سالهای آجری، شب علیاصغر، نداسادات هاشمی – قم
انتخاب، دلتنگ، صدقه، دعا، جست و جو، ابوالفضل صمدی رضایی – مشهد
نداسادات هاشمی – قم
دوست عزیز، ورود شما را به جمع نویسندگان جوان «قصههای شما» تبریک میگوییم.
«سالهای آجری» داستان زنی است که سالها روی کپهای آجر در کوچه نشسته و به دنبال پسرش میگردد؛ پسری که موهایش عین پر کلاغ است، صورتش مثل برف سفید و لبهایش مثل دو گیلاس قرمز؛ و چهار، پنج سال بیشتر ندارد. اما در ادامه خواننده متوجه میشود که آن پسر به جبهه رفته و شهید شده است و به روشنی مشخص نمیشود که پس چرا زن هنوز به دنبال یک کودک میگردد.
در نهایت وقتی پلاک پسر پیدا میشود، نقطهی کور داستان باز شده، شخصیتهای فرعی هم متوجه میشوند که زن، چشم به راه پسر شهیدش بوده است و در طول این سالها گویا فکر میکند او هنوز کودکی است و ...
شخصیتپردازی این زن آنطور که لازم است خوب از آب درنیامده است. مخاطب فقط میداند که او سالها جلوی عابرین را میگیرد و به دنبال پسرش میگردد، همین و بس.
برای خواننده مهم است که بداند خانوادهی این زن کجا هستند و او چهطور از پسرش دور شده است که در حال حاضر هنوز به دنبال کودکی میگردد.
از نظر عابران او فقط پیرزنی است که با وضعیتی اسفبار به دنبال کسی میگردد که خودش هم اطلاعات درستی از وی ندارد.
در واقع دیگران میپندارند که او مشاعرش را از دست داده به همین دلیل توجه چندانی به وی نمیکنند.
این کاملاً طبیعی است که برخی مادران از شدت علاقه به فرزندانشان پس از فوت و یا شهادت آنان دچار اختلال حواس شوند اما به شرطی که شما هم در اثرتان بتوانید به درستی این وضعیت را توصیف کنید و از مادر یک قهرمان جنگ، شخصیتپردازی روشنی ارائه دهید.
در مقایسه با این داستان، «شب علیاصغر» روایت خطی و سادهای دارد و به روشنی موقعیت زنی زیادهخواه را نشان میدهد که حال، گرفتار حرفهای گذشتهاش شده است و کسی دیگر حرف راست او را هم باور ندارد.
البته این زن گویا به جای آنکه به فکر شفای پسرش باشد، فقط گه گاه به جان او قسم میخورد و به فکر پر کردن شکم اوست؛ در حالی که اصلاً معلوم نیست علیاصغر چند سالش است و کجاست و علت انتخاب این اسم از سوی شما برای چنین شخصیتی چیست و قصدتان از ظاهرسازی برخی به دینداری و عزاداری ظاهری چه است؟
به نظر میرسد این زن پس از اتفاقی که برایش میافتد باید به یک خودشناسی هر چند اندک برسد و متوجه شود که باید بیشتر به فکر پسرش باشد تا غذای این مسجد و آن مسجد؛ درحالی که با توجه به آخرین دیالوگ کار، تنها تأسف این زن، آن است که نتوانسته چند ظرف غذا را از مسجد محل بگیرد و ..
در هر حال این داستان شما به خاطر سادگی و صمیمیتی که در آن نهفته است به خوانندگان جوان این بخش هدیه میشود.
امیدواریم که با دقت و تلاش بیشتر پس از این آثار بهتری خلق کنید و به جمع نویسندگان معاصر کشور بپیوندید.
ابوالفضل صمدی رضایی – مشهد
برادر محترم در داستان «انتخاب»، شما آنقدر از پسر و عروس پیرمرد قهرمانتان بدگویی میکنید که مخاطب پس از آن همه تعلیق در بردن پیرمرد به خانهی سالمندان، باورش نمیشود ناگهان پسر و عروس او تصمیم بگیرند خانهای بزرگتر بخرند تا پیرمرد راحتتر باشد!
