انسان
قدم سعی تو، در دامن تن پیچیده است
ورنه، افلاک تو را اطلسی پای انداز است
صائب تبریزی
ما چو طفلان، تن به شغل خاکبازی دادهایم
ورنه، گوی آسمانها در خم چوگان ماست
صائب تبریزی
ای مرکز جمعیت1 پرگار حقیقت
گر از همه سو جمع کنی دل، همه سویی
بیدل دهلوی
هزار آیینه حیرت، در قفس کرده است طاووست
جهانی چشم بگشاید، تو گر یک بال بگشایی
بیدل دهلوی
ز نقد و جنس خود آگه نئی در این بازار
اگر به فهم زیان هم رسیدهای، سود است
بیدل دهلوی
جهدی2 که ز کلفتکدهی جسم برآیی
هر دانه که از خاک برون جست نهال است
بیدل دهلوی
بگذار به رنگی که پری داغ تو گردد
چون سنگ، اگر شیشه برآیی چه کمال است
بیدل دهلوی
گنج اسراری! اگر از خود تهی شد کیسهات
همچو اعداد اقل، کز صفر حکمش اکثر است
بیدل دهلوی
ای غبارت گذشته از پروین
چند باشی غبارِ روی زمین؟!
بیدل دهلوی
آفتابی، به رفع ظلمت کوش
آسمانی، به زیر پا منشین
بیدل دهلوی
مرغ لاهوتی، چه محبوس طبیعت ماندهای؟!
شاهباز قدسی و، بر جیفهای مایل، چرا؟!
بیدل دهلوی
آدمی را، بر لباسِ صوف3 و اطلس4 فخر نیست
دیده باشی، این قماش5 اکثر ستوران6 را جُل7 است
بیدل دهلوی
گر شوی مرکز پرگار حقیقت، چو گهر
دل بحر تو همان راحت ساحل بخشند
بیدل دهلوی
بال پرواز فلک داری و قانع شدهای
که به بزمی که روی، جای به بالا داری
کلیم کاشانی
1. انبوهی مردم.
2. تلاش.
3. پشمینه.
4. نوعی پارچهی ابریشمی.
5. لباس.
6. چهارپایان.
7. پالان.
راه سرخ
(برای شهید حسن غلامی)
کامران شرفشاهی
رفتهاید
و از قفس
رهیدهاید
ماندهایم
و در قفس
فسردهایم
رفتهاید
و راهتان
روبهروی ماست
ما که از نگاهتان
شکفتهایم
سرخ و سبز و سرفراز
ما که روزهایمان
کو به کو
و در به در
پی شماست
لحظههای بیشما
لحظههای خستگی
لحظههای سرد بیخداست
***
رفتهاید و ماندهایم
ای دلاوران شبشکن
جای خالی شما
پر نمیشود
فاصله بسیار است
اکرم سادات هاشمیپور
میبینمت پشت پنجرههای عرق کرده
که پرواز میکنی در غباری از مه
و باران
مثل همیشه زیبایی خاطرم را نوازش کرد
تا زلال شوی مبادا بشکنی که هر تکه از تو
خاطرهای شیرین است
هی در ذهن من جوانه میزنی
هی سبز میشوی
هی بزرگ میشوی
تا فراموش شوی فاصله بسیار است
تا فراموش شوی همهی چشمها را غبار کور کرده
تا فراموش شوی همهی پنجرهها
ها ها ها
و دستمالی در دستهای من
امیر مهدینژاد
حرفی از زلف و کاکل ندارند
شعرهایم تغزل ندارند
هر یکی را به حالی سرودم
بیتهایم تعادل ندارند
حالها میروند و میآیند
لحظهای هم تامل ندارند
دختران زمین، تابِ چون من
شاعری آسمانجُل ندارند
این قفسها قشنگاند اما
هیچ درکی ز بلبل ندارند
سخت خوش آبورنگاند اما
غنچهها بویی از گل ندارند
اوج میخواهم اما در این شهر
جادهای جز تنزّل ندارند
از تو میپرسم، ای قلهی دور!
هیچ این درّهها پُل ندارند؟
بگذر از بوسه، ای دوست! داغام
گونههایت تحمّل ندارند