قصه های شما-133

نویسنده


سال­های آجری، شب علی­اصغر، نداسادات هاشمی – قم

انتخاب، دل­تنگ، صدقه، دعا، جست و جو، ابوالفضل صمدی رضایی – مشهد

نداسادات هاشمی – قم

دوست عزیز، ورود شما را به جمع نویسندگان جوان «قصه­های شما» تبریک می­گوییم.

«سال­های آجری» داستان زنی است که سال­ها روی کپه­ای آجر در کوچه نشسته و به دنبال پسرش می­گردد؛ پسری که موهایش عین پر کلاغ است، صورتش مثل برف سفید و لب­هایش مثل دو گیلاس قرمز؛ و چهار، پنج سال بیش­تر ندارد. اما در ادامه خواننده متوجه می­شود که آن پسر به جبهه رفته و شهید شده است و به روشنی مشخص نمی­شود که پس چرا زن هنوز به دنبال یک کودک می­گردد.

در نهایت وقتی پلاک پسر پیدا می­شود، نقطه­ی کور داستان باز شده، شخصیت­های فرعی هم متوجه می­شوند که زن، چشم به راه پسر شهیدش بوده است و در طول این سال­ها گویا فکر می­کند او هنوز کودکی است و ...

شخصیت­پردازی این زن آن­طور که لازم است خوب از آب درنیامده است. مخاطب فقط می­داند که او سال­ها جلوی عابرین را می­گیرد و به دنبال پسرش می­گردد، همین و بس.

برای خواننده مهم است که بداند خانواده­ی این زن کجا هستند و او چه­طور از پسرش دور شده است که در حال حاضر هنوز به دنبال کودکی می­گردد.

 از نظر عابران او فقط پیرزنی است که با وضعیتی اسف­بار به دنبال کسی می­گردد که خودش هم اطلاعات درستی از وی ندارد.

در واقع دیگران می­پندارند که او مشاعرش را از دست داده به همین دلیل توجه چندانی به وی نمی­کنند.

این کاملاً طبیعی است که برخی مادران از شدت علاقه به فرزندان­شان پس از فوت و یا شهادت آنان دچار اختلال حواس شوند اما به شرطی که شما هم در اثرتان بتوانید به درستی این وضعیت را توصیف کنید و از مادر یک قهرمان جنگ، شخصیت­پردازی روشنی ارائه دهید.

در مقایسه با این داستان، «شب علی­اصغر» روایت خطی و ساده­ای دارد و به روشنی موقعیت زنی زیاده­خواه را نشان می­دهد که حال، گرفتار حرف­های گذشته­اش شده است و کسی دیگر حرف راست او را هم باور ندارد.

البته این زن گویا به جای آن­که به فکر شفای پسرش باشد، فقط گه گاه به جان او قسم می­خورد و به فکر پر کردن شکم اوست؛ در حالی که اصلاً معلوم نیست علی­اصغر چند سالش است و کجاست و علت انتخاب این اسم از سوی شما برای چنین شخصیتی چیست و قصدتان از ظاهرسازی برخی به دین­داری و عزاداری ظاهری چه است؟

به نظر می­رسد این زن پس از اتفاقی که برایش می­افتد باید به یک خودشناسی هر چند اندک برسد و متوجه شود که باید بیش­تر به فکر پسرش باشد تا غذای این مسجد و آن مسجد؛ درحالی که با توجه به آخرین دیالوگ کار، تنها تأسف این زن، آن است که نتوانسته چند ظرف غذا را از مسجد محل بگیرد و ..

در هر حال این داستان شما به خاطر سادگی و صمیمیتی که در آن نهفته است به خوانندگان جوان این بخش هدیه می­شود.

امیدواریم که با دقت و تلاش بیش­تر پس از این آثار بهتری خلق کنید و به جمع نویسندگان معاصر کشور بپیوندید.

 

ابوالفضل صمدی رضایی – مشهد

برادر محترم در داستان «انتخاب»، شما آن­قدر از پسر و عروس پیرمرد قهرمان­تان بدگویی می­کنید که مخاطب پس از آن همه تعلیق در بردن پیرمرد به خانه­ی سالمندان، باورش نمی­شود ناگهان پسر و عروس او تصمیم بگیرند خانه­ای بزرگ­تر بخرند تا پیرمرد راحت­تر باشد!

