«تونی» و «باری» هم یکی از آن را داشتند. فکر می­کنم نصف بچه­های کلاس هم یکی از آن را داشتند؛ اما من نداشتم. مادر هیچ وقت به حرف­های من گوش نمی­داد.

-        برایت کلاه پشمی نمی­خرم. وسط تابستان یک کلاه پشمی را می­خواهی چه کار کنی؟

و من برای دهمین بار به مادر گفتم چرا دلم می­خواهد یک کلاه پشمی داشته باشم.

-        کلاه پشمی می­خواهم تا بتوانم جزء گروه پسرهای کلاه پشمی شوم ...

-        می­خواهیم عصرانه بخوریم. برو و دست و رویت را بشور و این قدر هم احمق نباش.

مادر پشتش را به من کرد و به طرف میز رفت. من هم انگشتم را به طرف او نشانه رفتم و بد و بیراه گفتم. این دیگر یک کار معمولی شده بود. وقتی طرف متوجه نبود هر دو تا انگشت وسطی خودمان را به طرف او نشانه می­رفتیم. اولین بار تونی این کار را کرد. روزی خانم «تایلور» به خاطر ترکاندن ترقه در کنار «جنیفرگرنیوود» به تونی صدبار جریمه داد که بنویسد: من نباید ترقه در کنم؛ چون این کار خطرناک است و ممکن است به چشم کسی صدمه بزند.

تونی می­خواست به خانم تایلور بگوید که او ترقه در نکرده است، بلکه فقط کاغذ ترقه را تکان داده است؛ اما معلم که خیلی عصبانی شده بود، یک تکه گچ به طرف او پرت کرد و گفت: «بهتر است ساکت شود».

-        همین طور آن جا نایست، برو دستت را بشور.

-        ها؟

-        نگو ها، بگو ببخشید.

-        چی؟

-        زود باش برو دست­های کثیفت را با آب تمیز بشور. حوله را کثیف نکنی، شنیدی؟

مادر من گاهی ول کن معامله نبود.

-        نمی­فهمم شما در مدرسه چکار می­کنید که این قدر کثیف می­شوید؟

می­دانستم چه نوع کلاه پشمی را دوست دارم. یک کلاه پشمی مثل کلاه تونی به رنگ زرد و قهوه­ای. پدرش این کلاه را به خاطر این­که او گوشش درد می­کرد، برایش خریده بود. فکرش را بکنید، اول دلش نمی­خواست حتی این کلاه را بر سرش بگذارد. به مدرسه که می­آمد آن را به باری می­داد و قبل از آن­که به خانه برگردد، کلاه را از او   می­گرفت.  اما بعد از آن، تمام بچه­های کلاس از تونی خواستند تا کلاهش را به آن­ها هم بدهد. روزهای بعد، تونی دیگر کلاس را به هیچ کس نداد؛ حتی به باری. باری هم به او گفت اصلاً برایش مهم نیست؛ چون می­تواند برود و یک کلاه پشمی برای خودش بخرد. این طور شد که بقیه­ی بچه­ها هم همین کار را کردند و کم کم گروه پسرهای کلاه پشمی درست شد.

البته آن­ها گروه خاصی نبودند؛ یعنی این­که نه جلسه تشکیل می­دادند و نه کار دیگری می­کردند فقط دور هم جمع می­شدند و کلاه­های پشمی را سرشان می­گذاشتند. اگر کسی کلاه نداشت، نمی­توانست به جمع آن­ها برود. تونی و باری از بهترین دوستان من بودند اما چون من کلاه پشمی نداشتم، اجازه نمی­دادند کنار آن­ها باشم.

-        باری، دست بردار، بگذار من هم با تو بیایم.

-        نه. نمی­شود، تو پسر کلاه پشمی نیستی.

-        دست بردار!

-        نه. نمی­شود.

-        خواهش می­کنم.

نمی­دانم چرا دلم می­خواست هر طوری شده با آن­ها این طرف و آن طرف بروم. اگر چه تنها کاری که آن­ها می­کردند، این بود که آن کلاه­های مسخره را روی سرشان             می­گذاشتند و در زمین بازی بالا و پایین می­رفتند. این کار احمقانه بود.

