شنل آبی رنگ را روی دوشش انداخت. موهایش را دورش ریخت. سرش را جلوی آینه خم کرد و لبخند زد. دستهایش را باز کرد و چرخید دور خودش. موهایش را باد آرام حرکت میداد و شنلش دورش میچرخید. چشمهایش را آرام بست و خندید. رو به مادرش که کتابی با جلد نارنجی در دستش بود نگاه کرد و گفت: مامان من مثل فرشتهی مهربون شدم.
مادر کتاب را بست و تند نگاهش را از جلد کتاب که روی آن نوشته بود تغذیه در دوران بارداری برداشت و گفت: «اون شنل رو تنت در بیار هنوز هیچی نشده خرابش میکنی.»
دخترک رو به آینه کرد و زیر لب گفت: «چی میشد منم از این شنلها داشتم.»
مادر دستش را روی شکم برآمدهاش گذاشت و بلند شد. گفت: «اون خیلی برای تو کوچیکه. توی تن تو گشاد و خراب میشه. برو بزارش تو کمد.»
دختر شنل را از تنش بیرون آورد و آن را در کمد آویزان کرد. نگاهی به لباسهای کوچک داخل کمد انداخت و نگاهی هم به گهواره و عروسکهایی که کنار آن بود. دوباره شنل را از کمد بیرون آورد دستی روی آن کشید گوشهی ناخنش به کاموای شنل گیر کرد. دخترک شنل را داخل کمد گذاشت نخ کاموا را کشید و شنل تا بالا باز شد. دخترک آرام لبخند زد و در آینه به خودش زل زد.