نویسنده

دشت بی­لاله نمی­ماند[1]

چین دامنش را جمع کرد و خم شد. از سوراخ سیاه چادر نگاهی به بیرون انداخت. اتفاق تازه­ای نیفتاده بود. کربلایی اصغر بار اسب را خالی می­کرد. گل­ماج مشغول تیار کردن غذای پسرش بود. صدای گوسفندان  دشت را برداشته بود. گل­ماج فریاد زد: «رمضان بیا بقچه­ی نان را بردار». موقع برگشت دزدانه نگاهی به سیاه چادر صنم کرد. رمضان بقچه را برداشت و به دوش انداخت. همین­طور که دور می­شد رو به گل­ماج گفت: «نه، نه صنم از چادرش بیرون نرود.» صنم دوباره به هم ریخت. دلش می­خواست دیگر رمضان بازنگردد، گرگ او را بدرد تا دست صنم به خونش آلوده نشود. کربلایی زیر چشمی نگاهی به زنش انداخت و غرغری زیر لب کرد. دهنه­ی اسب را به چوب میخ سیاه چادر بست. قلوه سنگ­های جلوی چادر را با پاهایش جابه-جا کرد و خودش را درکمرکش آفتاب روی زمین ولو کرد. ستون سیاه چادر را تکیه­گاه کرد. گل­ماج نمی­توانست  دل­شوره­اش را پنهان کند. حتی صنم از این فاصله آن را می­فهمید سرش را پایین انداخت. دستانش را به سه پایه مشک گذاشت آن را به سمت خود کشید و به سمت دشت رها کرد.

صنم پا به پاشد و دمی نشست. انگار پرنده در دشت پر نمی­زد تا این سکوت سنگین را بشکند. آفتاب بی رمق تا چادر صنم هم رسیده بود. شاید پرتویی از گرمایش سردی چادر صنم را چاره باشد. صدای کربلایی این سکوت را پاره کرد. صنم دوباره از جا پرید و نیم­خیز شد. سیاه چادر را کنار زد. کربلایی اصغر با دستان درشت و زمختش پاهایش را می­مالید. این وضع فقط صنم را می­آزارد. من هم از این مردک دل خوش نیستم؛ ولی رمضان کار خودش را می­کند. از حیدر هم خبری نیست. او اگر مرد صنم بود بی خبرش نمی­گذاشت.

صنم صورت گل­ماج را نمی­دید کمی جابه­جا شد. انگار گل­ماج سفره­ی نان را کنار کربلایی پهن می­کرد. کاسه­ی ماستی روی سفره گذاشت. کربلایی لقمه­ی نان را به ماست زد و زود به دهان گذاشت. گل­ماج به سمت آتش جلوی چادر رفت. کربلایی کاسه­ی ماست را سر کشید دور دهانش را پاک کرد و گفت: «آب و نان برایش ببر، دل به دلش بده. تنها کسی که می­تواند صنم را راضی کند تویی گل­ماج! این ماجرا را ختم کن.»

صنم از این حرف دل­خور شد. پر سیاه چادر را رها کرد. هنوز صدای کربلایی شنیده می­شد: «راضی­اش کن، می­دانی حریف رمضان نمی­شود. اصلاً چه وصلتی مبارک­تر از این. هم داماد به خانه می­آوریم و هم بدهی چندین ساله رمضان و ایل با نریمان صاف می­شود. جای دوری   نمی­رود این بار صنم بار ایل را سبک کند.»

پاهایش را جمع کرد و زانوهایش را بغل گرفت. سرش را روی زانوها گذاشت. صنم آرام و بدون اشک می­گریست. ناله را به درون می­ریخت. صدای پریدن شعله­های آتش، دل صنم را می­شوراند. انگار گل­ماج خمیر را روی ساج می­کوبید. این صدا برای صنم آشنا بود و دوست داشتنی؛ اما این بار محکم­تر از همیشه. سکوت گل­ماج صنم را به اندیشه وا می­داشت. شاید سکوتش جانب­داری من است شاید هم ...

