شعر


امید دارد «کلیم» امید، از تیره روزی خویش       تا چشم نیم مستش، با سرمه آشنا شد کلیم کاشانی آن­چه اول غرق گردد، کشتی امید ماست     گر سراب ناامیدی را، فلک دریا کند کلیم کاشانی ز مجنون کم نئی، روز سیاه درهم خود را      به وادی شکیبایی، خیال زلف لیلا کن کلیم کاشانی سرآید چون زمان ناامیدی       به خوابی یوسف از زندان برآید صائب تبریزی انتظار دیده­ای داریم محو انتظار مقدمی     یا رب این آیینه را، زان گل حضور شبنمی بیدل دهلوی تا چشم آرزو، به رهت کرده­ایم سفید        چندین سحر شکسته­ام از انتظار، رنگ بیدل دهلوی بیا که منتظرانت، چو دیده­ی یعقوب             فضای کلبه­ی احزان، گرفته­اند به سیم1 بیدل دهلوی نقره؛ منظور، تشبیه کردن سپید شدن چشم منتظران به نقره­ی سپید رنگ است. دارکوب محمد کاظم کاظمی هر میوه­ای که دست رساندیم، چوب شد ما لایق بهار نبودیم، خوب شد این گیر و دار ما و شما در میان راه، چون روزه باز کردن پیش از غروب شد دردا، در این میانه درختی که داشتیم، قربانی لجوج­ترین دارکوب شد آن آتشی که غیرت صد آفتاب داشت، دریک نفس برودت قطب جنوب شد آفت نبود تا تپش آرزو نبود این خانه گر خراب شد از رُفت و روب شد تا با غدیر ما چه کند هرم سرنوشت طفیان رود نیل، که دیدم، رسوب شد آن دست دیروزین محمدکاظم کاظمی عاقبت با ناله سودا می­شود آهی که نیست زیر گام ما به منزل می­رسد راهی که نیست از کرامت­های بسیارت همین ما را رسید شاخه­ی خشکی که هست و دست کوتاهی که نیست خوب می­دانیم و می­دانی که چندین سال قحط آب­مان در کاسه­ی سر دادی از چاهی که نیست شنید  آخر اما صبر کن، ای آسمان! خواهی نور صد خورشید می­گیریم از این ماهی که نیست دست اگر آن دست دیروزین ما باشد – که هست – باز هم گندم برون می­آرد از کاهی که نیست کشته­ی خود می­شود این ایل، حتی در شکست نا نبندد چشم امیدی به خونخواهی که نیست