نوشیدن جرعه ای آب


ساموئل سلوون

روزهایی که سر ماه باران نمی­بارید و خورشید مثل کوره­ی زرد رنگی در آسمان می­سوخت، در شهر «ترینیداد» به دوران «خشک­سالی بزرگ» معروف شد. در آن موقع، همه­ی مردم منتظر بودند آسمان ببارد تا رودهای خشک، سیراب شود و زمین­های داغ و خشک را آبیاری کند؛ اما از باران خبری نبود. خورشید، صبح زود در آسمان آبی ظاهر می­شد و روستاییان، تمام روز چشم به آسمان می­دوختند و نمی­دانستند برای پارجینا – خدای باران – چه اتفاقی افتاده است.

آن­ها به بیل­ها و چارشاخ­های خود تکیه می­دادند و لباس­های­شان را که از عرق خیس شده بود می­چلاندند. هیچ امیدی به حاصل کار و زحمت خود نداشتند. وحشت­زده فکر می­کردند اگر به همین زودی باران نبارد، تمام مزرعه­ها و دام­های­شان از بین می­رود و با خطرمرگ و گرسنگی روبه­رو می­شوند.

در دهکده­ی کوچک «لاس لوماس»، «مانکو» در جالیز خود، لب­های خشکیده­اش را می­لیسید و آستین خیسش را روی صورت سوخته­اش می­کشید. در گوشه­ی دیگر مزرعه، صدای ماغ غمگین گلوی به گوش می­رسید که همه جا را برای پیدا کردن علف، روی زمین ترک خورده بو می­کشید؛ اما مزرعه به ویرانه­ای تبدیل شده بود. درخت­ها عریان بودند و پوست آن­ها از تنه جدا شده بود؛ انگار که مریض بودند. وقتی باد می­وزید، با خود غم و اندوه می­آورد؛ گویی گرما تمام لطافت آن را ربوده بود. با این همه، مانکو دکمه­ی پیراهنش را باز می­کرد تا باد داغ به سینه­اش بخورد.

او مرد نیرومندی بود که به خاطر سال­های زیادی که روی زمین کار کرده بود، چهره­ای آفتاب سوخته داشت که به قهوه­ای می­زد. بازوانش کج بودند و پشتش حتی موقع صاف ایستادن هم قوز داشت. وقتی می­خندید، دندان­هایش که از مصرف تنباکو زرد شده بود، به چشم می­خورد؛ اما مانکو، مدت­ها بود نمی­خندید. بادهای تند و سوزانی که از لاس لوماس می­گذشتند، زمین­های سرسبز را به علف­های سوخته تبدیل کرده بودند. گاوها، از شدت گرما یکی­یکی می­مردند. آب کمی در دهکده پیدا می­شد و از رودخانه­ها هم جز گل و لای چیزی باقی نمانده بود. اگر کسی صبر و حوصله داشت، می­توانست به زحمت یک سطل آب جمع کند؛ ولی باید آن را می­جوشاند و کمی شکر به آن اضافه می­کرد تا بشود آن را خورد.

گاهی که بچه­ها می­فهمیدند یک نفر برای آوردن آب به رودخانه رفته است، در جاده­ی اصلی دهکده پرسه می­زدند و بطری و کوزه­ی کدو حلوایی به دست منتظر می­ماندند تا از راه برسد و همین که می­رسید بر سرش می­ریختند.

با این­که به بچه­ها گفته بودند قبل از خوردن آب، اول آن را بجوشانند، با این همه، دو نفر از بچه­های دهکده به خاطر خوردن آب رودخانه مرده بودند و جان عده­ی زیاد دیگری هم در خطر بود. پدر و مادرشان آن قدر فقیر بودند که نمی­توانستند آن­ها را در بیمارستان شهری که فقط بیست مایل با دهکده­ی آن­ها فاصله داشت، بستری کنند.