وقتی قرار است شخصیتها دچار تحول شوند و یا اینکه موقعیتی جدید در داستان ایجاد شود باید از قبل پیش زمینههایی برای این تغییرات ایجاد کنید وگرنه مخاطب میانگارد ناگهان تصمیم به ایجاد چنین تغییری گرفتهاید؛ بدون اینکه آن را به باورپذیری رسانده و قابل درک کنید.
البته این نکته بسیار جذاب است که درست سر بزنگاه مخاطب با عملی برخلاف تصورش روبهرو شود؛ ولی همان طور که ذکر شد، به شرطی که لااقل از قبل نشانههایی - حتی نامحسوس - ایجاد کرده باشید تا خواننده پس از مواجه شدن با آن غافلگیری پایانی، به مدد کدهایی که از قبل در داستان جا گذاشتهاید، بداند که شما زمینه چینی لازم را ارائه دادهاید ولی مثلاً او به علت بیدقتی، در آن زمان متوجه نشده است که میتوان با وجود آن نکتهی خاص، به پایانی غیر منتظره رسید.
در یک کلام همه چیز خیلی سریع اتفاق میافتد و یک پایان خوش، سرانجامِ پیرمرد اصلی اثر شماست، حتی اگر دیگر پیرمردهای داستان در صف شیر بمیرند و یا به خانهی سالمندان بروند و یا ...
اما در مورد چهار داستان «کوتاه کوتاه» شما باید گفت همانطور که حتماً خودتان هم میدانید ایجاز، واقعبین بودن، غیرمستقیم مطرح کردن، حس برانگیزی و برونگرایی از خصیصههای بارز آثار «مینی مالیستی» هستند که بنحو احسن در آثار شما نمود پیدا نمیکنند. گاه کارهایتان در حد یک لطیفه هستند و یا اینکه فقط لحظهای مخاطب را به فکر میبرند و ..
یادتان باشد که هدف از ایجاز، ایجاد خلاقیت بیشتر و افزودن قوهی تخیل و تعقل مخاطب است تا خود او از چیزهایی که در داستان به آن اشاره نکردهاید، به اصل اثر شما و هدفتان از نگارش اثر مینی مالیستی، پی ببرد.
این شعار مینی مالیستها را هم فراموش نکنید که «اختصار، روح اصلی قوهی تعقل و استعداد است.»
در داستان کوتاه کوتاه «دعا» نسبت به دیگر داستانها موفقتر بودهاید.
«توی محلی کنار ما نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته و زل زده بود به قامت سپید در سیاهی شب. چشمهای پف کرده و سرخش را زیر نور شمع دیدم. کتاب دعا را گرفتم طرفش: «بخون، دلت آروم میگیره.» گرفت و به سینهاش چسباند. با دست دیگر جلو صورتش صلیب کشید و زیر لب زمزمه کرد.»
به امید آنکه در آثار بعدی خود تکنیکهای داستانی را تا حد توان به کار گیرید و آثاری کاملتر بنگارید.
شب علیاصغر
نداسادات هاشمی
اقدس خانم را همه میشناختند. از این سر مسجد تا آن سر مسجد با همه سلام و علیک داشت. همیشه اول مجلس میآمد. کنار دیوار جا میگرفت. میدانست اگر چند دقیقه دیرتر برسد مجبور میشود وسط مسجد بنشیند و از کمردرد بترکد. دوبار این اتفاق برایش افتاده بود. یک بار، دو سال پیش که هنوز دیسک کمر نگرفته بود، و بار دیگر، همان سال روز اول ماه. اما از شب دوم حساب کار دستش آمد و زودتر توی مسجد حاضر شد.
این بار خیلی زود آمده بود. هنوز مسجد خالی خالی بود. خودش تک و تنها رفت تکیه داد به دیوار، جایی که دور از باند بلندگو باشد. چون صدای بلند، اذیتش میکرد. دیشب که مجبور شد کنار باند بلندگو بنشیند تا صبح از سردرد خوابش نبرد.
یک زن آمد توی مسجد. کفشهایش را در کیسه گذاشت. اقدس خانم از آن جا خوب قیافهاش را نمیدید. مدتی بود که چشمهایش کم سو شده بود. چند روز پیشش رفته بود معاینه. هر دو تا چشمهایش یک شماره رفته بودند بالا.
