شفاعتم کن

نویسنده


گفتگو با خانم فضّه داروغه (مادر سردار شهید محمد بهاری)

وقتی گفتند: «پسرِ شهیدش از فرماندهان جنگ بوده»، مشتاق شدم بروم و ببینمش زیرا تا به حال اسمش را به عنوان یکی از سرداران دلیر جنگ نشنیده بودم. وقتی با مادر بزرگوارشان به صحبت نشستم تازه فهمیدم سردار محمد بهاری، فرمانده‏ی تخریب تیپ ویژه‏ی شهدا و هم­رزم سردار بزرگ اسلام، شهید محمود کاوه بوده است.

***

از بچگی همیشه کارهای خوبش را از ما پنهان می‎کرد. شب‏ها می‎دیدم، قبل ازخواب وضو می‎گیرد و می‎خوابد! بعضی وقت­ها هم، بیدار می‎شدم و به اذان صبح گوش می‎دادم. بعد از اذان، سر و کلّه‎اش پیدا می‎شد، می‎پرسیدم: " باز رفتی مسجد، اذان گفتی؟"

خودش را می‏زد به بی‏خبری. می‎گفت: "کی؟ من؟ "

شوخ طبعی‏اش هم ورد زبان تمام آشنایان بود. وقتی ماه رمضان، برای خوردن سحری دور هم می‎نشستیم. آن­قدر ما را می‎خنداند که چیزی از مزه‏ی غذای سحری‏مان نمی‎فهمیدیم. بعد هم آن­قدر سربه‏سر ما و بچّه‎ها می‎گذاشت و می‎خنداندمان که حاج آقا می‎رفت سراغش و می‎گفت: آشیخ! من نوکرتم، چاکرتم! این­قدر مارو نخندون!  بذار بخوابیم که فردا صبح زود باید بریم سرکار!

خودم 13 ساله بودم که ازدواج کرده بودم و خیلی زود محمّد را دنیا آوردم. به دلیل کم بودن فاصله‏ی سنی‏مان ، هر گاه کنار هم بودیم کسی باورش نمی‎شد، مادرو پسر هستیم! قدبلند بودن و درشت هیکلی او این حقیقت را غیر قابل قبول‎تر می‎کرد. این جریان برای­مان عادی شده بود به همین دلیل محمّد، همیشه قبل از این­که دیگران اظهار تعجب و شگفتی کنند، می‏خندید و می‎گفت: " این خانوم، زن بابامه برا همین این­قدر جوونه! "

من هم به خاطر دین و ایمانش همیشه صدایش می‎زدم: "شیخ محمّد! "

q    

14-13 ساله بود که جنگ شروع شد. یک‏ ماه نگذشته بود که سراغم آمد و گفت: "مامان! به من اجازه بدین تا به فرمان امامم برم جبهه و تکلیفم رو انجام بدم! "

اسم امام را که گفت، بدون هیچ حرفی اجازه دادم برود. ازطریق بسیج ثبت نام کرد و به کردستان اعزام شد.

رفت بانه و سنندج و ... 

فقط برای دو ماه اجازه گرفته بود امّا دیگر کسی جلودارش نبود. هفت سال تمام می‎رفت و می‎آمد.

q    

یکی از دوستانش برایم نامه نوشته بود که: "حاج خانم! وقتی محمّد مرخصی می‎آید شما این قدر تحویلش نگیرید و بهش نرسید. خبر ندارید وقتی می‎آید این‏جا، پیش ما، نون خشک توی آب می‎زنید و می‎خورید! نیازی نیست لوسش کنید! همه‏ی ما به این اوضاع عادت داریم."

