آی. ال. پرتز
مرگ بونتشای ساکت هیچ اثری از او در این دنیا باقی نگذاشت. از همه بپرسید «بونتشا» که بود؟ چگونه زندگی کرد و چه طور مرد؟ آیا توانش را به تدریج از دست داد و قلبش به آرامی از کار افتاد؟ یا هر ذره از مغز استخوانش زیر فشار بارهایی که به دوش میکشید، ذوب شد؟
چه کسی میداند؟ شاید او فقط از نخوردن مرد، همان که اسمش گرسنگی است. اگر در خیابان اسب ارابهکشی، زمین میخورد مردم از هر سو و از هر گوشه و کنار سر میرسیدند تا ببینند چه خبر شده و چه اتفاقی افتاده است. روزنامهها دربارهی این حادثهی جذاب قلمفرسایی میکردند. بنای یادبودی بر پا میشد تا درست همان نقطهای را نشان دهد که اسب در آن جا به زمین افتاده بود. اگر اسب به نژادی به بزرگی و فراوانی نژاد انسانها تعلق داشت، چنین تجلیلی از او به عمل نمیآمد. بالاخره مگر چند تا اسب توی دنیا هست؟ اما انسانها، هزاران میلیون انسان شاید در این هستی وجود داشته باشد.
بونتشا انسان بود. او در سکوت و گمنام زیست و در سکوت هم از دنیا رفت.
او مثل سایهای از دنیای ما گذشت. وقتی که به دنیا آمد، احدی برای سلامتیاش یک لیوان نوشیدنی در دست نگرفت. هیچ صدایی از به هم خوردن گیلاسها به گوش نرسید. وقتی که عضو کلیسا شد هیچ جور نطقی به این مناسبت نکرد.
بعد از تولد، کسی تولدش را تبریک نگفت. او مثل دانهی ریگی بود در لب اقیانوسی بیکران. میان میلیونها ریگ مشابه دیگر. وقتی که باد او را به هوا بلند کرد و با خود به آن سوی ساحل برد، هیچ کس متوجه این نشد. اصلاً و ابداً!
در طول حیاتش هیچ رد پایی از او بر خاک خیابانها باقی نماند. بعد از مرگش باد تختهای را که نشان گور او بود، از جای کند و با خود برد. همسر گورکن تکه چوبی دید که در فاصلهای دورتر از گور افتاده بود و آن را برداشت و انداخت توی آتشی که با آن سیبزمینیها را میپخت. دقیقاً این طور بود. سه روز بعد از مرگ بونتشا هیچ کس نمیدانست او کجا آرمیده است. نه گورکن و نه هیچ کس دیگر. اگر سنگ قبر داشت، ممکن بود کسی حتی بعد از صد سال سر قبرش بیاید و هنوز بتواند حروف کندهکاری شدهی آن را بخواند و امکان داشت که نامش – بونتشای ساکت – از روی زمین محو نشده باشد. تصویر او در یاد و خاطرهی کسی نماند. یک سایه! و دیگر هیچ! تمام شد! او در تنهایی زندگی کرد و در تنهایی مرد. اگر سر و صداهای لعنتی انسانها نبود، ممکن بود که یک نفر صدای خرد شدن استخوانهای بونتشا را زیر فشار بارهایش بشنود. امکان داشت کسی پیدا شود که به دقت به اطرافش نگاه کند و ببیند که بونتشا هم یک «انسان» است.
انسانی که دو چشم هراسان و یک دهان خاموش و لرزان دارد. شاید کسی متوجه میشد که وقتی بونتشا به دنیا آمد هیچ باری بر دوشش نبود. با وجود این هنگام راه رفتن سرش را به زیر میانداخت. مثل این بود که حتی در هنگام حیاتش هم به دنبال گور خود میگشت.
وقتی که بونتشا را به بیمارستان آوردند، ده نفر منتظر بودند تا او بمیرد و آنها تخت کوچکش را صاحب شوند. وقتی که او را از بیمارستان به مرده شورخانه بردند، بیست نفر منتظر بودند تا کفن او را تصاحب کنند و وقتی که او را از مردهشورخانه بیرون آوردند، چهل نفر به انتظار ایستاده بودند تا در جایی باشند که او برای همیشه در آنجا دراز میکشید. چه کسی میداند حالا چند نفر منتظر هستند تا آن قطعه زمین کوچک را از چنگش بربایند.
