چند پنی پول

نویسنده


هر روز وقتی ساعت پنج دقیقه به ده صبح، صدای زنگ مدرسه بلند می­شد، موجی از سکوت هیاهوی میدان بازی را در خود فرو می­برد.

بچه­ها با بی­میلی دست از بازی کریکت[1] و قایم باشک می­کشیدند. آن­هایی که از درخت کهن­سال تمر هندی حیاط مدرسه بالا رفته بودند و یا از شاخه­های آن آویزان بودند، به سرعت پایین می­آمدند و دهان­شان را از تمر هندی سبز و ترش مزه­ای که می­خوردند، پاک می­کردند.

چهار صد پسر بچه­ی عجیب و غریب در میدان بازی پر از سنگ­ریزه­ی مدرسه، صف می­کشیدند. قبل از آن که بتوانند پشت سر هم وارد حیاط مدرسه بشوند، باید منتظر بازرسی می­شدند. بعضی از بچه­ها با نگرانی به پاهای خاکی و برهنه­ی خود نگاه می­کردند و تعدادی دیگر هم با عجله سعی می­کردند ناخن­ها و دست­های­شان را تمیز کنند.

معلم­ها، دسته دسته سست و بی حال  از دفتر مدرسه بیرون می­آمدند. همان­طور که به طرف صف بچه­ها می­رفتند، برای هم لطیفه تعریف می­کردند و می­خندیدند.

مدیر مغرور و تنومند مدرسه که زیادی با زنگ ور می­رفت و بی خودی صدای جیرینگ جیرینگ آن را در می­آورد، کنار پنجره می­آمد و عبوس و اخمو به صف بچه­ها نگاه می­کرد. بچه­های کوچک­تر، زیر نگاه­های سرد او، راست و شق و رق می­ایستادند. معلم­ها آرام از کنار صف­ها می­گذشتند و بچه­ها پشت و کف دست­شان را به آن­ها نشان می­دادند و نیش­های خود را باز می­کردند تا دندان­های­شان هم پیدا شود. آن­هایی که نامرتب بودند از صف بیرون می­آمدند تا پیش آقای مدیر بروند. آقای مدیر هم با عصای خود که از ساقه­ی گیس باف درخت تمر هندی ساخته شده بود به بچه­هایی که دست­های­شان کثیف بود سه ضربه، آن­هایی که دندان­هایشان را مسواک نزده بودند، چهار ضربه  و کسانی که موهای­شان را شانه نکرده بودند شش ضربه می­زد.

پس از بازرسی، دانش­آموزان آرام و به صورت صف به کلاس­های خود می­رفتند.

به آن­ها گفته بودند هر وقت مدیر با صدای بلند می­گوید «خبردار» باید دست­های­شان را تا پیشانی بالا ببرند و همه یک­صدا بگویند: «صبح به خیر معلم.»

بعد مدیر مدرسه اعلام می­کرد نوبت خواندن سرود است و شعری بی­ربط را بین بچه­ها پخش می­کرد. بچه­ها هم خودشان را آماده می­کردند. وقتی مدیر دستش را بالا می­برد و پاهایش را به زمین می­کوبید، بچه­ها با صدای بلند شروع به خواندن می­کردند. در پایان­، دانش­آموزان مثل نمازگزاران دست­های­شان را تا صورت­ها­ی­شان بالا می­بردند و می­گفتند: «آمین.»

وقتی آمین دوم را می­گفتند، مدیر مدرسه یک سخن­رانی طولانی می­کرد و یک سری حرف­های نامربوط و پرت و پلا می­زد و دوباره دستور می­داد: «خبردار» و پسر بچه­ها هم خبردار می­ایستادند و مدرسه کار خود را شروع می­کرد.

اما امروز صبح، مدیر مدرسه دستورهای هر روز را نداد. بلکه نگاه سردش را به بچه­ها دوخت و گفت: «کسانی که برای آقای مگاهی پول آورده­اند، آن را به معلم­های خود بدهند.»