نامه‏ی دوستش خیلی برای من جالب بود. به محض این­که محمّد مرخصی آمد، گفتم: " می‎ری اون‏جا بهت نون خشک می‎دن و به ما می‎گی رو پرِ قو می‎خوابی؟! "

 جا خورد. وقتی فهمید قضیه از چه قرار بوده است، متحیّر ماند که به چه دلیل دوستش این کار رو کرده است! امّا از آن زمان به بعد، هر وقت می‎پرسیدم چه غذایی بپزم؟ راستش را می‎گفت که: من دیگه اون آدم قدیم نیستم، هر چی جلوم بذارین، می‎خورم! "

راست می‏گفت دیگر آن آدم قدیم نبود. دو تا پیراهن داشت. یکی را در می‎آورد و می‎شست دیگری را می‎پوشید و می‎گفت: "من اون دنیا جواب همین دو تا پیرهن رو نمی‎تونم بدم چه برسه به چند تا پیرهن! شما می‎تونین جواب بدین، بپوشین! "

 وقتی هم که چیزی به او هدیه می‎دادند، به دیگران می‎بخشید.

q    

خبردار شدیم توی بیمارستان اختر تهران بستری شده است. حاج آقا رفت تهران، عیادتش.

وقتی برگشت گفت: " رگبار، یکی از پاهاشو آش و لاش کرده، مثل این‏که دکترا تصمیم گرفتن پاشو از زانو قطع کنن امّا محمّد به خاطر کارش، اجازه نداده. حالا پاشو از بالا تا پایین مچ دوختن. به اصطلاح پیوند زدن. حالش خوبه، امّا اگه دلت شور می‎زنه با محسن برو دیدنش! "

محسن، پسر کوچک­مان بود که به خاطر طولانی شدن جنگ، او هم از قافله‏ی رزمندگان عقب نیفتاد و مدتی به جبهه رفت. با هم رفتیم تهران. بیمارستان اختر، بالای کوه بود. با پای پیاده و کلّی مشقت رفتیم آن جا. به قدری مجروحان عملیّات‎های مختلف زیاد بود که اجازه نمی‎دادند ملاقات کنندگان وارد شوند. مجروحان را با هلی‎کوپتر، می‎‎آوردند آن­جا. جلوی چشم‏هایم مجروحان بدحال که اکثرشان دست و پا نداشتند را پیاده می‎کردند و به داخل بیمارستان می‎بردند. آن قدر اصرار و التماس کردم تا اجازه‎ی ورود دادند. به تک تک اتاق‏ها سرکشی کردم تا بالاخره پیدایش کردم. محمّد، روی تخت دراز کشیده بود.  پایش بانداژ بود و با چند وزنه از میله‎ی بالای تخت آویزان کرده بودند. رنگ صورتش مثل گچ دیوار، سفید شده بود. همین که چشمش به من افتاد روکرد به هم­رزمان مجروحش و گفت: "ای بابا! این حاج خانومو می‎بینین؟! زن بابامه. می‎بینین اصلاً گریه نمی‎کنه. منو که این‏جوری دیده، خوش­حاله، آخه خیلی زرنگه. به دور و برش نگاه کرده، دیده همه یا دست و پاشون قطع شده یا شهید شدن، منم که چیزیم نشده فقط چند تا خراش برداشتم که دو روز دیگه از بیمارستان می‏ندازنم بیرون! "

می‏‏دانستم با آن حرف‏ها می‏‏خواهد دل­گرمم کند گفتم: " آشیخ! چرا دروغ می‎گی؟! پشت تلفن بهم گفتی پام خراش برداشته امّا حالا که اومدم با این حال و روز می‎بینمت! "

مادر بودم و دلم می‎سوخت. دست خودم نبود، اشک‏هایم قطره قطره روی صورتم می‎ریخت. با این وجود جلو رویش می‎‎خندیدم. به بهانه‏ای از اتاق خارج شدم و رفتم یک گوشه پیدا کردم و بعد ازیک دلِ سیر، گریه کردن برگشتم توی اتاق. دوباره که چشمش به من افتاد، گفت: "می‏بینید؟ مادر من، مثل مادر وهب، صبوره و شجاع و دلیره! نگاش کنین، نه گریه می‎کنه نه بی‎قراری! "

آن­قدر گفت و گفت که همه‏مان را به خنده انداخت.

q    

مرخصش کردند. برای استراحت آوردیمش خانه. با آن وضع، هر از گاهی که نیمه­ی شب‏ها بیدار می‎شدم، می‎دیدم روی سجاده نشسته و نماز شب می‎خواند. خیلی وقت‏ها چیزی نمانده به اذان صبح، مچش را می‎گرفتم و می‎گفتم: "نمازشب می‎خونی؟! "

 می‎گفت: " من تازه بیدار شدم! "

دوباره زمزمه‏هایش برای رفتن به جبهه شروع شده بود. پدرش شیرینی‎پزی داشت و کار زیاد را بهانه کرد و به او گفت: " این همه رفتی جبهه، حالا یه کمی هم بمون و کمک دست من باش."