-        یالا، باری، سخت­گیر نباش.

-        گفتم که تو عضو گروه پسرهای کلاه پشمی نیستی. باید یک کلاه پشمی بخری. آن وقت می­توانی جزءگروه ما باشی.

-        اما باری، من نمی­توانم بخرم. مادرم اجازه نمی­دهد یک کلاه پشمی داشته باشم.

-        چه بد!

-         تو پسر احمقی هستی.

و بعد با دوستانش رفت. بی حوصله شده بودم. تمام دوستانم در گروه پسرهای کلاه پشمی بودند؛ تمام پسرهای هم کلاسی­ام، جز من. این دور از انصاف بود. زنگ آخر، زنگ کاردستی بود. معلم ما آقای «گارنت» نام داشت. بعد مدرسه تعطیل می­شد و تمام پسرهای کلاه پشمی با هم می­رفتند . من هم دنبال آن­ها راه می­رفتم.

-        هی، تونی، دوست داری بعد از مدرسه به جنگل برویم؟

-        نه، من با پسرهای کلاه پشمی می­روم.

-        آه.

خوش به حال پسرهای کلاه پشمی. چرا مادر یک کلاه پشمی برای من نمی­خرد؟ یعنی نمی­فهمد فقط به خاطر این­که کلاه ندارم، دارم تمام دوست­هایم را از دست می­دهم.

-        هی، تونی، می­توانیم برویم آخر جنگل، کنار آن بوته­های بزرگ و انگور فرنگی بچینیم.

-        - گفتم که، نمی­توانم.

-        بله، می­دانم؛ اما فکر کردم شاید دوست داشته باشی با هم برویم انگور بچینیم.

-        دوست دارم؛ اما نمی­توانم بیایم.

فکر کردم شاید باری ته دلش دوست داشته باشد با من بیاید.

-        باری هم می­خواهد با پسرهای کلاه پشمی برود؟

-        بله، البته.

آه.

-        خوش به حال کلاه پشمی­ها. ای کاش هرگز کلاه اختراع نمی­شد.

-        چرا مادرت یکی از این کلاه­ها برایت نمی­خرد؟

-        مادرم معتقد است کلاه پشمی به سر گذاشتن، آن هم وسط تابستان مسخره است و به همین دلیل برایم کلاه نمی­خرد.

-        من کلاه خودم را توی اتاق زیر شیروانی پیدا کردم.

تونی یک بسته آدامس باز کرد و به من تعارف کرد.

-        نه، متشکرم.

اگر برمی­داشتم مجبور می­شدم آدامس جویده را سرکلاس در بیاورم و توی دستمال بگذارم؛ چون سرکلاس آقای گارنت نمی­شود آدامس جوید.

-        هی! شاید تو هم بتوانی یکی از این­ها را توی اتاق زیر شیروانی خانه­تان پیدا کنی.

-        درست نمی­دانستم درباره­ی چه موضوعی حرف می­زند.

-        از کدام­ها؟

-        از این کلاه پشمی­ها.

-        ما اتاق زیر شیروانی نداریم.

-        کلاس کار دستی چندان هم خسته­کننده نبود. تمام مدت با پرگار و خط­کش ور      می­رفتیم. یا بافتنی می­بافتیم. البته کار من چندان تعریفی نداشت - و آقای گارنت هم همین نظر را داشت - و امروز از روزهای دیگر هم بدتر بود. باید نقاشی می­کشیدیم و اسم نقاشی خودمان را می­گذاشتیم: داستان دل­خواه من. تونی می­خواست نقاشی داستان نودی در سرزمین اسباب­بازی را بکشد به او گفتم کار پر زحمتی را انتخاب کرده است.

-         آقای گارنت، مسخره­ات می­کند.

-        چرا؟ من این داستان را دوست دارم.

-        بله، اما فکر نمی­کنم  حرفت را قبول کند.

تونی با ناراحتی به من نگاه کرد.

-        راست می­گویم؛ این داستان مورد علاقه­ی من است. تو چه کار می­کنی؟

خم شد و به نقاشی من نگاهی انداخت.