دست­ها توی جیب­ها رفت. بچه­های کلاس­های پایین­تر پول­هایی را که توی کاغذ پیچیده شده بود، محکم توی دست­های کوچک و عرق کرده­ی خود فشار می­دادند.

معلم­ها صندلی و چهارپایه­ها را به طرف میزهای خود کشیدند و روی آن­ها نشستند. هر کدام یک ورق کاغذ بزرگ در دست داشتند تا روی آن اسم شاگردانی را که برای مدیر بازنشسته پول می­پرداختند، بنویسند. دادن سه پنی چندان تشویق و ستایشی نداشت؛ اما وقتی کسی سکه­ی 6 پنی می­داد، معلم سکه را به تمام کلاس نشان می­داد و اسم دانش­آموزی که سکه را داده بود، چندین بار در کلاس تکرار می­کرد. اما اگر کسی یک شیلینگ می­داد، هیاهوی بیش­تری بلند می­شد. معلم کلاس روی شانه­ی او دست می­کشید و نوازشش می­کرد و بقیه­ی بچه­ها حسابی حسودی­شان می­شد و تازه برای تشکر و قدردانی او را پیش مدیر مدرسه می­فرستادند. مدیر هم دست آن دانش­آموز را به گرمی می­فشرد و دندان­های طلای براقش را نشان می­داد. بعد با ژست خاصی به او پس مانده­ی یک تکه گچ را می­داد و توصیه می­کرد توی کلاس از آن استفاده نکند.

کار گرفتن پول­ها تمام شد و آخرین پسر سر جایش نشست. مدیر که روی سکو ایستاده بود، به خاطر جلب توجه بچه­ها، گلویش را صاف کرد و گفت: «تمام کسانی که برای مدیر بازنشسته پول داده­اند، می­توانند بنشینند؛ اما کسانی که چیزی نداده­اند، باید همان طور سر پا بایستند.»

وقتی هیاهوی بچه­ها بر سر نشستن روی صندلی­ها فرو نشست، تنها چند نفر این گوشه و آن گوشه­ی کلاس در حالی که سرشان را زیر انداخته بودند، هم­چنان سرپا ماندند.

مدیر مدرسه مثل یک کوزه­ی چاق و کوتاه بود. چشمانی بی­رحم و لبانی بدون لبخند داشت. کنار سکو شروع به قدم زدن کرد و با نگاهی تحقیر­کننده به پسر بچه­ها ، یکی پس از دیگری چشم دوخت، بعد ابرویش را بالا انداخت و به آن­هایی که پول نیاورده بودند، دستور داد جلو بیایند و روی سکو کنار بچه­های دیگر بایستند.

مدیر با تکه گچی که در دست داشت، به خاطر خنداندن بقیه­ی بچه­های کلاس، روی پیشانی آن­ها علامت ضرب­در گذاشت. وقتی این علامت را روی پیشانی و ابروی بچه­های بدبخت می­کشید، به طرف بچه­های دیگر که هنوز می­خندیدند، برمی­گشت و دست­هایش را بالا می­برد تا به ابراز احساسات آن­ها جواب دهد. بعد گفت: «نگاه کنید! این بچه­ها نشان ناسپاسی روی پیشانی خود دارند!»

شلیک خنده­ی بی رحمانه­ی بقیه­ی بچه­ها به هوا رفت. مدیر مدرسه قبل از این­که یک بار دیگر دستش را بالا ببرد، به بچه­ها اجاز داد تا حسابی بخندند.

-  ناسپاسی، ناسپاسی. کلمنت، تو بیا. تو نفر چهارم هستی، جلو بیا و سخنان مارک آنتوانی را درباره­ی ناسپاسی برای ما بخوان. اگر مدیر سابق مدرسه می­دانست در مدرسه­ی خود چه­قدر آدم ناسپاس پرورش داده است، از غصه می­مرد. بیا کلمنت، بیا و درس خود را از حفظ برای ما بخوان.