محمّد به خاطر این­که پدرش را برای رفتن به جبهه راضی کند شب تا صبح، شیرینی می‎پخت. صبح که بیدار می‏شدیم روی پله‎ها و حیاط پر بود از سینی­های مملو از شیرینی!

چه می‏شد کرد؟ عاشق جبهه و جنگ بود. خودش پیش ما بود اما دلش آن جا پیش دوستانش. همیشه اسم بچّه‎های جبهه و هم­رزمانش روی زبانش بود و به حال آن‏ها غبطه می‎خورد. دوست داشت برود به فرمان امامش لبیک بگوید. آخر و عاقبت راهی شد و رفت.

q    

 دوباره آمده بود مرخصی. بهتر از قبل راه می‏رفت اما هر وقت می‏نشست باید پای آسیب دیده‏اش را دراز می‏کرد. یک­بار گفتم: " محمّد! می‎خوای بری جبهه؟"

 گفت: «بله.»

گفتم: "من راضی نیستم! "

مات و متحیّر نگاهم کرد و گفت: " باورم نمیشه شما این حرفو بزنین! از شما که همیشه نمازتونو توی صف اول نماز جماعت مسجد می‎خونین، بعیده! "

 وقتی برای اعزام آماده شد، کاسه‎ی آب و قرآن را آماده کردم. از زیر قرآن رد شد، خداحافظی کرد و رفت. چند قدم جلوتر برگشت و نگاهم کرد. راه رفته را بازگشت. گفتم: "چیه؟! ... چی می‎خوای بگی؟"

 سرش را انداخت پایین و گفت: "می‎خوام بگم براتون مفید نبودم، امّا ازم راضی باشین! "

گفتم: " نه مادر! چرا این حرفو می‎گی؟ خدارو شکر بچّه‎ی اهل و صالحی هستی و می‎خوای به قول خودت دِینت رو به اسلام ادا کنی. کی گفته مفید نیستی؟! "

زانو زد و افتاد روی پاهای من! شروع کرد به بوسیدن پاهایم! و گفت: "از من راضی باش تا اگه شهید شدم خدای نکرده با نارضایتی شما از دنیا نرفته باشم! "

دست­پاچه شده بودم و تند تند می‏گفتم: " برو عقب بچه! برو عقب! این چه کاریه؟! "

q    

دوباره آمده بود مرخصی. چیزی به من نگفت. از نوع غذا خوردنش متوجه شدم چه بلایی سرش آمده است. توی فاو شیمیایی شده بود. زن عمویش، خانه‏ی ما بود. گفت: " محمّدجان! اگه دِینی بود، اداکردی! اگه تکلیفی بود، انجام دادی! چقدر می‎خوای بری جبهه؟"

محمّد جواب داد: " امام فرمودن، جبهه رفتن به هر فردی که توانایی داره، واجب کفاییه! تا هر وقت صلاح بدونن، منم توی جبهه می‏مونم! فعلاً جبهه به من و امثال من نیاز داره. زن عمو! من تخریب­چی‏ام. این لطف خداوند بوده که من، توی این گروه قرار بگیرم و با هنر دستام، از مرگ و شهادت دوستام جلوگیری کنم."

q    

دوباره مجروح شده بود. این بار پای دیگرش مصدوم بود. وقتی آمد خانه، هردو پایش را دراز می­کرد. خودش می‎خندید و می‎گفت: "حالا این یکی هم شبیه این شد."

یک روز آمد سراغم و گفت: مامان! خیلی دوست دارم دینمو تکمیل کنم."