-        تونی، آیا این داستان را تا به حال خوانده­ای؟

-        نمی­دانم، داستان چی هست؟

-        داستان رابینسون کروزو. فکر می­کنی این نقاشی چه چیز است؟

تونی همان طور به نقاشی نگاه می­کرد.

-        الان فهمیدم، بله اول متوجه نشدم. آن تصویر وردست رابینسون است.

-        انگشتت را بردار! نقاشی­ام هنوز خیس است. تصویر وردست رابینسون هم نیست بلکه یک درخت نارگیل است که تو با دستت آن را خراب کردی.

در کلاس نقاشی، ما از ماده­ای به نام گواش استفاده می­کردیم. من تمام دست­هایم را با گواش کثیف کرده بودم و رنگ را همه جای دستم مالیده بودم.

برای همین از آقای گارنت اجازه گرفتم بروم و دست­هایم را بشویم. البته همیشه وقتی بچه­ها از آقای گارنت اجازه می­گرفتند که بیرون بروند، او حسابی عصبانی می­شد؛ اما آن روز وقتی دید من تمام دست­هایم را کثیف کرده­ام اجازه داد و گفت زود برمی­گردم.

دست­شویی، در قسمت رخت­کن پسرها درست بیرون راهروی اصلی قرار داشت. بیش­تر رنگ­های مالیده شده­ی روی دستم را شستم. داشتم دست­هایم را خشک می­کردم که آن اتفاق افتاد: یک کلاه پشمی کف سالن افتاده بود. تصمیم گرفتم آن را کش بروم. دست خودم نبود. می­دانستم این تنها فرصت است. تا به حال چیزی از کسی برنداشته بودم. دوست ندارم این را بگویم، اما به هر حال دزدی کردم! بله، من این کار را کردم.

کلاه را برداشتم و به طرف کتم که در رخت­کن آویزان بود رفتم تا آن را در جیب کتم پنهان کنم؛ اما هر چه سعی کردم نتوانستم آن را در جیبم فرو کنم.

کلاه بزرگ بود و گوشه­ی آن بیرون می­ماند. آن را توی یکی از آستین­های کتم فرو کردم. سرم درد می­کرد. ای کاش کمی درباره­ی کاری که کرده بودم، فکر می­کردم

اما همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد. وقتی به کلاس برگشتم تازه فهمیدم چه کار کرده­ام. من یک کلاه پشمی دزدیده بودم. حتی نمی­دانستم صاحب آن کیست. باور نمی­کردم این کار را کرده باشم. کاش می­توانستم برگردم. اما آقای گارنت گفت: «زود برو سر جایت بنشین.»

همان طور که می­رفتم پشت میز بنشینم، احساس می­کردم تمام بچه­های کلاس فهمیده­اند من دست به چه کاری زده­ام. چطور ممکن است؟ شاید کسی من را دیده باشد؟ نه، البته که ندیده­اند. اگر این طور بود چه فکری درباره­ی من می­کردند؟ سرفه­ام گرفت. فکر کردم زنگ خانه را هرگز نمی­زنند. اما وقتی بالاخره زنگ خورد، با سرعت از کلاس بیرون آمدم. دلم می­خواست قبل از این­که کسی متوجه شود، کلاه پشمی را سر جایش بگذارم. اما همین که به رخت­کن رسیدم صدای «نوربرت لایتولر» را شنیدم که فریاد می­زد کلاهش گم شده است. خدا را شکر بچه­ها زیاد اهمیت ندادند. فقط تونی گفت: «به احتمال زیاد آن را توی کلاس جا گذاشته­ای.»

نوربرت به او گفت که این طور نیست. با این همه رفت تا مطمئن شود در کلاس نیفتاده است.

سعی کردم خیلی معمولی رفتار کنم. کتم را برداشتم اما آن را نپوشیدم. می­ترسیدم کلاه از آستینش بیرون بیفتد. از تونی خداحافظی کردم.

-        تونی، خداحافظ، فردا می­بینمت.

-        خداحافظ.