مانکو، زیر سایه­ی درخت انبه نشست و سعی کرد درست و حسابی به همه چیز فکر کند. خشک­سالی در چنین فصلی به این معنی بود که اگر باران می­بارید، زمین­ها برای دانه­های غلات کاملاً آماده می­شدند. او و همسرش، «رانی»، به سختی کار می­کردند به این امید که پسرشان، «سانی» را به دانش­گاه بفرستند.

رانی به مانکو می­گفت: «ما مردم فقیر و بی­سوادی هستیم. به زودی پیر می­شویم و از دنیا می­رویم. پس تنها چیزی که باید به آن فکر کنیم سرنوشت پسرمان است. او باید تحصیل کند و در شهر ترینیداد، آدم مهمی شود.

غروب­ها که روستاییان دور هم می­نشستند تا سیگاری بکشند و گپ بزنند، مانکو با غرور از پسرش تعریف می­کرد و مطمئن بود او روزی وکیل  و یا پزشک می­شود. اما حالا دیگر خوش­بین بودن، کار مشکلی بود. دام­ها از بین می­رفتند و بازار پر شده بود از سیب­زمینی، مانکو ساختمان بزرگی داشت که نمی­توانست آن را بفروشد. نگاهی به دور و بر زمینش انداخت و سری تکان داد، دیگر حال کار کردن نداشت. چاقو، کج بیل، و کوزه­ی خود را که نخی دور آن بسته بود، برداشت. آن را تکانی داد و در حالی که گلویش از تشنگی خشک شده بود، فهمید کوزه خالی است. قبلاً کمی آب توی آن بود اما از شدت گرما بخار شده بود. لب­هایش را لیسید و وسایلش را برداشت و آرام به طرف جاده­ی پر پیچ و خمی که به کلبه­اش می­رسید، به راه افتاد.

رانی روی اجاقی که گوشه­ی حیاط بود، غذا می­پخت. سانی هم زیر درخت پویی1 نشسته بود. وقتی پدرش را دید، به طرف او دوید و با خوش­حالی کوزه­ی آب را چسبید. مانکو همیشه وقتی از مزرعه برمی­گشت، برای پسرش کمی آب می­آورد. مانکو سرش را به علامت نه تکان داد و از رانی پرسید: «امروز چه کسی برای آوردن آب به رودخانه رفته است؟»

رانی که دیگ را با قاشق چوبی بزرگی به هم می­زد، گفت: «فکر می­کنم جا گروپ رفته باشد؛ اما هنوز برنگشته است.» رانی در دیگ را گذاشت، به طرف مانکو برگشت و گفت: «فردا، برای آمدن باران، مراسم دعا داریم.»

فردا در لاس لوماس، جشن بزرگی برپا شد و مردم مشغول راز و نیاز با پاراجینا – خدای باران – شدند. دو روز بعد از این مراسم، مردی به نام «رامپر ساد»، در چاهی که هفته­ها مشغول کندن آن بود، به آب رسید. این همان معجزه­ای بود که مردم انتظارش را می­کشیدند. آن روز همه سیراب شدند و رامپر ساد اجازه داد مردم یک سطل از آب چاه بردارند و به خانه­هایشان ببرند.

مانکو به سانی گفت: «نگاه کن! ببین نعمت خدا فقط از آسمان نمی­بارد بلکه از زیر زمین هم می­جوشد.»

همسر رامپر ساد، زنی خودخواه و حیله­گر بود. وقتی روستاییان سطل­های خود را پر از آب می­کردند، کنار کلبه ایستاده بود و آن­ها را تماشا می­کرد. شب به شوهرش گفت: «تو مرد نادانی هستی که اجازه دادی مردم مجانی از چاه آب بردارند. آن­ها کلی پول توی خانه­های­شان پنهان کرده­اند و خیلی راحت می­توانند بابت آب پول بدهند، بهتر است اطراف چاه سیم خاردار بکشی و شب­ها یک سگ نگهبان برای چاه بگذاری تا کسی نتواند آب بدزدد. به مردم بگو وضعت آن قدر خوب نیست که بتوانی به آن­ها مجانی آب بدهی. برای هر سطل آب یک دلار و برای نصف سطل نیم شیلینگ بگیر. این جوری می­توانیم ثروت­مند شویم.»