 نمی‎فهمیدم منظورش چیست. زبان گویایی داشت. وقتی تصمیم می‎گرفت کسی را قانع کند با بیانش طرف را قانع می‎کرد. نشست و کلّی برایم حدیث و روایت گفت. متوجه نمی‎شدم، منظورش چیست.آخرش هم ناچار شد و رک و راست گفت: " مامان! پیامبر فرمودن: کسی که ازدواج نکنه از ما نیست! دوست دارم ازدواج کنم! خودتون، دامادم کنین! "

 18-17سالش بیشتر نبود. گفتم: "توهنوزخیلی بچّه‎ای! "

 پدرش راضی بود امّا من نه! هر چه می‏گفت نشنیده می‏گرفتم یا با شوخی حرف را عوض می‏کردم.

q    

به امام خمینی(ره) خیلی علاقه داشت. هنوز دامادش نکرده بودم، یک­دفعه می‎دیدی، می‎گوید: نیگا! روح ا... رفته روی دیوار! "

می‎پرسیدم: " روح ا... کیه؟! "

می‎گفت: "پسرمه! "

هردوی­مان می‎خندیدیم.

q    

یک سال مجروح‎ها را برای طواف ضریح امام رضا(ع) می‎بردند حرم. خودش از متولیان این کار بود. کلّی اصرار و التماس کردم تا یک­بار من را هم برای زیارت آقا(ع) ببرد. ‎گفت: "بابا راضی نیست! زیارت شما از همین‎جا قبوله! "

گفتم: "تو چیکار داری؟ من شوهرمو راضی می‎کنم! "

 بالاخره راضی‎اش کردم و من را هم­راهش برد. پایین پای امام رضا(ع) ایستاده بودیم. یک­باره از ته دل صدایم زد و گفت: "مامان جان! "

گفتم: "جان مامان! "

گفت: "یه چیزی بگم، راضی هستی؟"

 گفتم: " حتماً بازم می‎خوای دامادت کنم؟! "

 خندید و گفت: "نه! از اینم بهتره! "

گفتم: " وا! از این بهتر که دیگه چیزی نیست! "

گفت: " بگو به امام رضا(ع) راضی‎ام."

گفتم: " خدامرگم نده! هنوز هیچی نگفتی داری قرارداد‎ می‎بندی؟ اول بگو ببینم چی می‎خوای! گفت: " بگو راضی‎ام، محمّد شهید بشه! "

دلم لرزید. گفتم: "مگه چقدرشهادت رو دوست داری؟! "

گفت: "خیلی! "

گفتم: "باشه، شهید شو امّا حالا نه! وقتی حداقل هم سن و سال آیت ا... دستغیب شدی یا مثل آقای طالقانی پیرشدی! اونوقت دعا می‏کنم خدا مرگت رو شهادت قراربده! "

بلند بلند خندید و گفت:" اوه! مادرمنو نیگا!  چقدر زرنگ بازی در می‎یاره! مادرجان! اگه بمونم، فوقش یه کم بیش­تر گوشت گوسفند می‎خورم، از این که بیش­تر نیست! خیلی‎ها پاشونو که از جبهه گذاشتن بیرون و رفتن شهرشون، ماشین زد بهشون و مردن و به فیض شهادت نرسیدن! شما الان دعا کن شهید بشم! معلوم نیست به اون سن و سال برسم! "

q    

20 ساله بود، می‏خواستم برایش بروم خواست­گاری. خودش می‎گفت: "فقط رضایت خدارو درنظر بگیرین! یه وقت به مال و منال طرف نگاه نکنین! کسی باشه که به جای این­که من اونو برای نمازِ صبح بیدارکنم، اون منو بیدار کنه. اهل خدا و دین و ایمون و حجاب باشه. دنباله‎روی راهِ خدا باشه! "

سر به سرش می‎گذاشتم که: نخیر! بایدعروسم،‌ هم آشپز خوبی باشه هم خیاط باشه و...

