شعر


واژه­ی بهتر

سید حمید­رضا برقعی

مولای ما نمونه­ی دیگر نداشته است

اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

وقت طواف دور حرم فکر می­کنم

این خانه بی­دلیل ترک بر نداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی

آیینه­ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می­خورم که نبی شهر علم بود

شهری که جز علی در دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب، در قلعه کنده است

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است!

یا غیر لافتی صفتی درخورش نبود،

یا جبرئیل واژه­ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گم شده است

هر کس که ختم نادعلی برنداشته است

***

این شعر استعاره ندارد برای او

تقصیر من که نیست، برابر نداشته است!

بهار 86

 

غزل پنجاه و چهار

مریم سقلاطونی

ای آیه آیه عطر توأم مستی مدام

سِحر نگاه جادویی­ات قدر ناتمام

ای فرق آفتابی تو مطلع بهار

محراب چشم روشن تو مسجدالحرام

سجاده­ات محل فرود فرشتگان

پیشانی­ات قیامت خورشید در قیام

خورشید کیست جلوه کند در برابرت؟

آیینه چیست  پیش رخت؟ ماه ناتمام!

دریا کنار نام تو پهلو گرفته است

ای چشمه­ی حیات دو چشمت علی الدوام

تا عرش رفته شور به دریا رسیدنت

آوازه­ی سکوت تو پیچیده هر مقام

ذرات کائنات به جنبش در آمدند

یعنی به پیشگاه تو دارند احترام

*

آن­قدر روشنی که به هر کوه خواند مست

پیش حروف نام تو گردید خشتِ خام

 

گرمسیر

محمدکاظم کاظمی

با یاد شهیدان

هم­راه مرغ مسافر پیغامی از گرمسیر است

می­گوید؛ «این­جا نمانید، این خاکدان زمهریر است»

می­گوید؛ «این­جا نمانید، این­جا که مردان دروغ­اند

این­جا که سرهای خالی روی شکم­های سیر است»

می­گوید؛ «این­جا نمانید ... » اما کجا می­توان رفت؟

وقتی که ایمان مردم در بند نان و پنیر است

*

گفتند؛ «این­جا نمانید، پا بسته­ی ده مباشید

این خانه نااستوار است؛ این کشت آفت­پذیر است»

گفتیم؛ «پر طاقتانیم» گفتند؛ «این گونه بودید»

گفتیم؛ « فوّاره ...»  گفتند؛ «فوّاره هم سر به زیر است»

گفتیم؛ «ما را چراغی است روشن­گر خانه»، گفتند؛

«لحنی دگرگونه دارد بادی که در بادگیر است»

*

گفتند و باور نکردیم تا آخرین چشمه یخ بست

گفتیم؛ «زود است» و ماندیم؛ رفتند و گفتند؛ «دیر است»

ماندیم تا سال دیگر با مرده­هامان بگویند؛

«هم­راه مرغ مسافر پیغامی از گرمسیر است»

مهر 1370

 

کمانگیر

محمد کاظم کاظمی

مریز آبروی سرازیر ما را

به ما باز ده نان و انجیر ما را

خدایا! اگر دست­بند تجمل

نمی­بست دست کمانگیر ما را،

کسی تا قیامت نمی­کرد پیدا

از آن گوشه­ی کهکشان تیر ما را

ولی خسته بودیم و یاران هم­دل

به نانی گرفتند شمشیر ما را

ولی خسته بودیم و می­برد طوفان

تمام شکوه اساطیر ما را

طلا را که مس کرد، دیگر ندانم

چه خاصیتی بود اکسیر ما را

آبان 1370

 

آمد و رفت

محمد کاظم کاظمی

و قسم خورده­ترین تیغ ، فرود آمد و رفت

ناگهان هر چه نفس بود، کبود آمد و رفت

در خطر­پوشی دیوار، ندیدیم چه شد

برق نفرین شده­ای بود، فرود آمد و رفت

کودکی، بادیه­ای شیر، خطابی خاموش:

«پدرم را مگذارید، که زود آمد و رفت»

از خم کوچه پدیدار شد انبان بر دوش

تا که معلوم شد این مرد که بود، آمد و رفت

از کجا بود، چه سان بود؟ ندانستیمش

این­قدر هست که بخشنده چو رود آمد و رفت

 

 

 

 

مسافر

محمد کاظم کاظمی

و آتش چنان سوخت بال و پرت را،

که حتی ندیدیم خاکسترت را

به دنبال دفترچه­ی خاطراتت

دلم گشت هر گوشه­ی سنگرت را

و پیدا نکردم در آن کنج غربت

به جز آخرین صفحه­ی دفترت را:

همان دستمالی که پیچیده بودی

در آن مهر و تسبیح و انگشترت را

همان دستمالی که یک روز بستی

به آن زخم بازوی هم­سنگرت را

همان دستمالی که پولک نشان شد

و پوشید اسرار چشم ترت را

*

سحرگاه رفتن زدی با لطافت

به پیشانی­ام بوسه­ی آخرت را

و با غربتی کهنه تنها نهادی

مرا، آخرین پاره­ی پیکرت را

و تا حال می­سوزم از یاد روزی

که تشییع کردم تن بی سرت را

کجا می­روی؟ ای مسافر! درنگی

ببر با خودت پاره­ی دیگرت را

اسفند 1369

 

امام جمعه کوفه

علی اکبر لطیفیان

من گریه می­ریزم به پای جاده­ات، تا

آئینه کاری کرده باشم مقدمت را

اول ضمیر غائب مفرد کجایی؟

ای پاسخ آدینه­های پر معما

بی­تو سرودیم آن­چه باید می­سرودیم

یعنی در آوردیم بابای غزل را

حتمی بی چون و چرا برگرد شاید

راحت شویم از دست اما و اگرها

آب و هوای خیمه­ی سبزت چگونه است؟!

این­جا گهی سرد است و گاهی نیست گرما

بهر ظهور امروز هم روز بدی نیست

ای تک­سوار جاده­های رو به فردا

آقا صدای پای سبز مرکب توست

تنها جواب این همه «می­آید آیا؟»

یک جمعه می­بیند نگاه شرقی من

خورشید پیدا می­شود از غرب دنیا

آقا نماز جمعه­ی این هفته با تو

پای برهنه آمدن تا کوفه با ما

 

غروب خاکستری

علی اکبر لطیفیان

امروز آقا بی تو جور دیگری بود

حتی نگاه یاس­ها، نیلوفری بود

خورشید مثل پنج شنبه­ پا نمی­شد

انگار بین رختخوابش بستری بود

بر شانه­های شمع­ها در اول صبح

تابوت یک پروانه­ی خاکستری بود

وضعیت آب و هوا مثل همیشه

مثل هوای جمعه­ی پشت سری بود

این­که غروب است و کمی بارانیم، نه

از اولش هم روز گریه­آوری بود

در چشم­هایم، التماس آخرینم

ما را به سمت «چشم­هایت می­بری» بود

این سال هشتاد و چهار شمسی ما

آقا چه می­شد سال خورشیدی­تری بود