وقتی رامپر ساد موضوع را به مردم گفت، همه ساکت بودند و در بهت و حیرت فرو رفته بودند که چطور یک انسان وقتی می­بیند تمام دهکده در قحطی به سر می­برد و تا به حال هم دو تا بچه از بی آبی مرده­اند، می­تواند چنین کاری کند؟

رامپر ساد یک تفنگ شکاری خرید و اعلام کرد: «هر کس بی اجازه وارد ملک من شود، به او تیراندازی می­کنم.» دور چاه هم سیم خاردار کشید و شب­ها هم سگی درنده را نزدیک چاه به نگهبانی گذاشت.

ماه آوریل هم گذشت و از باران خبری نشد. اهالی لاس لوماس، مجبور شدند برای زنده ماندن، از رامپر ساد آب بخرند.

یک روز صبح که مانکو از خواب بیدار شد، سراغ قوطی پول­هایش رفت. فقط اندازه­ی خریدن دو سطل آب پول داشتند. به رانی گفت: «اگر از آب فقط برای خوردن استفاده کنیم، چه قدر طول می­کشد تا دو سطل آب تمام شود.»

رانی با وحشت به شوهرش نگاه کرد و گفت: «یعنی فقط همین قدر پول مانده است؟»

مانکو سری تکان داد  و  به  بیرون نگاه کرد. درخت پویی شکوفه کرده بود. مانکو آرام گفت: «خیلی وقت است باران نباریده است؛ این وضع نمی­تواند ادامه داشته باشد. حتماً باران می­آید، فقط نباید صبر و تحمل خودمان را از دست بدهیم.»

رانی آدم کم طاقتی نبود؛ اما تشنگی او را بی­قرار کرده بود. خیلی زود دو سطل آب هم تمام شد و رانی فراموش کرد آب رودخانه را بجوشاند. بعد از آن که فنجانی از آن نوشید، متوجه اشتباه وحشتناک خود شد. ترسید موضوع را به مانکو بگوید و برای همین سکوت کرد.

روز بعد رانی نمی­توانست از جایش بلند شود. از درد به خود می­پیچید و از شدت تب هذیان می­گفت. وقتی مانکو نشانه­های تب را در او دید، وحشت کرد. سانی هم دلش می­خواست هر کاری بکند تا حال مادرش بهتر شود و بتواند دوباره حرف بزند، بخندد و غذا بپزد.

رانی به خواب سبکی فرو رفت. شمد نازک و سفید رویش از شدت عرق خیس شده بود. سانی به پدر گفت: «دیگر پول نداریم؟»

مانکو سرش را به علامت نه بالا برد.

-        هیچ پولی هم برای رفتن به دکتر و خرید دارو نداریم؟

مانکو باز هم سرش را تکان داد.

-        چرا یک نفر مثل رامپر ساد باید  این همه آب داشته باشد و ما یک قطره هم نداشته باشیم؟ چرا نباید برویم و از او کمی آب بخواهیم؟

مانکو گفت: «چون چاه آب مال رامپر ساد است. توی زمین اوست و اگر دلش بخواهد، می­تواند برای فروش آن پول بگیرد. ما نمی­توانیم بی اجازه او از چاه آب برداریم. این کار، مثل دزدی است. سانی، تو هیچ وقت نباید دزدی کنی. این کار گناه خیلی بزرگی است. مهم نیست چه اتفاقی می­افتد!»

پسرک دست­هایش را در خاک نرم فرو برد و با اعتراض گفت: «اما این عادلانه نیست. اگر ما آب سالم داشته باشیم، حال مادر بهتر می­شود، این طور نیست؟»

-        بله پسرم. تو پیش مادرت بمان. من می­روم تا شاید بتوانم کمی آب از رودخانه بیاورم.

سانی تمام روز در خانه نشست و به این موضوع فکر کرد. می­خواست بفهمد چرا مادرش باید از بی آبی بمیرد در حالی که در خانه­ی همسایه­شان چاهی پر از آب است.