می‎گفت: مادرجان! این حرفارو نزن! فقط مراقب باش قبل از این­که از دنیا برم، دینم تکمیل باشه."

q    

دوست صمیمی محمد، رضا مهدی­زاده شهید شد. از آن به بعد محمّد، بی‎قراری می‎کرد. می‎گفت: " مامان! باورکن من شهید شدنی نیستم! خدا آدمای خوب رو می‎بره پیش خودش. این همه سال من تو جبهه‎ام اما فقط مجروح شدم! ... من لیاقت ندارم! حتماً خورده شیشه دارم که شهید نمی‎شم! خدا رو شاهد می‎گیرم که با گروهانم رفتیم جلو،‌ همه‏شون شهیدشدن و من تنهای تنها برگشتم! "

خودش را خیلی ناچیز و کوچک می‎شمرد. خیلی وقت‏ها ازدوستانش که شهید شده بودند و همسران جوان­شان با فرزندان کوچک تنها مانده بودند، حرف می‎زد و دلتنگی می‎کرد. دلش غم داشت امّا لبش پرخنده بود. بعضی وقت‏ها می‎گفت: خنده‎ی تلخ من از گریه غم‎ انگیزتر است/ کارم ازگریه گذاشته است، بدان می‎خندم! "

q    

عروسم باردار بود. چند روز مانده بود فارغ شود. محمّد مرخصی گرفت و آمد مشهد. پسر بود؛ آقاروح ا... .

محمّد قرآن برداشت و رفت بالای سرِ روح ا... نشست و شروع کرد به قرآن خواندن. بعد هم روح ا... را سر دست بلند کرد و تکانش داد و گفت: " آقا روح ا...! اگه می‎خوای پیرو خدا و علی باشی، انشاء ا... زنده بمونی و زندگی کنی، اما اگه قراره خلاف اینا باشی، بهتره همین الان بمیری! "

عروسم گفت: آقا محمّد! این چه حرفیه می‎زنین! "

 محمّد خندید و گفت: "همین که گفتم! باید از الآن تکلیف خودشو بدونه! "

روز بعد برای خداحافظی آمد سراغم، گفتم: " مادرجان! بذار بچّه‎تو عقیقه کنیم، بعداً برو! "

 گفت: " نه! باید برم! "

خداحافظی کرد و رفت.

q    

 عملیّات کربلای 5 بود. کلّی مجروح و شهید داشتیم. هر روز جنازه‎ی یکی از آشنایان را می‎آوردند. تا این که خبر شهادت فرمانده‎ی دلیر و نامدار تیپ ویژه‏ی شهدا (تیپی که محمد در آن فرماندهی تخریب را بر عهده داشت، شهید محمودکاوه، را آوردند و غوغایی به پا شد. جنازه‎ی او را که آوردند، دلم بی‎قرار شد. همسایه‎ها هر روز درِ خانه‎مان را می‎زدند و از حال و روز محمّد می‎پرسیدند. من هم حرفی نداشتم جز این­که: " خودش گفته 20 ، 30 روزی باهاتون تماس نمی‎گیرم، نگران نباشین! "

هیچ خبری از محمّد نبود. پسر این همسایه شهید شد، محمّد برنگشت، جنازه‎ی آن رفیقش را آوردند باز هم خبری از او نشد. رفتم دیدن دوستش مهد‎یار. گفتم: "چرا محمّد نمیاد؟"

جواب داد: "حاج خانوم! شدت درگیری زیاد بود. منطقه تحت نظرکاوه و محمّد بود. حالا که کاوه شهید شده محمّد باید ‎بمونه و منطقه رو نگه داره، شما دل نگران نباشین! "

 آن شب خوابم نبرد. روز بعد رفتم تشییع جنازه‎ی‏ شهید کاوه. توی آن شلوغی هرکس را می‎دیدم، سر و صورتم را می‎بوسید و با اشک چشم می‎پرسید: " از محمّد آقا چه خبر؟"

 من هم باز همان حرف همیشگی را تکرار می‎کردم.

q    

دهه‏ی اول محرم بود. حاجی گفت: "می‏خوام برم برای خونه فرش جدید بخرم! "

 می‎دانستم می‎خواهد با این کار، روحیه‎ام بهتر شود. او که از خانه خارج شد، یک نفر تماس گرفت و گفت: "سلام! منزل بهاری؟"

گفتم: "بله! بفرمایین! "

 گفت: "ببخشید شما؟"

گفتم: "من مادر محمّد بهاری‎ام."

