هم سیب هم ستاره

نویسنده


خسته از کار، در جاده­ی شنی که دو طرف آن درختان بلند قامت کاج بود، پیش می­رفت. در سمت راست، بلوک­های سیمانی بود؛ هر جا که امتداد آن­ها می­شکست، کوه پیدا می­شد. کوه هم­چون زنی بود به پشت خوابیده با صورتی رو به آسمان­، پاهایی کشیده، و دهانی باز. زن­های همسایه به «او» می­گفتند: «زیبای خفته!» وقتی با زنبیل­های خالی در پی گوشت و نان و شیر می­دویدند، یا در صف­های طولانی می­ایستادند و پر حرفی می­کردند.

 به بازارچه رسید، ایستاد. همان­جا که پسر­بچه­ها توپ بازی می­کردند. پسربچه­هایی که خطوط چهره­شان در سایه روشن غروب پیدا نبود؛ اما صدای فریادشان، صدای مرد ایستاده در جلوی چهارچرخه را در خود گم می­کرد. چهارچرخه­ای که سیب­های سرخ آب­داری داشت. مرد فریاد می­کشید، اما «سیب» تنها کلمه­ای بود که شنیده می­شد. زن به آن­ها نگاه کرد که به دنبال توپ می­دویدند؛ توپی که مثل سیب سرخ بود و زیر پای­شان می­چرخید. قدم­ها را تند کرد تا به چهارچرخه رسید. یکی ... سه تا ... پنج تا ... همان طور که به زیبای خفته نگاه می­کرد، سیب­ها را یکی یکی برمی­داشت و در کیسه­ی پلاستیکی می­ریخت. به او که رو به آسمان خوابیده و سیب خورشید، بالای دهانش بود. تا به خانه برسد باد دامن روپوشش را چند بار به این طرف و آن طرف کشید. حتماً «ماد» در خانه بود و مثل همیشه در تاریک­خانه­اش. از پله­ها بالا رفت. از در شیشه­ای گذشت. دکمه­ی آسانسور را زد. مقابل در آپارتمان که رسید، کلید را در آورد. در را که پشت سر بست، صدای «ماد» آمد.

-            چراغ را روشن نکن!

-            گفت: «سلام!» و با سیب­ها داخل آشپزخانه رفت. در تاریک روشن آشپزخانه، سبد حصیری را برداشت. محتویات کیسه را خالی کرد. سیب­ها یکی­یکی در سبد افتادند. شیر آب را باز کرد. در جا ظرفی به دنبال ظرف پایه بلوری گشت تا در روشنی چراغ، ذرات نور را در خود بشکند. از پنجره نگاهی به دورها انداخت. خورشید که سیب سرخی بود و صورت زیبای خفته زیر نور تاریکی پنجره ناپیدا بود.

سیب­ها را بی آن­که خشک کند، در ظرف چید. آرام آرام به وسط هال آمد. پایش نه به لبه­ی فرش گرفت نه پایه­ی صندلی. ظرف را وسط میز گذاشت و به طرف تاریک خانه رفت. شانه­اش را به دیواره چوبی آن تکیه داد و دو تقه به در زد. «ماد» در کشویی را کنار کشید. زیر نور سرخ نشسته بود و به عکس­هایی نگاه می­کرد که با گیره از بند آویزان شده بودند؛ عکس­هایی از شاخه­های درختی پیچ در پیچ، عکس­هایی از زاویه­های مختلف.

به طرف میز برگشت. درشت­ترین سیب را که دانه­های شفاف آب روی آن می­درخشید، به طرف او دراز کرد. «ماد» نیم نگاهی هم نینداخت. بلند شده بود و عکس­های آب­چکان را جا به جا می­کرد. به سوی پنجره­ی­ هال برگشت. گوشه­ی پرده را کنار زد. او آن­جا دراز کشیده بود. رو به آسمان. در پس توری از سیاهی. اگر پرده کنار می­رفت ...

از هرم نفسش، شیشه مه­آلود شد. صدای زنگ تلفن را که شنید، گوشی را برداشت. دوستش بود. می­پرسید که چرا هنوز آن­جا است؟ انگشتش را گزید. آه ... دعوت داشت... به یک جشن! گوشی را انداخت. به تاریک­خانه دوید: «ما به جشن تولد دعوت شده­ایم!» باید می­رفت. جایی پر از بادکنک­هایی رنگی، کیک شکلاتی، کاغذهای کشی، شمع­های روشن؛ جایی پر از روشنایی!

به میز تکیه داد. سیبی قل خورد و به زمین افتاد.