دیر وقت مانکو به خانه بازگشت. آب رودخانه تقریباً خشک شده بود تنها باریکه­ای آب کثیف در رودخانه جریان داشت. سانی ساکت و بد اخلاق شده بود. کمی بعد بلند شد و رفت.

مانکو از این که تنها شده بود، خوش­حال به نظر می­رسید. نمی­خواست سانی بداند پدرش تصمیم گرفته است شب با یک سطل و چند متر ریسمان از کلبه بیرون برود. برایش سخت بود برای سانی توضیح بدهد خیال دارد آب­های رامپر ساد را بدزدد؛ آن هم فقط به این دلیل که پای مرگ و زندگی در میان است.

مانکو با بی صبری منتظر شد تا رانی بخوابد؛ اما انگار رانی خیال نداشت پلک­هایش را روی هم بگذارد. رانی به مانکو نگاهی کرد و پرسید: «هنوز باران نیامده؟»

مانکو دست­های خود را روی پیشانی داغ رانی گذاشت و به آرامی گفت: « هنوز نه؛ اما توی آسمان ابر سیاه و بزرگی را در طرف مشرق دیدم.»

تب رانی بیش­تر شد و شروع  کرد به گفتن هذیان. مانکو نمی­فهمید رانی چه می­گوید. ناله­هایش عجیب و غریب بود.

نیمه شب، رانی از هوش رفت. مانکو به صورت رانی نگاه کرد و از جایش بلند شد. تردید داشت. دلش نمی­خواست رانی را تنها بگذارد؛ اما باید نقشه­اش را عملی می­کرد. ممکن بود تا به خانه برگردد رانی بمیرد؛ اما چاره­ای نبود. وقتی از خانه بیرون آمد، از این­که قرص کامل ماه همه جا را روشن کرده بود، ناراحت شد. نگاهی به طرف شرق انداخت. وقتی فهمید ابرها با نسیم ملایمی به طرف دهکده حرکت می­کنند، قلبش فرو ریخت. انگار حالا حالاها طول می­کشید تا ابرها به آن منطقه برسند. فکر کرد: شاید این طور باشد. شاید هم  مسیر خود را تغییر دهند و به طرف غرب بروند؛ بی آن­که حتی قطره­ای باران ببارد.

مانکو از پشت کلبه، به طرف درخت­ها رفت. ده دقیقه طول کشید تا نزدیک پرچینی که دورش سیم خاردار کشیده شده بود، برسد. در سایه­ی درخت «بمباکس»2 بزرگ ایستاد. وقتی سایه­ای را در آن طرف چاه، بیرون محوطه­ی سیم خاردار، دید، به تنه­ی درخت تکیه داد و نفسش را در سینه حبس کرد. آن سایه ایستاد و لحظه­ای گوش داد و بعد از روی پرچین پرید. مانکو سعی کرد با دقت نگاه کند تا شاید بتواند آن سایه را بشناسد، اما ناگهان ابر روی ماه را پوشاند. نسیم خنکی وزید و تاریکی همه جا را فرا گرفت.

مانکو به آسمان نگاه کرد. بعد به پایین نگاهی انداخت. هنوز آن سایه کنار چاه بود و کمی دورتر از او، سگ نگهبان لم داده بود.

این کار ریسک بزرگی بود؛ حالا، با این اتفاق، دیگر نقشه­اش بر باد رفته بود. حتی نمی­توانست فریاد بزند زیرا کوچک­ترین صدا ممکن بود سگ را از خواب بیدار کند تا حساب دزد را برسد. اگر بر فرض هم کاری از دست سگ برنمی­آمد، رامپر ساد با تفنگ شکاریش با دزد رو­به­رو می­شد.

برای یک لحظه، دل مانکو ریخت. بوی مرگ را از نزدیک حس می­کرد؛ هم برای خودش و هم برای آن سایه­ی ناشناس. او احمق بود که این­جا آمده بود؛ اما به یاد رانی افتاد و از برگشتن منصرف شد. به یاد چهره­ی بیمار و تب­دار او افتاد که شاید با خوردن چند قطره آب، راحت­تر می­مرد. شاید هم عمری دوباره می­یافت. تشنگی راه گلویش را بسته بود. بی­چاره رانی!  چقدر رنج می­کشید.