رفتن به هوای آزاد چه قدر لذت­بخش بود. نمی­توانستم منتظر بمانم تا به خانه برسم و بعد از شر آن کلاه لعنتی خلاص شوم. چرا چنین کار احمقانه­ای کردم؟ حتماً نوربرت موضوع گم شدن کلاهش را به مدیر مدرسه گزارش می­دهد و فردا صبح در جلسه­ی عمومی مدرسه این مطلب مطرح می­شود و از مقصر می­خواهند بیاید و به کار زشت خود اعتراف کند. تا آنجا که می­توانستم با سرعت به طرف خانه دویدم. دلم می­خواست بایستم و کلاه را گوشه­ای پرت کنم اما جرأتش را نداشتم. هر چه سریع­تر می­دویدم، مغزم بیش­تر از افکار مختلف و واهی پر می­شد. می­توانستم کلاه را به نوربرت برگردانم و مثلاً به او بگویم اشتباهی آن را برداشته­ام. نه، حتماً حرف­هایم را باور نمی­کرد.

هیچ کدام از پسرها حرفم را باور نمی­کردند. همه می­دانستند من چقدر دلم می­خواست یک پسر کلاه پشمی باشم. مجبور بودم هر چه زودتر خود را از شر آن کلاه خلاص کنم.

وقتی به خانه رسیدم، شکر خدا هنوز مادر از سر کار برنگشته بود. خیلی زود در جلویی را بستم و دستم را توی جیب کتم بردم تا کلاه پشمی را بردارم؛ اما چیزی توی آستین کت نبود! مسخره بود. مطمئن بودم آن را توی همین آستین گذاشتم. آستین دیگر کتم را گشتم. آن­جا هم چیزی نبود. شاید کتم را عوضی برداشته بودم. اما نه. کت خودم بود. آه، خدا کورم کند! حتماً وقتی می­دویدم آن را گم کرده بودم. از یک طرف خوش­حال شدم، چون به هر حال مجبور بودم از شر آن کلاه لعنتی خلاص شوم. حالا هم آن کلاه پیش من نبود. فقط امیدوار بودم کسی افتادن آن را در خیابان ندیده باشد. به هر حال خوش­حال بودم که از دست آن کلاه راحت شده بودم. می­ترسیدم فردا صبح به مدرسه بروم. مسلماً نوربرت تا حالا موضوع گم شدن کلاهش را به مدیر مدرسه اطلاع داه بود. من نمی­خواستم به چیزی اعتراف کنم؛ البته نه به خاطر ترس از کتک خوردن بلکه اگر دانش­آموزی مجبور می­شد به گناهی اعتراف کند، باید می­رفت و روی سکویی که رو­به­روی تمام بچه­های مدرسه بود، می­ایستاد و اعتراف می­کرد. حالا می­توانستم موضوع را  فراموش کنم. هیچ کس هم نمی­فهمید من آن کلاه زشت را کش رفته بودم. خواستم تکالیف مدرسه را انجام دهم اما هی حواسم پرت می­شد. دوباره به یاد جلسه­ی فردا صبح مدرسه افتادم. اگر رنگم قرمز بشود و همه بفهمند، آن وقت چی؟

سعی کردم به چیزهای دیگر فکر کنم؛ به چیزهایی خوب. به یاد رخت­خواب افتادم. دلم می­خواست بروم بخوابم. بعد یاد مادر افتادم. اگر بفهمد من دزدی کرده­ام، به من چه می­گوید؟ نمی­توانستم جلسه­ی فردا صبح مدرسه را فراموش کنم. دلم می­خواست به آشپرخانه بروم و کمی سیب­زمینی برای مادر پوست بکنم. وقتی مادر از سر کار آمد، خیلی خوش­حال بود و گفت برایم هدیه­ای خریده است.

-        متشکرم، مادر برایم چی خریده­ای؟

مادر بسته­ای را به من داد. وقتی آن را باز کردم، آن­چه را که چشم­هایم می­دید باور نمی­کردم؛ یک کلاه پشمی زیبا و نو.

-        این مال تو است. حالا دیگر دست از سرم بردار و زندگیم را این قدر سیاه نکن.

-        متشکرم، مادر.

