سکوتی دهشتناک، مثل توقف زمان؛
ابری متراکم، یا مهی غلیظ؛
تا گوش میشنید سکوت بود و تا چشم میدید مه!
و قبرهایی که بر سر هر یک صلیبی سنگی خودنمایی میکرد.
قبرهایی انبوه با کوچههای باریکی در میان ... و او که از میان این قبرها میگذشت و سنگنبشتهها را میخواند.
گویا دنبال چیزی میگشت. چه چیز؟ خود نیز نمیدانست.
راستی، میان گورستان آدم دنبال چه میگردد؟
ناگهان بر سر قبری ایستاد. چشمهایش را مالید و عرق سردی بر پیشانیاش نشست. نوشتهی روی قبر را دوباره خواند ... و بار سوم و چهارم!
ادوین راید
وفات هفتم نوامبر 1910
از وحشت فریادی کشید و میان بستر خویش نشست. در یک لحظه آنچه را که در عالم رؤیا دیده بود، در ذهن خود مرور کرد. هر چه تلاش کرد نتوانست بر فراموشی خویش فائق آید. امروز چه روزی است؟ از چه ماهی؟
برخاست و تقویم جیبی کوچک خود را گشود و حساب کرد که تا هفتم نوامبر 1910 چند ماه باقی است؟
صبح روز بعد شاگردان ادوین راید، زیست شناس بلند آوازهی روزگار، آثار انکسار را در چهرهی استاد خویش دیدند. آیا باید میماندند و سایهی سهمگین مرگ را در روز موعود بر سر استاد خویش احساس میکردند؟
زمان متوقف نیست. مثل ابر بهار میگذرد. هفتم نوامبر 1910 نیز از راه رسید و ادوین راید به راهی قدم گذاشت که از پیش به او نمایانده بودند.
راه اسرار آمیز مرگ!
***
حال و هوای آدم مسافر را دیدهاید؟ مسافری که آمادهی رفتن است!
او نیز اینگونه بود.
برادرش میگفت در آن سفر سوریه که همراهش بودم حالات غریبی داشت. روزی در زیارت «رأس الحسین» دیدم زنها گوشهای زبان گرفته، با سوز و گدازی شگفت ناله میکنند. گفتم چه شده؟ گفتند خواهرت میگوید و آنان میگریند.
همان روزها گاهی به او میگفتم: «خواهر، تو اهل بازار نیستی؟» میگفت: «من بیشتر دوست دارم در حرم باشم.»
برادر لحظهای مکث میکند . انگار دارد صفحات ذهن خویش را ورق میزند. بغض در گلویش میشکند و قطرات اشک از گوشهی چشمانش سرازیر میشود:
مرغ باغ ملکوت بود. از عالم خاک نبود. یادم هست در آن هشت سال دفاع مقدس هر شهیدی را که میآوردند، او بلافاصله دست به کار میشد. زنها را جمع میکرد و با خانوادهاش همراهی میکردند ... مجلس او را گرم میکردند.
اینها همه گذشت. زمان متوقف نیست. مثل ابر بهار میگذرد ... او هم دیگر جوان نیست. مرز پنجاه را در نوردیده و پشت سر گذارده است.
شب نوزدهم رمضان امسال، برای او شب دیگری بود. شب قدر بود و چه تقدیری!
همه خوابیدهاند، او و شوهرش بیدار. شوهر سرگرم دعا، او به تدارک مقدمات سحر. دستی به پخت و پز و دستی به شست و شوی. ساعت حدود چهار نیمه شب.
ناگهان گاز را خاموش میکند، شیر آب را میبندد و به شوهرش میگوید: دفتر تلفن را به من بده. مرد شگفت زده میپرسد این وقت شب به که میخواهی زنگ بزنی؟ میگوید زود باش که دارد دیر میشود، پسرم را نیز خبر کن.
(پسرش طبقهی پایین همان ساختمان سکونت داشت.) تا مرد پسر را خبر کند، او خود دست به کار میشود. زنگ میزند خانهی تک تک فامیل ... برادر، خواهر، بچهها ... و فقط یکی دو جمله با آنان میگوید:
«مرا حلال کنید، من دارم میروم.»
خانواده، بهت زده او را نگاه میکنند.
