سالهاست که من کلاس اولم و سالهاست که میخوانم: شب بود، ماه پشت ابر بود ...
چه وقت از پشت ابر بیرون میآیی ماه شب چهارده؟
کدام یک از شبهای ماست که با آمدنت نقره باران شود؟
چه وقت به درس بعدی میرسیم؟
- آن مرد با اسب آمد.
کوهی از خرد و توانایی بر کمر اسب سنگینی میکند اسب، آرام و راحت گام برمیدارد.
زمین در قبضهی بادهای هرزهگرد مانده است.
چه وقت آن اسب سر میرسد تا شاعرانگی زمین را شاهد باشیم؟
و لبها فریاد میزنند: آن مرد، سبد دارد.
آن مرد با سبدی پُر، از کنار ما عبور خواهد کرد و تمام رازهای هستی را برای ما فاش خواهد نمود.
فوارهی رازها از سبدش سر خواهند کشید. چه قدر راز! چه قدر شعر! شعرهای سپید او، دنیا را روشن خواهند کرد.
چه سالهایی که در کلاف رازها سر درگم ماندهایم.
و چه سالهایی که در کلاس اول در جا زدهایم تا بلکه تو برسی و ما کتابها را ورق بزنیم.
اوقاتمان تلخ است ای شیرینتر از همهی سیبهای سرخ! چرا نمیآیی تا سیب دلت را بو کنیم؟
آسمان، رعد و برق میزند. دلش میشکند و لحظهای بعد تمام هستیاش را بر زمین میتکاند.
ماه در پشت ابرها پنهان است و روی ماهش را پوشانده. صدای ما بلند است:
شب بود، ماه پشت ابر بود ...
باران، مثل شعر حافظ بر زمین جاری است و غزلهای عمیقش را برای ما میخواند.
تصنیف «ای پادشه خوبان...» در گوش کوچهها میپیچید. بوی دلتنگی دارد باران.
ای بارانیترین! چه وقت لبهای ما کلاس اولیها را میگشایی تا بخوانیم:
- آن مرد
در
باران آمد!
تا بخوانیم:
- آن مرد
با
باران آمد!