-  کلمنت، پا برهنه جلو رفت. چشمانش را به زیر دوخته بود؛ با صدایی خفه و یک نواخت شروع به خواندن کرد. مدیر مدرسه با عصایش او را تهدید کرد وگفت: «بلندتر بخوان!»

پسرک قدری صدایش را بلند کرد؛ اما خیلی زود دوباره صدایش بم شد و کلمه­ها را بریده بریده می­گفت. اما سرانجام متن را تمام کرد. مدیر مدرسه دوباره چند دقیقه­ای را صرف خنداندن بچه­ها کرد و علامت خنده­دار ضرب­در را بر روی پیشانی پسر بچه­های بدبخت کشید. وقتی احساس کرد دیگر کلاس تحت کنترل نیست، بچه­های زجر کشیده را با گفتن این حرف­ها مرخص کرد: «حالا بروید سر جاهای­تان بنشینید؛ اما یادتان باشد تا وقتی نسبت به مدیر خودتان – که استعفا کرده – تشکر و قدردانی نشان ندهید، باید هر روز صبح بیایید و با شرم و خجالت جلوی بچه­های مدرسه بایستید.»

هوا تقریباً گرگ و میش بود. خانواده­ی داویکت شام می­خوردند. هر کسی به آن خانه نگاه می­کرد می­توانست بفهمد سه پنی یا حتی نیم پنی هم در آن خانه وجود ندارد.

 خانه، یک اتاق کوچک و قفس مانند داشت. سقف آن از تخته­های نازک سیاه و لکه­داری بود که از زیر آن می­شد ستاره­های آسمان را شمرد.

دیوارهای خانه با روزنامه­ها و مجله­های قدیمی پوشیده شده بود و از کهنگی و لکه­های آبی که گاهی از سقف می­ریخت، بی رنگ و رو شده بود. صد جای روزنامه­ها پاره شده بود، طوری که تخته­های پوسیده و کرم­خورده­ی زیر آن­­ها کاملاً پیدا بود. اتاق کوچک را پرده­ی کتان نخ نمایی که رویش مرغان دریایی در حال پرواز به سوی آسمان آبی نقاشی شده بود، به دو قسمت تقسیم می­کرد.

در میان این فقر آشکار، مرغان دریایی آزاد و بلند پرواز روی پرده، وصله­ی ناجوری به نظر می­آمدند.

خانواده­ی داویکت چهار نفر بودند: داو و همسرش مائود، کلمنت و خواهر بزرگ­ترش اولینا.

کلمنت روی کف سنگی اتاق نشست و بشقاب برنج را روی پاهایش گذاشت. اولینا هم روی میزی از شکل افتاده و کهنه که به نظر می­رسید از چوب ماهون باشد، لم داده بود و با دل­خوری به غذای سفت خود در بشقاب نوک می­زد. داو داویکت، کارگری با موهای سفید و اندامی بلند و لاغر، بشقاب خود را در دست چپش گرفته بود و با دست راستش قاشق فلزی را توی دهانش فرو می­کرد. خانم داویکت کنار پنجره­ی باز اتاق نشسته بود. مثل یک نخ باریک و لاغر بود. استخوان­های بدنش از لاغری بیرون زده بود. بشقابش را روی دامنش گذاشته بود و مثل یک مرغ به غذایش نوک می­زد.

وقتی کلمنت غذایش را تمام کرد، بشقاب خالی را برداشت و به آشپزخانه رفت. آن را در جای مخصوصی تنگ هم چید. بعد رفت و کنار صندلی مادرش نشست. سرش را روی پاهای استخوانی او گذاشت و گفت: «ممکن است سه پنی به من بدهید برای آقای مگاهی می­خواهم.»