-            خودم بروم؟! نمی­آیی؟ یعنی تنها؟

به طرف گنجه­ی لباس رفت. از میان همه­ی لباس­ها، پیراهن سیاهی را بیرون کشید که پیش­سینه­ای پر از ستاره­های نقره­ای داشت. جلوی میز آرایش فقط سرمه کشید. موهایش را بالای سر جمع کرد و رشته­ی مرواریدی در آن پیچید. دستش برای بستن قفل گردن­بند لرزید.

-            ماد ... ماد!

-            آمد...

-             لطفاً برایم ببند.

دست­های ماد، تماس دست­های ماد با موها و .. بارانی تند بر کف چوبی هال.

-            آه ... نه!

باد تندی دو لنگه­ی پنجره را باز کرد و به هم کوفت. «ماد» رفت تا پنجره را ببندد.

-            چه طور جمع­شان کنم؟

دانه­ها برق می­زدند.

-            متأسفم عزیزم!

این را ماد گفته بود.

کمی بعد در محوطه بود؛ با شال و مانتوی سیاهش. نه از بچه­ها که فوتبال بازی می­کردند خبری بود و نه از مرد سیب به دست. تنها زن سنگی بود که آن دورها دراز کشیده بود.

-            من به یک جشن می­روم.

با دستانش، خودش را بغل گرفت و در دل شب دوید. بندهای نقره­ای کفشش در دل تاریکی می­درخشید. چند بلوک آن طرف­تر از پله­ها بالا رفت. از دری شیشه­ای گذشت. دکمه­ی آسانسور را زد. چند دقیقه بعد در مقابل در خانه­ای که بانگ شادمانی از آن به گوش می­رسید، ایستاد. زنگ آپارتمان را که فشرد یادش آمد گل نخریده است. در باز شد. دوستش بود. با صورت آرایش کرده،  موهای بیگودی پیچیده و دامانی پر از لکه­های چربی. پشت سرش مشتی بچه در میان انبوهی از کاغذهای کشی رنگی ، بادکنک­های سرخ و زرد و بنفش و ستاره­های کاغذی، بالا و پایین می­پریدند و میانِ درِ نیمه­باز آشپزخانه، مردی پیش­بند بسته، با ظرفی آب­چکان در دست و ماسکی به چهره، خود را به چپ و راست تکان می­داد.

-            کیک را ببرم؟ پیش­دستی­ها را بیاورم؟ پاک دست­تنهایید. اوه خدای من! باید زودتر می­آمدم.

از روی پوست­های میوه گذشت. از جیغ پسر بچه­ای که بادکنک­ها را می­ترکاند، چشم­هایش را بست. باید بچه­ها را دور خود جمع می­کرد و کیک را می­برید. باید کیک را طوری قسمت می­کرد که به همه می­رسید. دوستش به هم­راه شوهرش به سالن آمده بودند و ماسک به صورت زده بودند. دهان سرخ­شان باز مانده بود و بچه­ها دورشان جمع شده بودند و می­خندیدند. جیغ می­زدند و بالا و پایین می­پریدند. شمع­ها واژگون می­شد.

بادکنک­ها می­ترکیدند. بچه­ها پای هم را لگد می­کردند. یکی روی سرش تاج کاغذی گذاشت. باید کیک را می­برید اما دست­هایش به تندی می­لرزید. بچه­ها به طرف کیک حمله کردند. اوه ... یک جشن ... جشن واقعی! دست روی پیشانی­اش گذاشت و عقب عقب رفت. در را باز کرد و بیرون دوید.

هوای مرطوب که به صورتش خورد، فهمید که باران می­بارد، اول آرام و بعد تند. راه جاده­ی شنی را در پیش گرفت. بلوک­های سیمانی سرد و سنگین بر پا ایستاده، با چشمانی زرد نگاهش می­کردند و «او» هنوز آن­جا بود. سرد و سنگین، دراز کشیده و به آن سوی ابرها نگاه می­کرد. باران تندتر شده بود. آرام به پیش می­رفت. تاج کاغذی­اش مچاله شده بود و دامن روپوشش، سنگین. سر بالایی، تند و نفس­گیر بود. ایستاد. به پشت سر نگاه کرد. همه­ی پنجره­های روشن، زرد بودند. تنها یک پنجره بود که سرخ می­زد. رو گرداند. باید به آن­جا می­رفت؛ به آن­جا تا مثل «او» به پشت دراز بکشد و به آسمانی که هم سیب داشت و هم ستاره، نگاه کند.