تنها چیزی که از آن زن میدید، هیکل درشتی بودکه به او نزدیک میشد. جلوتر که آمد او را شناخت. مریم خانم بود که ای کاش نبود. توی دلش خدا خدا کرد که نیاید کنارش. میانهی خوبی با او نداشت. پارسال، همین جا، سر غذا با هم بگو مگوشان شده بود. اما حالا تا اقدس خانم را دید، نیشش باز شد و آمد کنارش نشست و افتاد به صحبت.
- اوا اقدس خانم! چرا نرفتی مسجد بالایی؟! شنیدم میگفتی اون جا غذاش بهتره!
اقدس خانم پشت چشمی نازک کرد.
- نگو مریم خانم! همین دیروز زن سید مهدی دستش یه ظرف غذا بود از مسجد بالایی، بهم داد ... چشمت روز بد نبینه! یه مشت لوبیا چش بلبلی، ریخته بودن رو یه کفگیر برنج کال، داده بودن دست مردم!
مریم خانم با دهانی باز به او نگاه کرد.
- بگو به خدا؟
- آره جون علیاصغرم! تازه برنجشم خارجی بود.
مریم خانم زد پشت دستش. قیافهی غمگینی به خودش گرفت و آهی کشید.
- نیت داشتم یه شب برم اون جا ترشی ببرم.
- از من میشنوی نرو که یه موی مسجد خودمون میارزه به صد تا مسجد بالایی ... هر چی باشه برنج ایرانی میدن دست مردم.
- دیروز لپههاشم خودمون پاک کردیم، جنسش عالی بود.
- راستی نمیدونی بانی گوسفند کی بوده؟
- کل احمد میگه یه آدم خیّر! ...
بعد از کلی حرف از این در و آن در، اقدس خانم سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. آنقدر گرم صحبت بودند که نفهمید این همه زن یکدفعه از کجا سردرآوردند. کنار دیوار پر شده بود. عدهای هم وسط نشسته بودند. با خودش گفت: «چه خوب شد زودتر اومدم جا گرفتم!»
صدای روضهخوان پیچید. وقتی چراغها را خاموش کردند اقدس خانم چادر مشکی را انداخت روی صورتش و از همان «ب» ی بسم الله بنا کرد به گریه کردن.
اشک میریخت و فکر میکرد که بوی چه غذایی میآید. با خودش گفت: « حکماً لپهها رو گذاشتن واسه شب تاسوعا، امشبه رو عدس پلو میدن!»
جیغ کشید و فکر کرد.
- اگه نتونستم دو سه تا اضافه بگیرم برا ناهار فردا ...
جیغ کشید و فکر کرد.
اگه آقا جواد امشب گشنه بیاد خونه؟
ضجه کشید و فکر کرد.
- علیاصغرو چی کارش کنم؟
شرق شرق روی پایش زد و فکر کرد
- نکنه مسجد بالایی شب تاسوعا چلو مرغ بدن! خوبه سفارش بدم زن سید مهدی یه ظرف برام بگیره ..
چراغها را که روشن کردند سرش را از زیر چادر بیرون آورد. نور، چشمش را میزد. خوب نمیدید. چشمهایش باد کرده و قرمز شده بود. با گوشهی روسری اشکهایش را پاک کرد و دور و برش را پایید. مریم خانم هنوز سرش زیر چادر بود، اما چند زن آن طرفتر صدای خندهشان هم بلند بود.
سفرهها را که چیدند، سر و ته سفره را برانداز کرد. چشمش افتاد به یک جای خالی آن سر سفره؛ نزدیک در آشپزخانه. با خودش گفت: حکماً اونجا رو زودتر شام میدن!
بلند شد. با مریم خانم خداحافظی کرد و رفت آن سر سفره نشست. اما غافل از اینکه آنجا را خیلی زودتر غذا داده بودند.
دختر بچهای روبه روی اقدس خانم نشسته بود و با اشتها قیمه پلویش را میخورد. کَل احمد داشت غذا میگذاشت جلوی زنها. اقدس خانم صدایش زد.
- کل احمد آقا! اینجا من غذا ندارم.