خانم داویکت در حالی که او را از خود دور می­کرد، گفت: «هوم، چی، سه پنی پسر؟ چرا به اسم خدواند، مردم بی­چاره و گرسنه باید سه پنی به جیم مگاهی بدهند؟ چرا شکم او روز به روز بزرگ­تر می­شود؟! » گرچه مادر خود جواب این چراها را به خوبی می­دانست.

کلمنت بار دیگر با حوصله گفت: «مادر! من به شما گفتم، گفتم که او بازنشسته است و ما دانش­آموزان مدرسه، هر کدام باید نفری سه پنی جمع کنیم و به او بدهیم.»

-  هوم، برای ما آدم­های بی­چاره سه پنی پول زیادی است. برو از پدرت بخواه. ببین او چه می­گوید.

-  کلمنت با بی­میلی بلند شد و آرام به طرف پدر رفت. خوب می­دانست پدر از مادر سخت­گیرتر است.

داو داویکت از نزدیک شدن پسرش استفاده کرد و بشقاب خالی غذای خود را به او داد. کلمنت بشقاب را به آشپزخانه برد و دوباره برگشت. نزدیک پدر رفت و چون گوش­های پدر سنگین بود، بلند گفت: «پدر، سه پنی به من می­دهی؟»

-  آه، کلمنت، درباره­ی دیوارها حرف می­زنی؟!

کلمنت دهانش را به گوش پدر چسباند و شروع کرد به داد زدن. آن قدر که صورتش سیاه شد.

پیرمرد گفت: «آه، این قدر سر من داد نزن، کَرَم کردی! موآد، این روباه جوان چه می­خواهد؟»

خانم داویکت نزدیک آمد و موضوع را به او فهماند. پیرمرد گفت: «موآد، سه پنی!!، سه پنی! شنیدی موآد؟ تا حالا چنین حرفی شنیده­ای؟ شرط می­بندم که نه! سه پنی! جوانک از من پول می­خواهد، پولی که برای به دست آوردنش جان کنده­ام. آن هم برای این­که آن را به مگاهی بدهد که نانش توی روغن است. سه پنی! ها ها ها ... آه موآد ...» و خنده­ی تلخی کرد.

کلمنت از خانه بیرون رفت. زیر درخت نان که در همان نزدیکی­ها روییده بود، نشست و به تنه­ی آن تکیه داد. وقتی هوا تاریک شد، اولینا پیش او آمد و کنارش نشست. آن دو رابطه­ی نزدیکی با هم داشتند. کلمنت به طرف خواهرش برگشت و در حالی که ناخنش را می­جوید جریان امروز صبح مدرسه را برای او تعریف کرد.

اولینا با دقت، مثل یک مادر به حرف­های او گوش داد. وقتی حرف­های کلمنت تمام شد، اولینا مدتی به فکر فرو رفت و بالاخره با آه کوتاهی گفت: «کلمنت، می­دانم چه کار باید بکنیم. یادت می­آید قبلاً از طرف مدرسه برای مراسم کریسمس به خیابان می­آمدیم و برای مردم آواز می­خواندیم؟ خب، دوباره همان کار را می­کنیم، با این فرق که امشب فقط ما دو نفر هستیم.»

کلمنت سرش را بلند کرد. در زیر نور مهتاب به چهره­ی خواهرش چشم دوخت و گفت: «حالا که نزدیک کریسمس نیست.»

اولینا گفت: «مهم نیست، بالاخره کسانی پیدا می­شوند که برای آواز خواندن به ما یک یا دو پنی بدهند. حالا ببین. ما کلاه­مان را جلو می­بریم و بعد وضع­مان خوب می­شود.»

اولینا بلند شد و فوری رفت توی خانه. چند دقیقه­ی بعد در حالی که کلاه کلمنت در دستش بود و کلاه حصیری خودش هم روی سرش بود، برگشت.

