ردّ پای کوچولوها

نویسنده


 

وقتی می­گویند «فیل و فنجان» شما یاد چه می­افتید؟

«در و دروازه» چه چیزی را در ذهن شما تداعی می­کند؟

بله، یک نسبت! نسبتی میان دو چیز خرد و کلان؛ دو چیز کوچک و بزرگ.

وقتی انیشتین، متفکر بزرگ قرن بیستم، فرضیه­ی معروف خویش - موسوم به فرضیه­ی نسبیت - را ارائه کرد، از او پرسیدند آیا می­توانی این فرضیه را به گونه­ای همه فهم ثابت کنی؟ گفت آری. آیا به نظر شما زمان برای کسی که روی یک سطح داغ ایستاده و مرتب این پا و آن پا می­کند، با عاشقی که دل به دل معشوق خویش داده و با او گرم گفت­وگوست، یک­سان می­گذرد؟!

برای او هر دقیقه یک ساعت است و برای این هر ساعت یک دقیقه!

او راست می­گفت. نسبت­ها همیشه تعیین­کننده­اند... به ویژه آن­که ما بین دو چیز کوچک و بزرگ نسبتی برقرار کنیم و من امروز در این جوانه چنین قصدی دارم.

***

«بعضی چیزهای کوچک هستند که در حرکت چیزهای بزرگ خلل ایجاد می­کنند.»

تصور کنید در یک روز بهاری با خودروی خویش در جاده­ای در حال حرکتید. پیش از حرکت سراغ مکانیک رفته­اید و او همه چیز را کنترل کرده و به شما اطمینان داده که هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد.

- این اتومبیل مثل ساعت کار می­کند؛ مرتب و منظم. بروید و برگردید، هر چه شد

با من!

­ناگهان می­بینید اتومبیل­تان ریپ می­زند... ریپ می­زند و شما را روی صندلی­تان­ جلو و عقب می­برد!

بعد هم خاموش می­شود و گوشه­ای می­ایستد. نگران می­شوید و شروع می­کنید همه چیز را وارسی کردن؛ از شیلنگ بنزین گرفته تا شمع­ها و پلاتین و ... همه چیز مرتب است. پس این ریپ زدن­های مستمر برای چیست؟

می­مانید چه کنید! می­روید سراغ «ژیگلور». با نرمی و آهستگی پیچ آن را باز می­کنید و یک بار در آن می­دمید؛ یک فوت محکم.

وقتی آن را دوباره سر جای خود سفت می­کنید و استارت می­زنید، دیگر اتومبیل ریپ نمی­زند. دیگر خاموش نمی­شود. یک آشغال کوچک، بگویم قدر یک دانه کنجد... نه! کنجد خیلی بزرگ است... کوچک­تر از آن، گیر کرده بود داخل ژیگلور و اتومبیل به این بزرگی را به پت پت انداخته بود!

بگذریم.

***

«بعضی چیزهای کوچک هستند که چیزهای بزرگ را از حرکت بازمی­دارند.»

وقتی آن هلی­کوپتر غول­پیکر از نبرد با قاچاقچی­ها بازگشت، هیچ­کس نفهمید که چه حادثه­ای قدرت پرواز را از او گرفته است. تکنسین­های مختلف آمدند و هر یک تمام تجربه­ی خویش را به کار بستند که بفهمند آخر چه شده؟ ظاهر هلی­کوپتر هیچ آسیبی ندیده بود. کوچک­ترین نشانه­ای از این­که شیئی خارجی با آن برخورد کرده، نیز مشاهده نمی­شد. شش ماه گذشت. تمام تلاش­ها بی­فایده بود و کوشش مهندسان و تکنسین­ها کم­ترین ثمری نداشت. آنان تلاش می­کردند و آن رخش آهنین مقاومت می­کرد.

سرانجام ... ! فکر می­کنید چه شد؟ خنده­آور است! یک گلوله­ی بسیار کوچک پیدا شد که به یکی از پره­های موتور هلی­کوپتر گیر کرده بود. پره را نشکسته بود؛ حتی به آن آسیب نرسانده بود. تکنسین مجرب گلوله را که از یک بند انگشت هم کوچک­تر بود، به دوستانش نشان داد و گفت: بچه­ها! این فسقلی، شش ماه هلی­کوپتر 42 میلیون دلاری ما را از کار انداخته بود. آنان خندیدند و گذشتند. ما نیز بگذریم.