دوباره صدای کوبیده شدن خمیر روی ساج، آرامش صحرا را بهم ریخت. مثل دفعات قبل محکم و پر طنین.

***

ساعتی است صحرا آرام گرفته. هراز چند گاهی نسیمی ملایم می­وزد. انگار کسی به سمت چادر صنم می­آمد. صنم از جا می­پرد از سوراخ چادر سرک می­کشد. گل­ماج است. صنم نگاهی به چادرهای خاموش ایل می­کند. قدمی به سمت چادر صنم برداشته می­شد. چشم­ها در سیاهی چادرها دوخته می­شد. به آن کس که به این سو می­آمد. گل­ماج لحظه­ای سر  برگرداند و دور و برش را برانداز کرد. شاید او هم سنگینی نگاه مردان ایل را حس کرده بود. گل­ماج که پا بلند کرد و از روی طنابی که رمضان دور چادر کشیده بود گذشت، صنم جستی زد و گوشه­ی چادر خودش را مشغول کاری نشان داد. صدا نزدیک­تر می­شد، صنم سر برگرداند. گل­ماج را دید، بلند شد و جلوی چادر آمد. نان و غذا را از گل­ماج گرفت. گل­ماج دامنش را مشت کرد و روی زمین نشست و صنم کنار گل­ماج. نگاهی به دستان گل­ماج کرد از لرزش دست­هایش می­توانست بفهمد حرف دل گل­ماج را. همان که از گفتنش هراس داشت. صنم دست روی دست­های گل­ماج گذاشت. با صدایی پر از بغض و کینه گفت: من این­جا نمی­مانم. این وضعیت به درازا نمی­کشد.

گل­ماج  دستش را به سمت گونه­ی کبود شده­ی صنم برد. انگشتانش زخم صورتش را لمس کرد: «تا کی از این مردینه­ها زخم بخوری، هر قدر هم جان سخت باشی تاب نمی­آوری. اراده کردی زندانی بند و حصار برادرت باشی؟ حیدر برای تو مرد زندگی نمی­شود. قرار باشد دائم پناه کوه و کمر باشد و حبس حکومت، سر سالم زمین نمی­گذارد. خون دل قاتق نان کردن و یتیم بزرگ کردن زندگی نیست. حیدر اگر برگشتنی بود ... صنم دلم گواهی بد می­دهد. نه گمانم حیدر این بار برگردد.»

صنم صورتش را درهم کشید و از جا بلند شد؛ ولی گل­ماج هنوز حرف می­زد: «نریمان مرد بدی نیست. اول و آخر باید زیر سایه مردی باشی. دختر ایلیاتی که بی­مرد نمی­شود. حالا آن مرد نریمان باشد قرار نیست کنیزش باشی، زن نریمان شدن آرزوی هر دختر این صحراست.

طاقت صنم سرآمد و گفت: «تو هم آتش رمضان را می­دمی. ماجرای حیدر به کنار، چرا صنم باید مال التجاره­ی رمضان و نریمان باشد. صنم بسوزد تا رمضان از دین نریمان رها شود. نه، گل­ماج بختیاری زیر بار زور نمی­رود حتی اگر بختیاری ظلمش کند.» گل­ماج میان حرف صنم آمد و گفت: «کینه­ی رمضان زندگی­ات را به آتش می­کشد. رمضان از حیدر هم دل­خوش نبود کاری نکن انتقام او را هم از تو بگیرد!»

از جا بلند شد و خاک دامنش را تکاند. دست به ستون چادر گذاشت رو به آسمان گفت: «خدای تو هم بزرگ است ولی چاره کن دختر. فردا مردان پشم می­زنند نریمان برای خرید پشم­ها که بیاید جواب می­خواهد تا صبح دم فکرت را بکن.»