- آخر چه شده؟ حالت خوب نیست؟ میخواهی اورژانس خبر کنیم؟
نه، کاملاً سالم است. اثری از درد یا بیماری در چهرهاش دیده نمیشود. فقط میگوید که وقت رفتن است.
شمارهها را با شتاب میگیرد.
چرا این قدر عجله؟
همان شب پسر و عروسش را – که عازم شمال بودند – از زیر قرآن رد کرده بود. آن قدر تلفن همراهشان را میگیرد تا بالاخره موفق میشود.
- مادر، کجا هستید؟
- جاجرود ...
- من دارم میروم، حلالم کنید!
آنان از میانهی راه باز میگردند. برادرش نیز که این جملات را از او میشنود، بلافاصله خود را به خانهی خواهر میرساند اما هیچ کدام به او نمیرسند. در آن لحظات آخر، دست شوهرش را هم میگیرد، در میان دستهای گرم خود میفشارد و میگوید: مرد! تو هم مرا حلال کن. من خیلی به تو زحمت دادم ....
سخنش ناتمام میماند و در میان بهت خانواده به راهی قدم میگذارد که از پیش به او نمایانده بودند.
راه اسرارآمیز مرگ!
فردای آن شب پاورچین قدم میگذارد به رؤیای خواهرش.
- عزیز! [در خانه، همه عزیز صدایش میکردند] ماجرا چه بود؟ چرا این طور ناگهانی ما را ترک کردی؟
- داشتم غذایی برای سحر آماده میکردم که ناگهان پنجرهای را به رویم گشودند و باغی را به من نشان دادند. سرتاسر طراوت و زیبایی!
صدایی به گوشم رسید: اینجا را میپسندی؟ میخواهی بیایی؟ فرشتهات نیز اینجاست! (فرشته دختر او که در سن جوانی از دنیا رفته بود.) گفتم معلوم است که می-خواهم.
گفتند پس برگرد و با همه خداحافظی کن ... درنگ نکن!
جالب است که گفتند برگرد ... گویا او بخشی از این راه را پیموده و حالا رخصت برگشت به او میدهند!
کسی که این گونه میمیرد، مجلس یادبود او نیز در خاطره ها میماند. اقوامش میگفتند مجلسی اینگونه تاکنون ندیده بودیم. همه از هم حلالیت میطلبیدند. همه همدیگر را حلال میکردند. قهرها و جداییها به مودت و دوستی مبدل میشد.
... و از آن روز تاکنون دیگر در هیچ محفلی از محافل این فامیل کسی پشت سر کسی بد نمیگوید.
گویا همه مراقبند! مگر به همه رخصت برگشت میدهند؟!
***
زمان متوقف نیست ... میگذرد! بیآنکه تأمل کند که ما ارزش آن را میدانیم یا نه!
ناقوس مرگ را یک باره میزنند و کمتر کسی را خبر میکنند!
دوست دارید با چند جمله خویشتن را محکی بزنیم که چقدر ارزش زمان را میدانیم؟
جایی خواندم که اگر میخواهید ارزش یک سال از زمان را بدانید از دانشجویی بپرسید که در آزمایش پایان تحصیلی رد شده و ناکام مانده است.
اگر میخواهید ارزش یک ماه از زمان را بدانید از مادری بپرسید که نوزاد نارس به دنیا آورده است.
اگر میخواهید ارزش یک هفته از زمان را بدانید از سردبیر یک نشریهی پر تیراژ هفتگی بپرسید.
اگر میخواهید ارزش یک روز از زمان را بپرسید از کارگری بپرسید که نانآور یک خانهی ده نفری است.
اگر میخواهید ارزش یک ساعت از زمان را بدانید از کسی بپرسید که ساعتی پشت در اتاق عمل عزیزش ایستاده است.
اگر میخواهید ارزش یک دقیقه از زمان را بدانید از مسافری بپرسید که به قطار یا هواپیما دیر رسیده است.
اگر میخواهید ارزشی یک ثانیه از زمان را بدانید از کسی بپرسید که از یک حادثهی سهمگین جان سالم به در برده است.
و بالاخره اگر میخواهید ارزش یک هزارم ثانیه از زمان را بدانید از قهرمانی بپرسید که در بازیهای المپیک به جای مدال طلا، مدال نقره دریافت کرده است.
شما مایلید ارزش چه میزان از زمان را بدانید؟
.