وقتی قرار است شخصیت­ها دچار تحول شوند و یا این­که موقعیتی جدید در داستان ایجاد شود باید از قبل پیش زمینه­هایی برای این تغییرات ایجاد کنید وگرنه مخاطب می­انگارد ناگهان تصمیم به ایجاد چنین تغییری گرفته­اید؛ بدون این­که آن را به باورپذیری رسانده و قابل درک کنید.

البته این نکته بسیار جذاب است که درست سر بزنگاه مخاطب با عملی برخلاف تصورش رو­به­رو شود؛ ولی همان طور که ذکر شد، به شرطی که لااقل از قبل نشانه­هایی - حتی نامحسوس - ایجاد کرده باشید تا خواننده پس از مواجه شدن با آن غافل­گیری پایانی، به مدد کدهایی که از قبل در داستان جا گذاشته­اید، بداند که شما زمینه چینی لازم را ارائه داده­اید ولی مثلاً او به علت بی­دقتی، در آن زمان متوجه نشده است که می­توان با وجود آن نکته­ی خاص، به پایانی غیر منتظره رسید.

در یک کلام همه چیز خیلی سریع اتفاق می­افتد و یک پایان خوش، سرانجامِ پیرمرد اصلی اثر شماست، حتی اگر دیگر پیرمردهای داستان در صف شیر بمیرند و یا به خانه­ی سالمندان بروند و یا ...

اما در مورد چهار داستان «کوتاه کوتاه» شما باید گفت همان­طور که حتماً خودتان هم می­دانید ایجاز، واقع­بین بودن، غیرمستقیم مطرح کردن، حس برانگیزی و برون­گرایی از خصیصه­های بارز آثار «مینی مالیستی» هستند که بنحو احسن در آثار شما نمود پیدا نمی­کنند. گاه کارهای­تان در حد یک لطیفه هستند و یا این­که فقط لحظه­ای مخاطب را به فکر می­برند و ..

یادتان باشد که هدف از ایجاز، ایجاد خلاقیت بیش­تر و افزودن قوه­ی تخیل و تعقل مخاطب است تا خود او از چیزها­یی که در داستان به آن اشاره نکرده­اید، به اصل اثر شما و هدف­تان از نگارش اثر مینی­ مالیستی، پی ببرد.

این شعار مینی­ مالیست­ها را هم فراموش نکنید که «اختصار، روح اصلی قوه­ی تعقل و استعداد است.»

در داستان کوتاه کوتاه «دعا» نسبت به دیگر داستان­ها موفق­تر بوده­اید.

«توی محلی کنار ما نشسته بود. زانوهایش را بغل گرفته و زل زده بود به قامت سپید در سیاهی شب. چشم­های پف کرده و سرخش را زیر نور شمع دیدم. کتاب دعا را گرفتم طرفش: «بخون، دلت آروم می­گیره.» گرفت و به سینه­اش چسباند. با دست دیگر جلو صورتش صلیب کشید و زیر لب زمزمه کرد.»

به امید آن­که در آثار بعدی خود تکنیک­های داستانی را تا حد توان به کار گیرید و آثاری کامل­تر بنگارید.

 

شب علی­اصغر

نداسادات هاشمی

اقدس خانم را همه می­شناختند. از این سر مسجد تا آن سر مسجد با همه سلام و علیک داشت. همیشه اول مجلس می­آمد. کنار دیوار جا می­گرفت. می­دانست اگر چند دقیقه دیرتر برسد مجبور می­شود وسط مسجد بنشیند و از کمردرد بترکد. دوبار این اتفاق برایش افتاده بود. یک بار، دو سال پیش که هنوز دیسک کمر نگرفته بود، و بار دیگر، همان سال روز اول ماه. اما از شب دوم حساب کار دستش آمد و زودتر توی مسجد حاضر شد.

این بار خیلی زود آمده بود. هنوز مسجد خالی خالی بود. خودش تک و تنها رفت تکیه داد به دیوار، جایی که دور از باند بلندگو باشد. چون صدای بلند، اذیتش می­کرد. دیشب که مجبور شد کنار باند بلندگو بنشیند تا صبح از سردرد خوابش نبرد.

یک زن آمد توی مسجد. کفش­هایش را در کیسه گذاشت. اقدس خانم از آن جا خوب قیافه­اش را نمی­دید. مدتی بود که چشم­هایش کم سو شده بود. چند روز پیشش رفته بود معاینه. هر دو تا چشم­هایش یک شماره رفته بودند بالا.