او در سکوت به دنیا آمد، در سکوت زندگی کرد و در سکوت مرد و حتی در سکوتی بیکران به سینهی خاک سپرده شد.
اوه! اما در جهان دیگر این طور نبود. نه! مرگ او در بهشت غلغلهای به پا کرد. شیپور بزرگ از میان هفت آسمان اعلام کرد که: بونتشای ساکت مرده است. فرشتگان عظیمالشأن با بالهای بزرگشان شتافتند و به پرواز درآمدند تا به یکدیگرخبر دهند که «میدانید چه کسی مرده است»؟ بونتشا، بونتشای ساکت!
فرشتههای جوانتر و کوچکتر با چشمان درخشان با بالهای طلایی و شادیکنان و خندان میدویدند تا به بونتشا خوشآمد بگویند. صدای به هم خوردن بالهایشان، جوشش خندههایشان، همه جای آسمان را از غریو شادی پر کرد و خداوند هم که خودش میدانست که بونتشای لال بالاخره به بهشت آمده است.
در مقابل دروازهی ورودی و بزرگ بهشت، پدرمان- ابراهیم- با خشنودی و آغوش باز و لبخند شیرین و عمیقی بر گونههای پیر، به بونتشا خوشآمد گفت : « درود بر تو». حقیقتاً آن بالا در آسمان چه خبر بود؟ آنجا در بهشت دو فرشته یک سریر طلایی را حمل میکردند تا بونتشا بر روی آن جلوس کند. آنها یک تاج طلایی مرصع نشان و درخشنده هم برای تارک او آورده بودند.
دو نفر از قدیسان جلیل القدر پرسیدند : « اما چرا تاج و تخت از پیش آورده شده است؟ او حتی در مقابل محکمهی عدل الهی که لازمهی هر شخص تازه واردی است، قرار نگرفته است. صدایشان اندکی غبطهآور بود. «در هر حال اینجا چه خبر است؟!» فرشتهها به آن دو قدیس جلیلالقدر پاسخ دادند که بله محاکمهی بونتشا هنوز شروع نشده است، اما محاکمهی او تشریفاتی بیش نخواهد بود. حتی دادستان جرأت نخواهد کرد که دهان خود را باز کند. چرا که کل ماجرا بیشتر از پنج دقیقه به طول نخواهد کشید. فرشتهها پرسیدند : « شما را چه شده است؟! نمیدانید دربارهی چه کسی حرف می زنید؟ شما دارید از بونتشا حرف می زنید، از بونتشای لال »
وقتی که فرشتگان جوان با علاقه دور بونتشا حلقه زدند، وقتی پدرمان ابراهیم او را مثل دوستی بسیار قدیمی چندین بار در آغوش کشید، وقتی بونتشا خبردار شد که تخت روان انتظار او را میکشد و تاج آماده است با بر تارکش قرار گیرد، وقتی که او برای محاکمه در مقابل دادگاه آن جهانی ایستاده بود، هیچ کس یک کلمه هم بر ضد او سخنی نگفت. وقتی که او تمام اینها را شنید درست همان گونه که در دنیا بود، باز هم ساکت بود. او از ترس سکوت کرده بود. قلبش میزد، خون در رگهایش یخ زده بود و او میدانست که همهی اینها باید خوابی یا فقط اشتباهی باشد! چگونه ممکن است همهی اینها واقعیت باشد؟ او هم به خواب دیدن عادت داشت و هم به اشتباه کردن. مگر نه اینکه اغلب در آن دنیا با ولع هر چه تمام پولها را از خیابانها پارو میکرد. تمام ثروت دنیا آنجا در خیابان زیر دستهایش ریخته بود! بعد بیدار میشد و دوباره خود را همان گدا میدید. بدبختتر و بینواتر زمانی که هنوز این خواب را ندیده بود. ای بسا که در آن دنیا یک نفر به او لبخند زده بود. یک کلام خوشایند نثارش کرده بود، از کنارش رد شده بود و دوباره به پشت سرش برگشته بود تا نگاه دیگری انداخته و ببیند که اشتباه دیده است و آن وقت آب دهانش را به طرفش تف کند.
