی که روی آب، ایجاد میشوند.
مرد جلویم میایستد و میگوید:"مادر! این ساک محمده! عملیات که تموم شد، ساکشو فرستادن عقب. حتی پلاکشو گذاشته بود تو ساک. یه دفعه گفتن باید بریم یه منطقهی عملیاتی دیگه. محمد برامون حنا درست کرد و گذاشت کف دستمون. میگفت: از این عملیات، زنده بیرون نمییایم. وصیّتنامههاتونو بنویسین ... میدونی مادرجان! حتّی اگه جنازهاش پیدا بشه، کسی نمیفهمه محمده یا یه نفر دیگه."
انگار توی سینهام آتش روشن کردهاند. به دیوار سفید اتاق تکیه میدهم و آرامآرام روی زمین مینشینم. نفس عمیقی میکشم و میگویم: "من که دیگه نای تکون خوردن ندارم. مادر جان! بیا ساکشو ..."
روبه رویم مینشیند و زیپ ساک را باز میکند. کارت سبز رنگی را از روی لباسها بر میدارد. میپرسم: "چیه مادر؟"
میگوید:" کارتِ اعزامشه!" میگویم:" توش چی نوشته؟" میگوید:" مشخصاتشو: گروه خون B+، رنگ مو: مشکی، رنگ چشم: میشی، قد: 185، وزن :..." میگویم: "بسه مادر! دیگه نخون که دلم آتیش گرفت."
از توی کیسه، لیوانی پر از برنج بیرون میآورم و با خودم زمزمه میکنم: "اینم برا محمدم که اگه یه وقت، نصفه شب رسید، گرسنه نمونه و یه چیزی برا خوردن داشته باشه!"
نگاهی به دخترم میاندازم. کاغذهای رنگی را یکییکی میگذارد روی فرش و نگاهشان میکند. میپرسم: "اینارو برا چی خریدی؟"
میگوید:" برا داداش محمدم خریدم. میخوام همین که خبر آزادیش رسید، خونه رو براش تزئین کنم!" میگویم: "حواست باشه تویِ اون شلوغیها، یادمون نره براش گل بخریم!" میگوید: "چشم!" میگویم: "صدای رادیو رو بلند کن. شاید اسمشو اعلام کنن!" دست دراز میکند و پیچ کنار رادیو را میچرخاند. گویندهی رادیو میگوید: "امروز، آخرین دسته از آزادگان سرافرازِ میهن اسلامیمان به وطن باز میگردند." داد میزنم: "زیادترش کن!"
و میدوم سمت رادیو و پیچ آن را تا آخرین حد، میچرخانم. صدای گویندهی رادیو، تمام خانه را پر میکند: "اسامی این عزیزان بدین شرح است: علی امیری، محمد امجدی، اکبر احمدی ..."
نفس، توی سینهام حبس شده است. منتظرم اسم محمدمان را بگوید و بزنم زیر گریه. با خودم میگویم: "الان میگه! این یکی، دیگه خودشه!"
امّا...
به دخترم نگاه میکنم. میگویم: "اسم بچّهمو نگفت!"
صورتش قرمز میشود. میگوید: "مردم میگن محمد شهید شده، امروز و فردا جنازهشو مییارن..." میزنم زیر گریه؛ بلند بلند.
تابوت را جلوی پاهایم میگذارند. میگویند: "بیا باهاش خداحافظی کن!"
میگویم: "پونزده سال پیش ازش خداحافظی کردم..." میگویند: "نمیخوای ببینیش؟" میگویم: "چشمای میشی بچّهمو ببینم یا موهای سیاهشو؟ وقتی میرفت، قد و بالاش مثل رستم دستان بود، اما الان ..."