صنم که نگاهش نقطه­ای میان کوه­رنگ را نشانه رفته بود گفت: «عاشق برای کشته شدن بهانه نمی­خواهد. من قبل از رمضان دردم را چاره می­کنم.»

گل­ماج رفت. صنم با افکار پریشانش تنها ماند. ناآرام و پر از خشم میان چادر راه می­رفت. میان این راه رفتن­ها هر بار ذهن­اش چاره­ای می­کرد و صنم راه بر آن چاره می­بست. اما یک باره ایستاد و به سمت رختخواب­پیچ کنار چادر رفت. با عجله آن را باز کرد. میان ملافه­ها دنبال چیزی می­گشت. قنداقه­ی چوبی تفنگ، از میان لحاف بیرون زد. صنم دست­پاچه پشت سرش را نگاه کرد و آن را دوباره میان رختخواب­پیچ، پیچید. جلوی چادر آمد نگاهی به جاده پایین ایل انداخت. راهی که حیدر را خون­آلود و کشان کشان بردند و دیگر  باز  نیامد؛ همان راهی که رمضان صبح از آن رفت و غروب باز می­آمد و همان راهی که  نریمان از آن می­آمد و شاید وقت رفتن، صنم را با خود می­برد. باید آرام می­گرفت. دست به مشک آب انداخت و در آغوشش گرفت و نیمی از آب  آن را روی صورتش ریخت. آب از چارقدش به زمین می­چکید. نشست چارقدش را باز کرد . نسیم تن خیسش را می­لرزاند. گیسوان بلند صنم به جای صنم می­گریستند و چکه­های آبی که از سر و صورتش می­چکید؛ شاید پنهان می­کرد اشک صنم را. اما همین اشک پنهانی او را آرام می­کرد. انگار تصمیم بزرگی گرفته بود. چشمانش می­گفت آخرین تیر خود را در چله کمان گذاشته است و خواهد زد. ولی خود صنم می­دانست اگر این تیر به هدف نخورد اسیر بی چون و چرای سرنوشتی می­شود که برایش نوشته­اند.

آن شب شب صنم نبود. همه­ی سیاهی شب او را می­فشرد. آسمان صحرا هم غریبگی می­کرد و هم­دم همیشگی صنم نبود. چشم به فرش زیر پایش دوخته بود. نقش­هایی که خودش بافته بود؛ و تا آن روز پرندگان به بند کشیده در فرشش را ندیده بود. چشم­های صنم که سنگین شده بود و تاب بیداری نداشت روی هم رفت تار و آرام بخوابد.

***

صبح­دم صنم دوباره رختخواب­پیچ کنار سیاه چادر را زیر رو کرد. تفنگی را که حیدر ساعتی قبل از این­که قشون حکومتی دستگیرش کند به او سپرده بود؛ در پیراهنش پنهان کرد. جلوی چادر آمد و به جاده نگاهی انداخت. از سوراخ سیاه چادر مردان ایل را می­دید که گوسفندان ایل را پشم می­ریختند. زنان هم در پی فراهم کردن نان و قوتی برای مردان.

رمضان میان مردان بود و همین طور کربلایی که بیش­تر جوان­ترها را می­پایید. از نریمان خبری نبود. گل­ماج گوسفند می­دوشید و هراز چند گاهی نگاهی به چادر صنم می­انداخت امروز باید روز صنم می­بود. انگار زنان ایل هم چارقدشان را محکم­تر بسته بودند تا سرنوشت صنم را ببینند. صدایی از گلوگاه جاده چشمان صنم را به آن سو کشاند. ماشینی ناله می­کرد و خود را از شیب جاده بالا می­کشید. صنم چشم تیز کرد تا آدم­های توی ماشین را برانداز کند. چند دقیقه بعد مردان سوار بر ماشین وسط ایل ایستاده بودند. همه­شان اسلحه داشتند. آمدن این قشون نظامی همیشه برای ایل بد یُمن بود. کربلایی اصغر بالاپوش پوشید و به سمت آن­ها رفت. باز دنبال کدام جوان ایل آمده­اند؟ قرار است کدام سیاه­چادر بی­مرد شود! رمضان از جا بلند شد دستی بر آب زد به سمت سیاه چادر رفت. یکی­شان چقدر آشنا بود همانی بود که حیدر را برد. طایفه فقط نگاه می­کرد. بی هیچ حرکتی. کربلایی بر کدخدا مال ایستاد و فریاد کشید: کارتان را بکنید.