تنها چیزی که از آن زن می­دید، هیکل درشتی بودکه به او نزدیک می­شد. جلوتر که آمد او را شناخت. مریم خانم بود که ای کاش نبود. توی دلش خدا خدا کرد که نیاید کنارش. میانه­ی خوبی با او نداشت. پارسال، همین جا، سر غذا با هم بگو مگوشان شده بود. اما حالا تا اقدس خانم را دید، نیشش باز شد و آمد کنارش نشست و افتاد به صحبت.

-        اوا اقدس خانم! چرا نرفتی مسجد بالایی؟! شنیدم می­گفتی اون جا غذاش بهتره!

اقدس خانم پشت چشمی نازک کرد.

-        نگو مریم خانم! همین دیروز زن سید مهدی دستش یه ظرف غذا بود از مسجد بالایی، بهم داد ... چشمت روز بد نبینه! یه مشت لوبیا چش بلبلی، ریخته بودن رو یه کفگیر برنج کال، داده بودن دست مردم!

مریم خانم با دهانی باز به او نگاه کرد.

-        بگو به خدا؟

-        آره جون علی­اصغرم! تازه برنجشم خارجی بود.

مریم خانم زد پشت دستش. قیافه­ی غمگینی به خودش گرفت و آهی کشید.

-        نیت داشتم یه شب برم اون جا ترشی ببرم.

-        از من می­شنوی نرو که یه موی مسجد خودمون می­ارزه به صد تا مسجد بالایی ... هر چی باشه برنج ایرانی می­دن دست مردم.

-        دیروز لپه­­هاشم خودمون پاک کردیم، جنسش عالی بود.

-        راستی نمی­دونی بانی گوسفند کی بوده؟

-        کل احمد می­گه یه آدم خیّر! ...

بعد از کلی حرف از این در و آن در، اقدس خانم سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. آن­قدر گرم صحبت بودند که نفهمید این همه زن یک­دفعه از کجا سردرآوردند. کنار دیوار پر شده بود. عده­ای هم وسط نشسته بودند. با خودش گفت: «چه خوب شد زودتر اومدم جا گرفتم!»

صدای روضه­خوان پیچید. وقتی چراغ­ها را خاموش کردند اقدس خانم چادر مشکی را انداخت روی صورتش و از همان «ب» ی بسم الله بنا کرد به گریه کردن.

اشک می­ریخت و فکر می­کرد  که بوی چه غذایی می­آید. با خودش گفت: « حکماً لپه­ها رو گذاشتن واسه شب تاسوعا، امشبه رو عدس پلو می­دن!»

جیغ کشید و فکر کرد.

-        اگه نتونستم دو سه تا اضافه بگیرم برا ناهار فردا ...

جیغ کشید و فکر کرد.

اگه آقا جواد امشب گشنه بیاد خونه؟

ضجه کشید و فکر کرد.

-        علی­اصغرو چی کارش کنم؟

شرق شرق روی پایش زد و فکر کرد

-        نکنه مسجد بالایی شب تاسوعا چلو مرغ بدن! خوبه سفارش بدم زن سید مهدی یه ظرف برام بگیره ..

چراغ­ها را که روشن کردند سرش را از زیر چادر بیرون آورد. نور، چشمش را می­زد. خوب نمی­دید. چشم­هایش باد کرده و قرمز شده بود. با گوشه­ی روسری اشک­هایش را پاک کرد و دور و برش را پایید. مریم خانم هنوز سرش زیر چادر بود، اما چند زن آن طرف­تر صدای خنده­شان هم بلند بود.

سفره­ها را که چیدند، سر و ته سفره را برانداز کرد. چشمش افتاد به یک جای خالی آن سر سفره؛ نزدیک در آشپزخانه. با خودش گفت: حکماً اون­جا رو زودتر شام می­دن!

بلند شد. با مریم خانم خداحافظی کرد و رفت آن سر سفره نشست. اما غافل از این­که آن­جا را خیلی زودتر غذا داده بودند.

دختر بچه­ای روبه روی اقدس خانم نشسته بود و با اشتها قیمه پلویش را می­خورد. کَل احمد داشت غذا می­گذاشت جلوی زن­ها. اقدس خانم صدایش زد.

-        کل احمد آقا! این­جا من غذا ندارم.