کلاه را روی سر کلمنت گذاشت و یک شانه به او داد و گفت: « ما به مغازه­ی نانوایی می­رویم و از او کمی کاغذ نان می­خریم. موقعی که من آواز می­خوانم تو با آن کاغذ آهنگ می­زنی.»

آن شب با هم در خیابان­ها به راه افتادند، صدای اولینا زیبا بود. ماه، حسابی بالا آمده بود و مهتاب به همه جا می­تابید، اما آن­ها هنوز سرگرم کار خود بودند.

بالاخره اولینا در حالی که سکه­هایی را که تا آن موقع گرفته بودند در جیب­هایش بالا و پایین می­انداخت، گفت: «این آخرین خانه است و بعد کارمان تمام می­شود.»

نمای جلوی خانه از آجر قرمز بود. بیش­ترِ خانه در تاریکی فرو رفته بود؛ اما آن­ها کسانی را که در ایوان رو باز خانه نشسته بودند می­دیدند.

اولینا با شجاعت تا کنار پله­های جلوی ایوان پیش رفت. و از توی تاریکی به آن­ها گفت: «شب به خیر، دوست دارید برای شما آواز بخوانیم.»

زن به آرامی و با دهان بسته خندید و اولینا توانست سفیدی دندان­های آن مرد را ببیند.

بچه­ها شروع کردند به خواندن. وقتی آوازشان تمام شد. مرد از جایش بلند شد، دستش را در جیبش فرو برد و نزدیک آن­ها آمد. با مهربانی گفت: «از بابت آوازتان متشکرم، خیلی زیبا بود. ممکن است چند لحظه برق این­جا را روشن کنی.»

زن از روی صندلی برخاست و کلید برق را زد. همین که ایوان روشن شد، کلمنت کوچولو از تعجب خشکش زد؛ زیرا آن مرد قد بلند مو خاکستری، همان مدیر بازنشسته­ی مدرسه یعنی آقای مگاهی بود!

اولینا تعظیم کرد. کلمنت از توی روشنایی عقب رفت؛ اما این کار لازم نبود، چون آقای مگاهی عینک به چشم نداشت و نمی­توانست او را بشناسد.

دورتر از آن خانه، اولینا خنده­ای را که تا آن لحظه  به زحمت در خود زندانی کرده بود، رها کرد و با صدای بلندی قاه قاه خندید و گفت: «فکرش را بکن! چطور بی آن­که بدانیم، به خانه­ی مدیر سابق مدرسه­ی تو رفتیم. او از همه بیش­تر پول به ما داد. شش پنی!

آن­ها، وسط جاده­ی سپید و زیر نور مهتاب شروع به شمردن پول­ها کردند. بعد اولینا دوباره پول­ها را در جیب لباسش ریخت و گفت: «حالا به تو می­گویم چطور می­توانی آن جانور - آقای چیس-  را سر جایش بنشانی.»

فردا صبح مدیر مدرسه، آقای چیس، سر قولش ایستاد و بلافاصله بعد از مراسم دعا، پسر بچه­هایی را که با خود پول نیاورده بودند، روی سکو به صف کشید. امروز فقط هشت نفر بودند. دو نفرشان به هر ترتیبی که بود سه پنی آورده بودند. دو – سه نفرشان هم جیم شدند. همین که کلمنت وارد صف شد، شروع به شمردن پسرهای جلوتر از خودش کرد.

همان­طور که آقای چیس با خوش­حالی به سرهای خم شده­ی آن­ها نگاه می­کرد، کلمنت جلو رفت و هشت پنی هم در مشتش بود.

کلمنت به معلم مدرسه که دهانش از تعجب باز ماند­ه بود گفت: «هشت پنی. برای هر کدام از ما یک پنی !» و صدای لرزان هیجان­زده­ی او، مثل نور یک ستاره، سکوت مدرسه را در هم شکست.

 



[1]. نوعی بازی است.