مترسک

نویسنده


باد می­آید. مترسک تنهای مزرعه، با آن دو چشم دکمه­ای و دست­هایِ پوشالیِ تا انتها باز شده، در انتظار همتایی برای فراموشی تنهایی­اش مانده. اما او با آن روسری قرمزرنگ، هیچ­گاه لرزش قلب وصله بر گونی تن­پوش مترسک را حس نکرد. کمر راست می­کند. دسته­ی گندمی به دست می­گیرد و با پشت دستی که داس را با آن گرفته عرق پیشانی­اش را می­گیرد.

مترسک، لحظه­ای مشوش می­شود. قد راست­تر، سینه ستبرتر می­کند و سرش را بالا می­گیرد. لبه­ی کلاه حصیری بر چشمان دکمه­ای­اش سایه افکنده و لرزش اشک، برای او که ایستاده رو به رویش، پنهان است.

دختر دسته­ی گندم بر زمین می­افکند، بقچه­ی گل­دوزی را به دست می­گیرد و تا کنار مترسک پیش می­آید. کنارش می­نشیند، چون روزهای گذشته بر پاهای فرورفته در خاکش تکیه می­زند و هر دو با هم به افق می­نگرند. مترسک گرمای تن دختر را بر پاهای چوبی­اش حس می­کند و در دل می­خندد.

گرمای تن دختر دردها را از یادش می­برد. درد این که باد کمی کمرش را خم کرده؛ درد تُک زدن کلاغ سیاهی که هر روز صبح زود بر شانه­اش می­نشیند، صدایش را به سرش می­اندازد و قارقار می­کند آخر هم از کنار گونه­ی مترسک، جایی که درزهای دوخته شده کمی از هم گسسته شده­اند پوشال بیرون می­کشد و با خود می­برد. دختر هر روز که گونه­ی پارچه­ای فروافتاده­ی مترسک را می­بیند، آن را با دست­های ظریفش وصله­ می­زند و آه که مترسک در نبود دختر چه قدر دل­تنگ دست­هایش می­شود. دوست دارد هر روز و هر روز کلاغ بیاید، پوشال تنش را با آن تک سیاه و بزرگ بیرون بکشد و دختر با دست­های ظریفش، وصله­اش کند. دختر گره­ی بقچه­ی گل­دوزی شده را باز می­کند. نان، پنیر، سبزی تازه و همان طور که لقمه به دهان می­گذارد می­گوید: «امروزم پسر میرزا رو دیدم. از بالای دیوار کوتاه باغ مش­رحیم پرید جلوم، منم ...» کمی مکث می­کند. قلب پارچه­ای مترسک می­لرزد.

دختر ادامه می­دهد: «منم اصلا محلش ندادم. چارقدمو تو صورتم گرفتمو ازش دور شدم.» مترسک در دل به این کارش احسنت می­گوید. دختر ادامه می­دهد: «آخه ننم به رسمو رسومات معتقده. می­گه هر کاری راهی داره و ...»

دختر سر بلند می­کند. به نگاه مترسک که زیر سایه­ی کلاه حصیری پنهان است چشم می­دوزد و می­خندد. مترسک از جا کنده می­شود و از خنده­ی دختر می­لرزد. دختر ادامه می­دهد «اما به نظر پسر خوبیه. ننه می­گه مرد زندگیه، فقط یه کمی دست­ و پا چلفتیه.»

مترسک ناراحت سر به زیر می­افکند. خش­خشی از میان گندمزار می­آید. کسی صدا می­زند: «رعنا، رعنا». دختر هراسان سربرمی­گرداند.

پسر میرزا با آن هیکل نحیفش از میان گندمزار دست تکان می­دهد. گونه­های دختر گل می­اندازد. صدای پسر در گوش مترسک می­پیچد: «ننه نشون واست گرفته؛ امشب مهمون شماییم.»

صدای خنده­های ریز دختر در فضا می­پیچد. بقچه­ی گل­دوزی شده را رها می­کند و سرپا می­ایستد.

قارقار کلاغی که بر شانه­ی مترسک می­نشیند در فضا می­پیچد. او هیچ تک زدن­های کلاغ را بر چشم­های دکمه­ایش حس نمی­کند. دکمه­های سیاه بر پارچه­ی گل­دوزی شده می­افتد. باد بر پاهای چوبی می­پیچد. مترسک حس می­کند که چه قدر خوش­بخت است! آخر چشم­های دکمه­ای­اش بر گل­های گل­دوزی شده با دستان دختر فروافتاده.

کلاغ، با نوکش پوشالی دیگر بیرون می­کشد و به آسمان می­پرد؛ و باد همچنان می­آید.