حالا او میاندیشید آیا این تنها شانس من نیست. ترس داشت از اینکه چشمهایش را بالا بگیرد که مبادا رویای او تمام شده باشد. مبادا او بیدار شده باشد و دوباره خودش را در زمین ببیند که در جایی توی گودالی از مارها و افعیهای نفرتآور دراز کشیده است. هراس داشت از این که کوچکترین صدایی از خود در آورد و یا به اندازهی یک پلک بر هم زدن تکان بخورد. میلرزید و نمیتوانست صدای فرشتگان را بشنود و آنها را در آن جشن با شکوه در اطراف خود ببیند. قادر نبود به سلام پر از مهر پدرمان – ابراهیم – که میگفت : « سلام بر تو » پاسخی بدهد و بالاخره هنگامی که به محکمهی بزرگ عدالت در آسمان راهنمایی میشد حتی نمیتوانست سلام کند! از ترس بر جایش خشک شده بود. کف تالار پوشیده از سنگهای مرمر شفافی بود که با الماسهای براق زینت شده بود. بونتشا با خود فکر کرد پاهای من روی همچون کف الماس نشانی ایستاده است. پاهای من!
ترس بر تمام وجودش غلبه کرده بود. میاندیشید چه کسی میداند تمام این چیزها برای کدام مرد ثروتمند، کدام عالم با سواد و بلند مرتبه و یا حتی کدام فرشته تدارک دیده شده است؟ مرد ثروتمند از راه میرسد و بعد همه چیز تمام میشود. چشمهایش را به زیر انداخت و آنها را بست.
وقتی فرشتگان با آوای پریوار خود نام او را فریاد زدند : « بونتشای ساکت » او از ترس قادر به شنیدن نام خود نبود. از میان صداهایی که در گوشش زنگ می زد، نمیتوانست کلمهای را تشخیص دهد او فقط صدایی را که شبیه موسیقی بود میشنید، شبیه صدای ویولون. با این حال، شاید صدای اسم خود – بونتشای ساکت – را میشنید و بعد صدا اضافه میکرد که این اسم همانقدر برای او برازنده است که کت فراگ بر تن مردی ثروتمند. بونتشا حیرتزده از خود میپرسید : این صدای چیست؟ چه میگوید؟ و بعد او صدای شتابزدهای را میشنید که سخنان فرشتهی مدافع را قطع میکرد : مرد ثروتمند! کت فراک! لطفاً کنایه نزنید! طعنه نزنید!
فرشته مدافع دوباره صحبت را از سر گرفت : او هرگز شکایت نکرد. نه از خدا و نه از بشر. او هرگز شکایتی از فلک نداشت. چشمان او هرگز از کینه سرخ نشد. بونتشا یک کلمه هم از حرفهای فرشته مدافع نمیفهمید. صدای فرشتهای که بونتشا را محاکمه میکرد، یک بار دیگر بلند شد : لطفاً منظورتان را مختصر و کوتاه بیان کنید!
فرشته ادامه داد: «دردی که او کشیده است به وصف در نمیآید. شما در اینجا مردی را میبینید که بیشتر از حضرت «ایوب» رنج و آزار دیده است». بونتشا از خود میپرسید : «چه کسی؟ این مرد کیست؟ قاضی با صدای بلند گفت: «لطفاً فقط حقایق! فقط حقایق؛ از لفاظی پرهیز کنید و فقط حقایق را ارائه دهید».
- هشت روزه بود که او را ختنهاش کردند!
- اشاره به این قبیل جزییات چندان ضروری نیست.
- چاقو لیز خورد و او حتی سعی نکرد که جلو جریان خون را بگیرد.
- این سخنان چندان محکمه پسند نیست، به حقایق مهمتر از آن اشاره کنید.
وکیل مدافع بونتشا ادامه داد : حتی در آن هنگام که نوزادی بیش نبود، باز هم ساکت بود. او از درد ختنه هیچ گریهای سر نداد.
او همچنان سکوت خود را حفظ کرد. حتی وقتی که در سیزده سالگی مادرش از دنیا رفت و او را تحویل یک مار، یک افعی به اسم نامادری، دادند! بونتشا با خود فکر کرد : هان! منظور آنها من هستم؟
- نامادریاش حتی یک تکه نان کپکزده یا یک تکه غضروف را هم با اکراه به او میداد. در حالی که خودش شیر قهوه مینوشید. قاضی گفت : این حرفها نامربوط است و بی اهمیت!