کل احمد شنیده و نشنیده رد شد و رفت. زن کل احمد، کنار اقدس خانم نشسته بود، و تمام حواسش به او بود. همان طور که برنج و قیمه لای دندانهایش هم میخوردند، گفت: «اقدس خانم! ما که میدونیم اون ور سفره غذا گرفتی، پاشدی، اومدی اینجا!»
اقدس خانم لجش گرفت.
- نه به جون علیاصغرم، من غذا نگرفتم.
- پاشو زن! پاشو خودتو سبک نکن، خدا روزی رسونه!
بعد گاز آب داری به پیازش زد. اقدس خانم به نیش و کنایههای زن کل احمد عادت کرده بود. اما خیلی جوابش را نمیداد. چون میدانست چیزی توی دلش نیست و ظاهر و باطنش یکیست. برعکس مریم خانم که بعضی وقتها با حرفهایش بد جوری دل اقدس خانم را میشکست.
پسر نوجوانی، با کارتون غذا دنبال کل احمد راه افتاده بود. اقدس خانم تا او را دید پاچهی شلوارش را کشید و گفت:
«آقا پسر! من غذا ندارم.»
پسر که صورتش قرمز شده بود از گرما، یک نگاه به او انداخت و گفت: «اقدس خانمی؟»
- بله، مادر علیاصغر! پسر نیشخندی زد.
- همون پسر مونگوله؟
زن کل احمد لبش را گزید و به پسر چشمغره رفت، بعد رو کرد به اقدس خانم که ابروهایش در هم رفته بود و گفت:
«الهی که به حق همین شب شفا بگیره»
پسر رفت. اقدس خانم سرش را پایین انداخت و فکر کرد. فکر کرد که این طوری نمیشود. همه خیال میکنند مثل شبهای پیش زنبیلش را از غذا پر کرده است. در حالی که یک غذا هم به دستش نرسیده بود. بلند شد. رفت دم در آشپزخانه، حاج علی داشت غذا میکشید. اقدس خانم رویش را سفت گرفت و گفت: «حاج آقا! یه بشقاب به من بده.»
از آشپزخانه. گرما بیرون میزد. حاج علی عرق کرده بود. لنگی دور سرش بسته بود. ریشهای خاکستریاش را خاراند و گفت: «دیگه برای کی میخوای غذا ببری؟»
- برا خودم، به جون علیاصغرم غذا بهم نرسید.
- اقدس خانم! اگه بشینی غذا به همه میرسه.
اقدس خانم نگاهی انداخت به دبههای خالی کنار آشپزخانه.
- پس لااقل یه دبه دوغ بده ببرم توش نون تیلیت کنم واسه شام امشب!
- میبینی که اقدس خانم! دبهها رو خالی کردیم تو کتری، گذاشتیم سر سفره.
اقدس خانم بغضش گرفت. دلش نمیخواست بیشتر از این منت این و آن را بکشد. رفت سر جایش نشست. همه داشتند میرفتند. دختر بچه و مادرش هم بلند شدند که بروند، مریم خانم هم رفته بود. زن کل احمد هم بلند شد.
غذایش را تا ته خورده بود. دو سه بشقاب دیگر هم خالی کرد توی کیسهاش. او هم خداحافظی کرد و رفت. کم کم همه رفتند و مسجد خالی شد. چشمش افتاد به ته ماندهی غذای دختر بچهای که روبهرویش نشسته بود. آمد برش دارد که یکدفعه زن جوانی بالای سرش ظاهر شد.
- ببخشید اقدس خانم! اگه میشه این غذای دخترمو بدید، شاید آخر شب گرسنه شه.
- اقدس خانم دیگر راستی راستی گریهاش گرفته بود. یک نگاه انداخت از این سر تا آن سر سفره. به بشقابهای خالی، لیوانهای دوغی و ته ماندههای دهنی ... از دم در صدایی شنید. یک نفر داشت صدایش میزد. چشمهای اشکیاش را به طرف در چرخاند، زن سید مهدی بود.
- اقدس خانم! نبودی ببینی مسجد بالایی چه چلوکبابی داشت امشب! انگشتاتم باهاش میخوردی ...
-