مانکو متوجه شد یک سطل، آرام و بی صدا توی چاه افتاد؛ درست همان کاری که خودش می­خواست بکند: خب، حالا آن را با احتیاط بیرون بکش و خیلی آرام روی زمین بگذار. حالا زانو بزن و جرعه­ای از آن بنوش تا حرارت و گرمی بدنت از بین برود. زود باش دیگر. پس چرا آن سایه­ از آب سطل نمی­نوشد؟ آخر منتظر چیست؟ مراقب باشد نباید کوچک­ترین صدایی بکنی؛ وگرنه، همه چیز خراب می­شود. سرت را خم کن ...

نور مهتاب از میان ابرها بیرون زد و همه جا را روشن کرد.

آن مرد سانی بود!

خدای من! مانکو قبل از این­که بتواند فکری بکند فریاد زد: «پسرم!»

سگ در یک چشم بر هم زدن از جا پرید و با سرعت عجیبی به طرف سانی دوید. پیش از آن که سانی بتواند تکان بخورد، سگ کنار چاه رسید و گلوی او را به دندان گرفت.

مانکو که خونش به جوش آمده بود، روی پرچین پرید. لباس­هایش پاره شده بود و از بدنش خون می­آمد. دوید و با یک جست بلند، خود را کنار چاه رساند و سعی کرد حیوان را از کنار پسرک بی­چاره دور کند. سگ برگشت و در حالی که خرناسه می­کشید به طرف مهاجم تازه وارد حمله کرد.

در همین لحظه، پای مانکو لیز خورد و به زمین افتاد. حس کرد دندان­هایی در شانه­اش فرو می­روند، لبش را با شدت گاز گرفت تا فریاد نکشد. وقتی سانی جلو آمد، سگ کنار رفت. سانی دست­هایش را دور گردن سگ حلقه کرد و با چنان نیرویی او را از کنار پدرش دور کردکه با حیوان روی زمین غلتید.

وقتی مانکو بلند شد، دستش به سطل آب گیر کرد و سطل با صدای بلندی واژگون شد. مانکو نمی­توانست تحمل کند که زمین خشک و سوزان، آب ریخته شده را مثل اسفنجی    می­بلعد. به همین خاطر با عصبانیت سطل خالی را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر سگ کوبید.

رامپر ساد در حالی­که به طرف حیاط می­دوید، دیوانه­وار به هر سو تیراندازی می­کرد و فریاد می­کشید: «چه کسی می­خواهد از چاه من آب بدزدد.»

-        زود باش پسر. از روی پرچین بپر!

مانکو سطل را قاپید و به آن طرف پرچین پرت کرد و سانی را هم که موقع گذشتن به سیم خاردار گیر کرده بود به سلامت رد کرد و بعد بدن خسته و خون­آلود خود را به آن طرف انداخت.

سانی دستش را زیر سر پدرش گذاشت و کمک کرد تا از روی زمین بلند شود. هر دو شروع به دویدن کردند.

صدای تیراندازی و نعره­های رامپر ساد، تمام دهکده را از خواب بیدار کرده بود و همه به جنب و جوش افتادند. پدر و پسر، سطل را زیر انبوهی از بوته­های خشک مخفی کردند و کمی صبر کردند تا اوضاع آرام شود. بعد به جمعیتی که جلوی کلبه­ی رامپر ساد جمع شده بودند، پیوستند.

رامپر ساد از شدت خشم از خود بی ­خود شده بود. تهدید می­کرد همه را به زندان می­اندازد و با فریاد می­گفت بالاخره کسی را که خیال دزیدن آب­های او را داشته است، پیدا می­کند.

جمعیت هم او را مسخره می­کرد و می­گفت: «دزد دیگر کیست؟ مگر می­توانی او را بگیری؟ کار خوبی کرد. حقت را کف دستت گذاشت.»