- از این رو او ناخنهای تیزش را از پوست بدن بونتشا دریغ نمیکرد. پوستی که از میان تارهای پیراهن ژندهاش به سیاهی و کبودی میزد. در سرمای شدید زمستان او بونتشا را وا میداشت که با پاهای برهنه در حیاط هیزم بشکند. پاها و دستهایی که بارها یخ زدند و کوچکتر و لطیفتر از آن بودند که بتوانند کندههای سنگین را از زمین بلند کرده و آنها را خرد کنند، اما او همیشه ساکت بود. هیچ وقت شکایتی نداشت. حتی به پدرش.
صدای فرشتهای که بونتشا را محاکمه میکرد، با تمسخر بلند شد که : شکایت! آن هم به آن مست دائم الخمر؟! تن بونتشا با یادآوری زندگی ترسناک گذشته شروع به سرد شدن و لرزیدن کرد. وکیل مدافع ادامه داد: او هرگز شکایت نکرد و همیشه تنها بود. او هیچ وقت دوستی نداشت. هیچ گاه به مدرسه نرفت. هیچ وقت لباس تازه به تن نداشت. هیچ وقت معنی یک لحظه از آزادی را نفهمید.
- وقتی که پدرش مستکنان عربده میکشید، وقتی که موهای سرش را در چنگ خود گرفته و به زور از خانه بیرونش کرد و او را در شب سرد زمستانی بر روی برفها پرتاب کرد، بونتشا به آرامی از روی برفها بلند شد و با چشمهایش به جایی دوردستها خیره شد. در تمام ایام سرگردانی، او مثل همیشه باز هم ساکت بود، در تمام مدتی که از گرسنگی رنج میبرد فقط با چشمانش التماس میکرد. بالاخره در یک شب بارانی بهاری مثل برگی در برابر باد به یک شهر بزرگ رانده شد و در اولین شب ورودش به شهر در حالی که چشمهایش به زور جایی را می دید و گوشهایش به سختی صدایی را میشنید، به زندان پرتاب شد. در آنجا هم ساکت ماند. هرگز اعتراض نکرد. هرگز نپرسید چرا؟ به چه دلیل؟! درهای زندان دوباره گشوده شد و او آزاد گشت. پس از آزادی به دنبال یک کار پست بود و باز هم ساکت بود. حتی بدتر از خود کار، جستجو برای کار بود. از درد به زمین افتاد.
عضلات شکماش از فرط گرسنگی منقبض شد و او هرگز اعتراضی نکرد و مثل همیشه سکوت کرد. چرک و کثافت شهر غریب سرتا پای بدنش را پوشانده بود. دهانهای ناشناس به سویش تف میکردند، از خیابانها به سوارهروها و خیابانهای دیگر؛ جایی که حیوانات انساننما بار میکشیدند، میرفت. او مشغول کار خود بود. یک حمال که سنگین ترن بارها را روی دوشش میکشید و با قدمهای کوتاه و سریع از بین درشکهها، ارابهها و اسبها رد میشد و در حالی که هر آن مرگ را در برابر چشمش میدید هنوز ساکت بود.
هرگز حساب نکرد چند کیلو باید به دوش میکشید تا پشیزی نصیبش شود، بارها شد که با هر قدمی که برداشت سکندری خورد و به زمین افتاد. هیچ وقت حساب نکرد چند مرتبه جانش به لب رسید تا توانست پولش را باز پس بگیرد. او هیچ گاه خود را بدبخت و دیگران را خوشبخت به حساب نیاورد. نه! هرگز! او ساکت ماند او هرگز کرایهی باری را که به دوش میکشید از کسی طلب نمیکرد. مثل یک گدا، دم در، برای گرفتن حق خود منتظر میماند و فقط در عمق چشمانش یک اشتیاق غیر قابل وصف موج میزد. به او دستور میدادند که برو، بعداً بیا. و او مثل یک سایه ناپدید میشد و سپس مثل یک سایه بر میگشت و باز منتظر میایستاد. چشمانش درخواست میکرد، التماس میکرد که پولش را بدهند. او حتی وقتی که همهی آنها فریبش میدادند و به بهانههای مختلف بخش اعظم پولش را نمیدادند و یا پول تقلبی و بی ارزش به وی میدادند، باز هم ساکت بود. بله او هرگز اعتراضی نمی کرد و همیشه ساکت بود.
