پاسبان‌ها با سهراب چای می‌خورند


و پلنگ­ها نه پلنگ­اند؛

گربه­هایی دزد و بی­آبرو که روز و شب از ترس جان، در سوراخ­ها پنهان­اند.

و ابرها یادشان رفته که ابر باشند؛

پنبه­هایی که گاه گریه­شان می­گیرد و زمین را به نم چرک آلود خود آغشته می­کنند.

و آفتاب که به اختلال حواس دچار شده،

تابش و لطافت را فراموش کرده؛

خود را کوره­ای داغ می­پندارد تا زمین را به کویری تفتیده و پُر ترک بدل کند.

درخت­ها درخت نیستند؛ با بوته­های بیابانی تفاوتی ندارند؛

نه ابری، نه باری.

نه شرمی نه حیایی، آب را می­نوشند و خواب را می­بلعند.

بی خیال­اند و با باد هم­بازی شده­اند.

زندگی­شان به باد بند است.

خیابان­ها تعهد خود را از دست داده­اند.

عابران را گم کرده­اند و خطوط عابر پیاده را می­آزارند.

ماشین­ها فرصت زیستن را به قدم­های عابران نمی­دهند.

چهار راه­ها گیج شده­اند و نمی­توانند مراقب خودشان باشند.

صدای گاز و ترمز ماشین­ها، سوهان روح­شان شده است.

جای همه چیز عوض شده است:

هر چیزی به چیز دیگر تبدیل شده است

دشت­ها به بیابان

چشمه­ها به جوی­های کنار خیابان

پنجره­ها به دیوار

بندهای رخت به سیم خاردار

آب­های دامنه­های البرز به نوشابه­های کوکاکولا

بم به آوار

بوسه­ها به تهمت

راه به چاه

جلال آل احمد به بزرگ­راه.

و من تبدیل شده­ام به آرزو؛ به امید؛

به ترانه­هایی که مدینه­ی فاضله را در گوش جان­ها زمزمه می­کند.

و در آرزوی روزی­ام که پلنگ­ها در لابه­لای صخره­ها بدوند و

بر بلندترین صخره بایستند و پلنگی کنند.

و روزی که ابرهای باران خیز از رفتار گذشته­ی خود شرمنده شوند؛

ببارند و جهان را از گذشته­ی خود پاک کنند.

و روزی که آفتاب،

انسان­ها (همان فرزندان دیرینه­اش) را

با لالایی دل­نواز و گرمابخش خود آرامش بدهد.

و روزی که خیابان­ها خیابان باشند و

خطوط عابر پیاده، نفسی تازه کنند و

پاسبان­ها همه شاعر شوند

و عصرها با سهراب،گرد هم بنشینند؛

چای بنوشند و شعر بخوانند.

کجاست آن روز؟