***

«بعضی چیزهای کوچک هستند که باعث عقب­گرد چیزهای بزرگ می­شوند.»

میرزا جواد آقا ملکی، آن عارف بزرگ نامدار و آن سالک طریقت­یار، دعوت مؤمنی را اجابت کرد و رفت خانه­ی او برای افطار؛ پس از گذشت روزی گرم و طاقت­فرسا و تحمل عطش و گرسنگی بسیار!

افطاری ساده و مختصر، نه مثل حالا سفره­های هفت رنگ. غذا را که خوردند، از هر دری سخنی به میان آمد و هر کس چیزی گفت. به قول قدیمی­ها حرف زدن که خرجی ندارد. نکردند از خودشان بگویند! نکردند عنان سخن به دست اهلش بسپارند و از آن عالم بزرگ بهره­ای ببرند... از آن میان، یکی از مهمانان حرف ناجوری پشت سر کسی گفت و آبروی مؤمنی را برد.

دیدند میرزا جواد از جا برخاست، به قصد رفتن؛ با چهره­ای تکیده و غصه­دار.

همه تعجب کردند. میزبان پیش دوید و از این عزیمت نابهنگام پرسید. میرزا پاسخ داد در مجلس شما از مسلمانی غیبت شد. آبروی او رفت و کار من چهل روز عقب افتاد.

لابد این سخن مولای متقیان را شنیده­اید که فرمود: آیا می­پنداری تو موجود کوچکی هستی، نه! جهانی بزرگ­تر از جهان هستی در تو پیچیده است!

پس می­شود غیبتی کوچک باعث عقب­گرد انسانی شود که از جهان هستی بزرگ­تر است!

باز هم بگذریم.

***

«بعضی چیزهای کوچک هستند که باعث نابودی چیزهای بزرگ می­شوند.»

بازرگانی ثروتمند تجارت گندم می­کرد. انباری بسیار بزرگ دست و پا کرده بود و کیسه­های گندم خویش را در آن ذخیره می­کرد. او روز به روز بر این گندم­ها می­افزود و گمان می­کرد چقدر گندم انباشته است! غافل از این­که موش دزد و حیله­گری به انبار او زده و هر چه او ذخیره می­کند، این نابود می­سازد و از بین می­برد.

چیزی نگذشت که بازرگان بر سر حساب آمد و کیسه­های گندم خویش شمرد و تازه فهمید چه بلایی بر سر او آمده است:

ما در این انبار، گندم می­کُنیم

گندم جمع آمده، گم می­کنیم

می­نیندیشیم ما آخر به هوش

کین خلل در گندم است از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زده است

وز فَنَش انبار ما ویران شده است

اول ای جان! دفع شر موش کن

وانگهان در جمع گندم جوش کن

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا

جمع می­ناید در این انبار ما؟

گرنه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمال چِل ساله کجاست؟

تعجبی نیست اگر یک موش کوچک بتواند انبار بزرگ گندمی را بر باد دهد!

***

کوچولوها نقش ایفا می­کنند و از خود جای پا باقی می­گذارند: کندی، سکون، عقب­گرد، نابودی!!

حالا فکر کنید:

اگر آن راننده­ی مجرب، ژیگلور اتومبیل خود را از آن آشغال کوچک پاک نکرده بود،

اگر آن تکنسین کارآزموده، گلوله را از لابه­لای پره­های موتور هلی­کوپتر پیدا نکرده بود،

اگر آن عارف نامی از اثر آن گناه خرد غافل بود،

... و سرانجام اگر آن تاجر ثروتمند موش دزد را در انبار خویش نیافته بود، چه اتفاقی می­افتاد؟

آن کندی، سکون، عقب­گرد و نابودی می­رفت تا قیام قیامت...

و چه بسا می­رود و ما غافلیم!

 

منبع: می­شکنم در شکن زلف یار، نشر معارف.