فرشته مدافع ادامه داد : یک بار بونتشا از خیابان به طرف جوی آب آمد تا کمی آب بنوشد و در آن هنگام بود که تمام زندگیاش به طور معجزه آسایی عوض شد! این چه معجزهای بود که تمام زندگی او را به یک باره عوض کرده بود؟ یک کالسکهی مجلل با چرخهای لاستیکی و اسبهایی که در حال فرار بودند چپ شد. کالسکهچی افتاده بود به خیابان و سرش از وسط شکاف برداشنه بود. از دهان اسبهای هراسان، کف بیرون میزد و از درون چشم های پریشانشان بارقههای برق مثل آتشی در یک شب تاریک بیرون میجهید. درون درشکه مردی نیمه جان نشسته بود. بونتشا افسار اسبها را گرفت و آنها را نگاه داشت. مردی که درون کالسکه نشسته بود و جانش را مدیون بونتشا بود، یک یهودی بود. یک فرد خیر که هرگز این عمل بونتشا را فراموش نکرد. او شلاق کالسکهچی مرحوم را به بونتشا سپرد و او از همانجا و از آن پس، درشکهچی شد. حالا او دیگر یک باربر عادی نبود و مهمتر از همه این که آن مرد نیکوکار و شریف شرایط ازدواج او را مهیا کرد و باز مهمتر از همه ی اینها آن که این مرد انساندوست، خودش فرزندی برای بونتشا تهیه دید تا از او مراقبت کند و باز هم بونتشا هرگز یک کلمه نگفت و هر گز مخالفتی نکرد.
بونتشا به خود جرأت داد و اندیشید که منظور آنها من هستم. حالا واقعاً باور میکنم که منظورشان من هستم. اما هنوز زهرهی آن را نداشت که چشمهایش را باز کند و به صورت قاضی نگاه کند.
- او هرگز اعتراض نکرد. حتی وقتی که آن مرد خیر و نیکوکار پس از مدت کوتاهی ورشکست شد بی آن که حتی یک سنت از حقوق هفتگی بونتشا را بپردازد، باز هم ساکت باقی ماند! وقتی همسرش از خانه فرار کرد و او را با فرزند بی پناهش تنها گذاشت، او باز هم ساکت بود. پانزده سال بعد وقتی که همان کودک بی پناه آن قدر بزرگ شده و قدرت یافته بود که از خانه بیرونش کند، او باز هم ساکت بود.
- این بار بونتشا با وجد و شعف گفت که منظور آنها من هستم. آنها واقعاً در بارهی من حرف میزنند! فرشته مدافع ادامه داد : وقتی که آن مرد شریف همان طور که یک دفعه ورشکست شده بود یک دفعه هم از ورشکستگی درآمد و باز هم حتی یک سنت از طلب بونتشا را به او نداد، بونتشا باز هم ساکت بود! این شخص همان طور که برازندهی اشخاص جنتلمنی است که ورشکستگی را پشت سر گذاشتهاند صاحب کالسکهای بزرگ با چرخهای لاستیکی شد و حالا، او یک کالسکهچی جدید پیدا کرده بود و بونتشا که در خیابانها دوباره باربری را از سر گرفته بود، درشکهچی با درشکه و اسبها از رویش رد شدند، هنوز هم با اینکه درد میکشید صدایش در نمیآمد و همچنان ساکت بود. او حتی به پلیس نگفت چه کسی این کار را با او کرده است! حتی در بیمارستان، جایی که همه حق دارند فریاد بکشند او باز هم ساکت مانده بود. او در نهایت تنهایی به دور از دکتر و پرستار در اتاق روی تخت دراز کشیده بود. چندر غازی نداشت که به آنها بدهد. با این همه، هیچ نالهای نکرد. در آن لحظهی وحشتناک درست قبل از مرگ ساکت بود و در لحظه لحظهای که داشت جان میداد، باز هم ساکت بود. هرگز هیچ گله و شکایتی از خدا و بندگان او نکرد!