 گفت: " سلام حاج خانوم! مزاحم شدم بهتون تبریک و تسلیت بگم! "

 شوکه شدم. گفتم: " بله؟! ...بله؟! ... چی می‎گین؟... چی‎گفتین؟!

 تازه طرف فهمیده چه خطایی کرده؟! "

گوشی را گذاشتم، چادری انداختم روی سرم و راه افتادم سمت خانه‎ی دوست و همرزم محمّد که هر روز مادرش می‎آمد دیدنم؛ به نام طوسی. پسر او هم بعد از پسر من شهید شد. بی‎آن­که متوجّه شوم، پا برهنه تا خانه‎ی‏ آن‏ها دویدم.

به محض این­که چشمم به او افتاد، گفتم: " تو هر روز صبح و ظهر و شب می‎یای درِ خونه‏مون و می‎گی از محمّد آقا چه خبر؟! چرا به من نگفتی بچّه‎ام شهیدشده؟! چرا حقیقتو نگفتی؟! "

 دست­پاچه شده بود. اما گفت:" نه حاج خانوم! کی گفته؟! پای محمّد قطع شده برای همین من بهتون حرفی نزدم! "

بعد هم من را سوارماشین کردند و برگرداندند خانه. همسایه‎ها فهمیده بودند که من از جریان با خبر شده‎ام. وقتی رسیدم همه آمده بودند خانه‎مان. حاجی هم آمد. وقتی حال و روز من را دید، پرسید: "چی شده؟! چرا این­قدر گریه کردی؟"

 گفتم: "گریه نکردم! سرم درد می‎کنه."

باورش نشد. از همسایه‎ها پرس و جو کرد، آن‎ها هم حرف من را تکرار کردند. دستِ دخترکوچکم را گرفت و گفت: " اگه بهم بگی مامان برای چی گریه کرده، برات یه چیز خوب می‎خرم! "

دخترم هم جواب داد: " بابا! می‏گن محمّد شهید شده برا همین مامان گریه کرده! "

حاجی تکانی خورد امّا برگشت و گفت: " چرا این­قدر گریه کردی؟... مزد محمّد، شهادت بود. یادت رفته چقدر از شهید نشدنش ناراحت بود؟"

 رفتیم سراغ همسر محمّد که بست نشسته بود توی خانه‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎اش و می‎گفت: " تا وقتی که محمّد آقا تماس نگیره، پامو از خونه بیرون نمی‎ذارم! "

 به او فهماندیم، محمّد شهید شده. حال و روزی ناگفتنی پیدا کرد.

q    

 متوجه شدیم، چند نفر شهادت پسرم را با چشم دیده‎اند اما جنازه‎اش جایی بوده که در آن زمان نمی‎توانسته‎اند، منتقلش کنند. خانه‎مان پر از افرادی بود که برای تبریک و تسلیت می‎آمدند. بالاخره جنازه‎اش را آورده‎اند. عروسم گفت: " هر کی می‎خواد بیاد تشییع محمّد، باید با وضو باشه! "

 همه رفتیم وضو گرفتیم و آمدیم سراغ جنازه‎ی محمّد. رفتیم معراج شهدا، دیدن جنازه‎اش. توی تابوت خوابیده بود. همه گریه می‎کردند. جلو رفتم و به پیشانی‎اش دست زدم؛ بعد هم به پشت سرش، سالم سالم بود. حال خودم را نمی‎فهمیدم. می‎گفتم: " من جنازه‎ی خیلی از شهدارو دیدم، این که چیزیش نشده! ..."

بعد هم چشمم افتاد به پاهای ناقصش. گفتم: " بذارین پاهای بچّه‎مو ببوسم که این‏جوری برای رضای خدا، قدم برداشته! "

 نشستیم به زیارت عاشورا خواندن. برگشتیم خانه.

q    

هنوز هم دل­تنگ محمّد می‎شوم. الان که به حرف‏‏هایش فکر می‏کنم با خودم می‏گویم: "خداکند، مدیون او نباشم! دستم به دامن خودت! آن دنیا شفاعتم کن! "