سانی که محکم بازوی پدر را چسبیده بود، با شادی به شکست رامپر ساد می­خندید؛ اما ناگهان سکوت و تاریکی همه جا را فرا گرفت. تکه ابر بزرگ و سیاهی ماه را پوشاند. آسمان از ابر پر شده بود. باد، بوی رطوبت می­داد. همه زانو زدند و به نیایش پرداختند. آسمان سیاه شد. انگار اصلاً ماه نبود. مردم دعا می­کردند. مانکو به یاد رانی افتاد. آهسته پسرش را تکان داد و با سر به او اشاره کرد و هر دو دست در دست یک­دیگر راه افتادند.

سانی نخستین قطره­ی باران را حس کرد. قطره­ی باران مثل الماسی در تاریکی، روی دستش می­درخشید.

-        پدر، ببین.

همین که مانکو نگاهی به پسرش انداخت، قطره­ی دیگری روی صورتش چکید و بر گونه­هایش غلتید. حالا دیگر باد تندتر می­وزید و باران سیل­آسا  می­بارید؛ اما ناگهان باد مثل آهی زودگذر از بین رفت. غرشی کوتاه در طرف مشرق و دیگر هیچ! همه جا ساکت شد. شاید خدای باران – پارجینا – سر به سر آدم­ها گذاشته بود. شاید هم اصلاً نمی­خواست باران ببارد.

کمی بعد، باران به هم­راه بادی که از شمال شرقی برخاسته بود، باریدن گرفت. اول چندان تند نبود اما بعد از چند لحظه شدید شد. مردم دهان خود را باز کرده بودند و می­خندیدند. قطره­های باران به دهان­شان می­ریخت. شادمانه فریاد می­زدند گریه می­کردند و می­خندیدند.

وقتی مانکو کنار کلبه رسید، ناگهان بدنش لرزید. رو کرد به پسرش و گفت: «بهتر است تو همین جا بمانی.  اول من به دیدن مادرت می­روم.»

صورت پسرک از ترس در هم رفت. با این­که سر تا پایش از باران خیس شده بود؛ رفت کنار حیاط و زیر درخت نشست.

مانکو هنوز در آستانه­ی در کلبه بود که فریاد بلندی از ترس کشید. فکر کرد یک روح با صورتی به رنگ خاکستری روشن تلو تلو خوران به طرف او می­آید. از ترس به دیوار چسبید و چشمانش را بست. این خیلی بی رحمی بود که ارواح، این طور او را آزار دهند. این روح، رانی نبود. رانی در اتاق خوابیده بود.

-        مانکو!

صدای رانی بود؛ اما انگار صدای او نبود.

-        این صدای چیست؟

-        دارد باران می­بارد؟

 

مانکو نمی­توانست حرف بزند. آرام دست­هایش را جلو برد و روی پیشانی رانی گذاشت. بدن رانی سرد بود. مانکو دستش را کنار کشید و بی­اختیار شروع به لرزیدن کرد.

-        مانکو! مانکو! کمی آب به من بده.

رانی بود که این حرف­ها را می­زد. ناگهان چیزی کف اتاق افتاد. آن، فنجان کوچکی بود که رانی توی دستش نگه داشته بود. رانی به طرف مانکو خزید و مانکو او را نگه داشت تا نیفتد. معجزه­ای اتفاق افتاده بود. بدن رانی از شدت ضعف و سرما می­لرزید اما تبش قطع شده بود و هنوز زنده بود.

مانکو بریده بریده گفت: «البته که برایت آب می­آورم.»

فنجانی را برداشت و به زیر باران – که حالا مثل سیل می­بارید – دوید. سانی که می­دید پدرش زیر این باران تند، بی حرکت ایستاده است، مات و مبهوت ماند. پدر پیراهنش را از تنش بیرون آورده بود و صورتش را به طرف آسمان بلند کرده بود. صورت مرد نیمه دیوانه­ای بود که از خوش­حالی در پوست خود نمی­گنجید.

سانی نمی­توانست بفهمد پدرش می­خندد یا گریه می­کند و گونه­هایش از اشک خیس است یا از قطره­های باران.