کل احمد شنیده و نشنیده رد شد و رفت. زن کل احمد، کنار اقدس خانم نشسته بود، و تمام حواسش به او بود. همان طور که برنج و قیمه لای دندان­هایش هم می­خوردند، گفت: «اقدس خانم! ما که می­دونیم اون ور سفره غذا گرفتی، پاشدی، اومدی این­جا!»

اقدس خانم لجش گرفت.

-        نه به جون علی­اصغرم، من غذا نگرفتم.

-        پاشو زن! پاشو خودتو سبک نکن، خدا روزی رسونه!

بعد گاز آب داری به پیازش زد. اقدس خانم به نیش و کنایه­های زن کل احمد عادت کرده بود. اما خیلی جوابش را نمی­داد. چون می­دانست چیزی توی دلش نیست و ظاهر و باطنش یکیست. برعکس مریم خانم که بعضی وقت­ها با حرف­هایش بد جوری دل اقدس خانم را می­شکست.

پسر نوجوانی، با کارتون غذا دنبال کل احمد راه افتاده بود. اقدس خانم تا او را دید پاچه­ی شلوارش را کشید و گفت:

«آقا پسر! من غذا ندارم.»

پسر که صورتش قرمز شده بود از گرما، یک نگاه به او انداخت و گفت: «اقدس خانمی؟»

-        بله، مادر علی­اصغر! پسر نیش­خندی زد.

-        همون پسر مونگوله؟

زن کل احمد لبش را گزید و به پسر چشم­غره رفت، بعد رو کرد به اقدس خانم که ابروهایش در هم رفته بود و گفت:

«الهی که به حق همین شب شفا بگیره»

پسر رفت. اقدس خانم سرش را پایین انداخت و فکر کرد. فکر کرد که این طوری نمی­شود. همه خیال می­کنند مثل شب­های پیش زنبیلش را از غذا پر کرده است. در حالی که یک غذا هم به دستش نرسیده بود. بلند شد. رفت دم در آشپزخانه، حاج علی داشت غذا می­کشید. اقدس خانم رویش را سفت گرفت و گفت: «حاج آقا! یه بشقاب به من بده.»

از آشپزخانه. گرما بیرون می­زد. حاج علی عرق کرده بود. لنگی دور سرش بسته بود. ریش­های خاکستری­اش را خاراند و گفت: «دیگه برای کی می­خوای غذا ببری؟»

-        برا خودم، به جون علی­اصغرم غذا بهم نرسید.

-        اقدس خانم! اگه بشینی غذا به همه می­رسه.

اقدس خانم نگاهی انداخت به دبه­های خالی کنار آشپزخانه.

-        پس لااقل یه دبه دوغ بده ببرم توش نون تیلیت کنم واسه شام امشب!

-        می­بینی که اقدس خانم! دبه­ها رو خالی کردیم تو کتری، گذاشتیم سر سفره.

اقدس خانم بغضش گرفت. دلش نمی­خواست بیش­تر از این منت این و آن را بکشد. رفت سر جایش نشست. همه  داشتند می­رفتند. دختر بچه و مادرش هم بلند شدند که بروند، مریم خانم هم رفته بود. زن کل احمد هم بلند شد.

غذایش را تا ته خورده بود. دو سه بشقاب دیگر هم خالی کرد توی کیسه­اش. او هم خداحافظی کرد و رفت. کم کم همه رفتند و مسجد خالی شد. چشمش افتاد به ته مانده­ی غذای دختر بچه­ای که روبه­رویش نشسته بود. آمد برش دارد که یک­دفعه زن جوانی بالای سرش ظاهر شد.

-        ببخشید اقدس خانم! اگه می­شه این غذای دخترمو بدید، شاید آخر شب گرسنه شه.

-        اقدس خانم دیگر راستی راستی گریه­اش گرفته بود. یک نگاه انداخت از این سر تا آن سر سفره. به بشقاب­های خالی، لیوان­های دوغی و ته مانده­های دهنی ... از دم در  صدایی شنید. یک نفر داشت صدایش می­زد. چشم­های اشکی­اش را به طرف در چرخاند، زن سید مهدی بود.

-        اقدس خانم! نبودی ببینی مسجد بالایی چه چلوکبابی داشت امشب! انگشتاتم باهاش می­خوردی ...

 

 

 

 

 

 

 

 

-