- حالا بونتشا دوباره میلرزید. احساس میکرد بعد از پایان سخنان فرشته مدافعاش دادستانی که محاکمهاش می کرد از جای خود برخواهد خاست تا علیه او رای خود را صادر کند. جه کسی میداند به چه جرمی متهم خواهد شد؟ بونتشا قبل از مرگ و در آن دنیا، در روی زمین تمام لحظات حال را فراموش میکرد گویی آن لحظه ها یک به یک سر میخوردند و به پشت سرش میخزیدند تا اینکه جزو گذشتهاش باشند. حالا فرشته مدافع دوباره همه چیز را به خاطرش آورده است. اما چه کسی میداند دادستان دوباره کدام یک از گناهان فراموش شده را باز یادآوری میکرد؟
دادستان از جای خود بر میخیزد : آقایان! او سخنان خود را با لحنی تند و تلخ شروع میکند : آقایان!... مکث میکند و باز هم شروع میکند. حالا حرف هایش با خشونت کمتری همراه است و دوباره مکث میکند و بالاخره همان دادستان با صدای خیلی آهسته میگوید: آقایان او همیشه ساکت بود و حالا من هم ساکت خواهم بود.
سکوت سراسر دادگاه را فرا میگیرد و بالاخره از طرف صندلی قاضی صدای جدید، و پر مهر و لطیفی، به گوش میرسد: بونتشا! عزیزم، بونتشا! صدا مثل آوای یک چنگ بزرگ اوج میگیرد : عزیز دلبندم!
درون بونتشا تک تک سلولهای بدناش شروع به گریستن میکنند. حالا میل دارد که چشمهایش را باز کند و آن ها را بالا بگیرد، اما آنها از اشک تیره و تار شدهاند. گریستن چه قدر شیرین است. تا کنون گریه این قدر شیرین نبوده است.
«عزیزم، بونتشای من...»
از زمان مرگ مادرش تا به حال چنین کلماتی را از دهان کسی نشنیده است و کسی با آن لحن با او حرف نزده است.
قاضی دوباره سخنانش را از سر میگیرد: عزیزم!تو همیشه رنج کشیدهای و همیشه ساکت ماندهای، هیچ جایی در تن تو و هیچ مخفیگاهی در روح تو نیست که خونین و زخمی نباشد. تو هیچ گاه اعتراض نکردی. تو همیشه ساکت بودی. آنجا در آن دنیا، هیچ کس حال تو را درک نکرد. حتی خودت هم خود را نشناختی، هیچ گاه نفهمیدی که نیازی به سکوت تو نبود. تو میتوانستی فریاد برآوری و فریادهایت دنیا را نابود کند، دنیا را به زیر کشد و به عمر آن خاتمه دهد. تو هرگز نیروی نهفته در وجودت را نشناختی. آنجا در آن دنیا، در آن دنیای دروغ و فریب کسی به سکوت تو ارجی ننهاد. اما دنیای حقیقی در اینجاست، در بهشت، تو در اینجا پاداشت را خواهی گرفت، در بهشت. تو را قاضی نه قادر است محکوم کند و نه اصلاً حکمی دربارهات صادر کند. برای تو فقط سهم اندکی از بهشت، یک سهم ناچیز تعلق ندارد. نه، اصلاً همه چیز از آن توست . هر جه که بخواهی. همه چیز متعلق به توست.
حالا برای اولین بار بونتشا سرش را بلند میکند. نور نمیگذارد چشمهایش را باز کند. برق و درخشش نور همه جا را میپوشاند. روی دیوارها، روی سقف؛ از فرشتهها و از قاضی نور میبارد. حالا بونتشا چشمهای خستهاش را پایین میآورد و با تردید و کمی دستپاچگی میپرسد : واقعاً؟ قاضی پاسخ میدهد : واقعاً. من به تو میگویم که همه چیز مال توست. همه چیز در بهشت مال توست. انتخاب کن! بردار، هر چه را که میخواهی بردار! هر چه انتخاب کنی از مال خودت انتخاب میکنی. بونتشا دوباره میپرسد:واقعاً! و حالا صدای او کمی قوت گرفته است و اطمینان بیشتری پیدا کرده است. قاضی و تمام فرشتگان آسمان، هم آوا با هم پاسخ میدهند : واقعاً! واقعاً. واقعاً! بونتشا برای اولین بار لبخند میزند و میگوید: خوب، در این صورت... خوب، در این صورت، عالی جناب! من مایلم که هر روز صبحانه، یک گِرده نانِ داغ با کرهی تازه بخورم!