هنر و ادب/انسان


انسان قدم سعی تو، در دامن تن پیچیده است ورنه، افلاک تو را اطلسی پای انداز است صائب تبریزی ما چو طفلان، تن به شغل خاکبازی داده­ایم ورنه، گوی آسمان­ها در خم چوگان ماست صائب تبریزی ای مرکز جمعیت1 پرگار حقیقت گر از همه سو جمع کنی دل، همه سویی بیدل دهلوی هزار آیینه حیرت، در قفس کرده است طاووست جهانی چشم بگشاید، تو گر یک بال بگشایی بیدل دهلوی ز نقد و جنس خود آگه نئی در این بازار اگر به فهم زیان هم رسیده­ای، سود است بیدل دهلوی جهدی2 که ز کلفتکده­ی جسم برآیی هر دانه که از خاک برون جست نهال است بیدل دهلوی بگذار به رنگی که پری داغ تو گردد چون سنگ، اگر شیشه برآیی چه کمال است بیدل دهلوی گنج اسراری! اگر از خود تهی شد کیسه­ات همچو اعداد اقل، کز صفر حکمش اکثر است بیدل دهلوی ای غبارت گذشته از پروین چند باشی غبارِ روی زمین؟! بیدل دهلوی آفتابی، به رفع ظلمت کوش آسمانی، به زیر پا منشین بیدل دهلوی مرغ لاهوتی، چه محبوس طبیعت مانده­ای؟! شاهباز قدسی و، بر جیفه­ای مایل، چرا؟! بیدل دهلوی آدمی را، بر لباسِ صوف3 و اطلس4 فخر نیست دیده باشی، این قماش5 اکثر ستوران6 را جُل7 است بیدل دهلوی گر شوی مرکز پرگار حقیقت، چو گهر دل بحر تو همان راحت ساحل بخشند بیدل دهلوی بال پرواز فلک داری و قانع شده­ای که به بزمی که روی، جای به بالا داری کلیم کاشانی 1.      انبوهی مردم. 2.      تلاش. 3.      پشمینه. 4.      نوعی پارچه­ی ابریشمی. 5.      لباس. 6.      چهارپایان. 7.      پالان.   راه سرخ (برای شهید حسن غلامی) کامران شرف­شاهی رفته­اید و از قفس رهیده­اید مانده­ایم و در قفس فسرده­ایم رفته­اید و راه­تان روبه­روی ماست ما که از نگاه­تان شکفته­ایم سرخ و سبز و سرفراز ما که روزهای­مان کو به کو و در به در پی شماست لحظه­های بی­شما لحظه­های خستگی لحظه­های سرد بی­خداست *** رفته­اید و مانده­ایم ای دلاوران شب­شکن جای خالی شما پر نمی­شود     فاصله بسیار است اکرم سادات هاشمی­پور می­بینمت پشت پنجره­های عرق کرده که پرواز می­کنی در غباری از مه و باران مثل همیشه زیبایی خاطرم را نوازش کرد تا زلال شوی مبادا بشکنی که هر تکه­ از تو خاطره­ای شیرین است هی در ذهن من جوانه می­زنی هی سبز می­شوی هی بزرگ می­شوی تا فراموش شوی فاصله بسیار است تا فراموش شوی همه­ی چشم­ها را غبار کور کرده تا فراموش شوی همه­ی پنجره­ها ها ها ها و دست­مالی در دست­های من   امیر مهدی­نژاد حرفی از زلف و کاکل ندارند شعرهایم تغزل ندارند  هر یکی را به حالی سرودم بیت­هایم تعادل ندارند حال­ها می­روند و می­آیند لحظه­ای هم تامل ندارند دختران زمین، تابِ چون من شاعری آسمان­جُل ندارند این قفس­ها قشنگ­اند اما هیچ درکی ز بلبل ندارند سخت خوش آب­ورنگ­اند اما غنچه­ها بویی از گل ندارند اوج می­خواهم اما در این شهر جاده­ای جز تنزّل ندارند از تو می­پرسم، ای قله­ی دور! هیچ این درّه­ها پُل ندارند؟ بگذر از بوسه، ای دوست! داغ­ام گونه­هایت تحمّل ندارند