کاش مادر می­دانست این او بود که زندگی من را سیاه کرده بود. کلاهی که مادرم خریده بود. درست مثل همان کلاهی بود که برداشته بودم. من این کلاه را نمی­خواستم چون دیگر نمی­توانستم آن را روی سرم بگذارم. اگر این کار را می­کردم، همه­ی بچه­ها می­گفتند این کلاه نوربرت است. حتی اگر این حرف را هم نمی­زدند، باز هم نمی­توانستم آن را سرم بگذارم. احساس می­کردم این کلاه من نیست. مجبور بودم یک جوری از شر آن خلاص شوم. بیرون رفتم و آن را توی که دستشویی انداختم. مجبور بودم سه بار سیفون را بکشم تا کلاه را بشوید و ببرد. چه خوب بود دستشویی بیرون از اتاق بود وگرنه مادر حتماً فکر می­کرد برایم اتفاق بدی افتاده است. به سختی می­توانستم عصرانه­ام را بخورم.

-        چه اتفاقی افتاده؟ گرسنه نیستی؟

-        خیلی نه.

-        چیزی خورده­ای؟ حتماً همه شیرینی­ها را خورده­ای، این طور نیست؟

-         نه، مادر اصلاً گرسنه نیستم.

-        نکنه مریض شدی؟

-        نه، حالم خوب است.

اما حالم خوب نبود. می­ترسیدم. به مادر گفتم به طبقه­ی بالا می­روم تا روی مدل هواپیمایی که ساخته­ام کار کنم.

-        بسیار خب. امشب، شب استراحت من است. قبل از این­که بخوابی، برای خودت کمی کاکائو درست کن.

به طبقه­ی بالا رفتم تا بخوابم. پس از مدتی خوابم برد. آخرین چیزی که به خاطرم ماند، یک کلاه پشمی بزرگ بود و چهره­ی آقای مدیر که لبخند می­زد.

فردا صبح که به مدرسه رفتم همه چیز مدرسه به نظرم غیر عادی می­آمد. تمام پسرها به من نگاه می­کردند. نوربرت من را هل داد اما چیزی نگفت. وقتی دعای صبح­گاهی تمام شد، همان طور ایستاده بودم و منتظر بودم تا مدیر مدرسه بیاید و از مقصر بخواهد به جرمش اعتراف کند. اما او در باره­ی مسائل دیگر مدرسه حرف زد و بعد هم گفت یک خبر خیلی مهم دارد. احساس کردم رنگم قرمز شده است. گوش­هایم داشت می­سوخت در یک لحظه هم داغ می­شدم و هم یخ می­کردم.

-        خیلی خوش­حالم که اعلام کنم تیم فوتبال ما، بین مدرسه­های دیگر برنده شده است.

وقتی مراسم صبح­گاهی تمام شد به ما گفتند در حیاط مدرسه بازی کنیم تا وقتی که زنگ بخورد؛ چون معلم­ها جلسه داشتند. نمی­توانستم بفهمم چرا خوش­حال نبودم. حالم ذره­ای بهتر نشده بود فکر کردم شاید بعداً من را به اتاق مدیر صدا کنند.

رفتم توی حیاط. همه­ی بچه­ها خوش­حال بودند؛ چون وقت بیش­تری برای بازی داشتند. همه­ی پسرهای کلاه پشمی دور هم جمع شده بودند. یکی از آن­ها نوربرت بود. البته مطمئن نبودم نوربرت باشد؛ چون یک کلاه پشمی سرش بود. مجبور شدم نزدیک­تر بروم. بله خود نوربرت بود. پس باید یک کلاه پشمی نو خریده باشد.

-        نوربرت، یک کلاه نو خریده­ای؟

-        چی؟

-        یک کلاه نو خریده­ای، این طور نیست؟

-        درباره­ی چی حرف می­زنی؟

-        درباره­ی کلاهت. تو یک کلاه نو خریده­ای، مگر نه؟

-        نه، من اصلاً آن را گم نکرده بودم، دیروز یک احمق آن را توی آستین بارانی­ام گذاشته بود!


  1. از گیاهان بومی.
  2. از درختان بومی.