فکری در ذهن صنم چرخید. این بهترین فرصت برای جستن از بند رمضان بود. صنم بر در چادر خشکیده بود. دستش را بر تفنگی که در پیراهنش پنهان کرده بود فشرد. قدم­هایش     می­لرزید، پا کند و از روی طناب گذشت. رمضان از سیاه­چادر بیرون آمد. با دیدن صنم مبهوت ماند. گل­ماج دست بر پستان گوسفند می­لرزید. صدای پچ­پچ زنان ایل گوش عالم را کر      می­کرد. هر قدم که صنم برمی­داشت چشم مرد و زن با او راه می­رفت. اما دیگر صنم پا از چادر بیرون گذاشته بود از چادر تا میان ایل هول و هراس لحظه­ای رهایش نکرد. انگار فرسنگ­ها راه را یک نفس تاخته تنش خیس عرق بود. سنگینی این همه نگاه را تاب آورده بود. دو سه قدم آخر را باید محکم­تر برمی­داشت صحرا زیر پایش می­لرزید. خودش هم نمی­دانست چطور پا از چادر بیرون گذاشته. مردکان هنوز با کربلایی اصغر حرف می­زدند. انگار دنبال کسی بودند، آن که حیدر را هم­راهی کرده بود تا انبار آذوقه قشون را آتش بزند. سبیل­های کلفت و ابروهای درهم یکی­شان هیبت ترسناکی برایش ساخته بود. زیر چشمی نگاهی به صنم انداخت. صنم می­خواست زودتر خود را از تیررس نگاه مرد برهاند. اما همه­ی ایل فقط صنم را نگاه می­کرد و هیچ کس قدرت حرکت نداشت. حتی رمضان!

هدف قدم­های صنم چادر گل­ماج  بود. دهنه­ی اسب را از چوب میخ سیاه چادر باز کرد و پشت اسب انداخت. صدای کربلایی بلند شده بود. انگار با یکی­شان گلاویز شده بود. صنم پشت به ماجرا بود ولی صدا را می­شنید. دوباره نام حیدر را بردند. آن مرد آشنا همان­طور که فریاد      می­کشید گفت: «مرگ کم­ترین مجازات حیدر بود ...»

چشمان صنم گشاد شده بود، انگار خون در بدنش ایستاد. صنم پا چسبانده بود ولی تردید او همه چیز را به هم می­ریخت. خود را از اسب به زحمت بالا کشید و اسب را به سمت دشت هی کرد. انگار اسب هم دلهره داشت یا شاید تاب سنگینی غم صنم را نداشت. چند قدمی آهسته و آرام پیش رفت و بعد سرعت گرفت. رمضان خشکیده صنم را بدرقه می­کرد. کمی جلوتر صنم دهنه­ی اسب را به سمت ایل کشاند. اسلحه­ای که در پیراهن پنهان کرده بود بیرون کشید و سینه­ی مرد نظامی را نشانه  رفت. همه­ی ایل دیدند صنم تفنگ دارد. دیدند نشانه گرفته و ماشه را می­چکاند. اما زمان برای صنم ایستاده بود. صدای شلیک تفنگ دشت را پر کرد. لحظه­ای بعد صنم در پهنای دشت گم شد و غبار تاخت اسبش تنها نشانش بود.

 

 

 

 



[1] . دشت لاله، منطقه­ای در کوه­رنگ و چهار محال بختیاری است و تنها جایی است که لاله­های واژگون همه­ی دشت را پر می­کند.