سال­هاست بین ما ایستاده­ای، ما را می­بینی و خجالت می­کشی.

می­بینی که گناه در میان ما پرسه می­زند و جنایت روی دوش­مان نشسته است.

می­بینی که دل­هامان با سیاهی فاصله­ای ندارند.

می­بینی که شیطان، روی قلب ما سایه انداخته است.

چقدر بی­قراریم برای گناه کردن. چقدر ناتوانیم برای دیدن لبخند خدا.

چقدر تنهاییم وقتی که میان ما هستی و تو را نمی­بینیم.

سال­هاست میان ما ایستاده­ای. همه چیز را می­بینی.

می­بینی که به لحظه­ها رحم نمی­کنیم.

لحظه­ها را بدون این­که دریابیم پشت سر می­گذاریم.

ما قاتل لحظه­هاییم. می­بینی که با همه­ی خوبی­ها در افتاده­ایم.

می­بینی و سر به زیر می­اندازی؛ خجالت می­کشی.

سال­هاست که میان ما ایستاده­ای و همه چیز را می­بینی و تحمل می­کنی.

تو آگاهی، تو از دل­های بی­طاقت ما آگاهی داری.

تو از دل­های سر به زیر ما که راه آسمان را گم کرده­اند آگاهی داری.

از فریادهای بی صدای ما آگاهی داری.

از روزهای تکراری ما، از عمق شب­های تار ما، از زورق به گِل نشسته­ی امیدمان آگاهی داری.

آگاهی­های تو در همه­ی کوچه­ها جاری شده است.

عرق شرم­مان را ببین!

روزها می­گذرد و مثل باد می­رود.

زمان، اعصاب دل­ها را خرد کرده و زمین، همین طور سرگیجه دارد و حیران است.

از روزهای­مان بوی ماندگی می­آید.

ما برای یک­دیگر یک­نواخت شده­ایم. چقدر بی­معناییم!

چقدر در مشق زندگی­مان غلط املایی داریم.

یکی بیاید پنجره­ی زنگ زده­ی اتاق­مان را باز کند.

یکی بیاید برنامه­ی روزانه­مان را  از سر سطر بنویسد.

چرا هیچ کس نمی­آید روح­مان را با خودمان آشتی بدهد؟

محله را بوی گند برداشته است. حال­مان دارد به هم می­خورد.

خجالت می­کشی ولی باید شروع کرد.

شرمنده­ات کردیم، ولی باید کمک­مان کنی.

سلول­های بدن­مان هم از ما فراری­اند.

آن قدر بو می­دهیم که نسیم از کنارمان نمی­گذرد و هوا بی حوصله شده است.

مردیم از این همه بی­خودی؛ از این همه بوی نا؛ از این همه ناآگاهی.

با همه­ی ماندگی و نادانی­ام باز هم تو را می­جویم.

تو را که صبرت زمان را انگشت به دهان کرده است.

سلام بر صبرت. سلام بر آگاهی­ات. سلام بر آمدنت.