استاد «بدار» آرایشگر، هیچ علاقهای به جنگهای بین فیلسوفان راست و چپ نداشت. حتی کمترین فکری هم راجع به این اصطلاح جدید «راست و چپ» به ذهنش خطور نمیکرد. هیچ معنایی هم از راست و چپ نمیشناخت جز این که با دست راست قیچی و با دست چپ شانه را میگرفت تا هنگام لزوم برای اصلاح موی پشت سر مشتری، از آنها استفاده کند.
مطلب دیگر این که استاد بدار از تمامی تهمتها و پلیدیهایی که بین راست و چپ، رد و بدل میشد بیخبر بود: کسی که «کوکا» بنوشد، دست راستی خائن است و کسی که «ودکا» بنوشد دست چپی مزدور است و کسی که عاشق «مریلین مونرو» و شیرینکاریهایش باشد، امپریالیستی توطئهگر است و کسی که «بولشوی» او را شیفتهی خود ساخته باشد، او بلشویک سرخ است که در قلبش به بولشوی عشق میورزد!
... و جنگ آغاز میشود!
زندگی استاد بدار میتوانست مثل خود محلهی «ماوردی» به آرامی بگذرد، اگر این ساکن جدید محله، این استاد جوان یعنی «عبدالواحد» و همسرش «عنایات» نبودند؛ چون بعد از ظهر یکی از روزها، همسایهی جدید سرک کشید تا از «فوزیه» همسر استاد بدار بپرسد که پیژامهی عبدالواحد – که باد آن را از روی طناب بلند کرد – آن جا افتاد یا نه؟ فوزیه گفت که در بالکن آنها نیفتاد. کم کم بحث بالا گرفت تا این که در اوج دعوا عنایات به فوزیه چیزی گفت که همهی همسایهها شنیدند:
- تو مزدور بورژوازی لعنتی هستی.
با این که دشنام، پیچیده بود اما فوزیه فهمید به او توهین شده، به همین دلیل فوری جواب داد: «خفه شو! من بر تو و خانوادهات شرافت دارم».
دلیلی ندارد وارد جزییات اولین درگیری عقیدتی در کوچهی بنبست ماوردی شویم اما همین قدر تذکر میدهیم که این دشنام پیچیدهی «بورژوا» - که عنایات بارها تکرار کرد – محله را در حیرت عجیبی برای فهمیدن معنایش فرو برد. یکی از زنان همسایه گفت که بورژوا یعنی «زن مسخره» اما همسایهی دیگر با دست به سینهاش زد و ضمن رد این حرف گفت: «عنایات چنین حرف گندهای نمیزند؛ بورژوا یعنی دزد!» و همسایهی سوم گفت: «بورژوا یعنی اشتراکی.»
در «آرایشگاه بهشت»، «ابراهیم» دانشجو نزد استاد بدار نشسته بود تا این کلمه را تفسیر کند. ابراهیم گفت: «چپگراهای مارکسیست وقتی میگویند بورژوا، یعنی طبقهی مرفه استثمارگر که ابزار تولید را در اختیار دارد و گوشت زحمتکشان را میکند. خانم فوزیه هم بورژوا است چون شوهرش مردی بورژوا است و ابزار تولید تیغ و ماشین اصلاح و قیچی و شانه و فرچهی ریشتراشی و چرمی را که با آن تیغ خود را تیز میکند در اختیار دارد و هنگام تراشیدن ریش، تکههایی از گوشت چانهی زحمتکشان را میکند ...!»
اکتشافات علمی
با این که ابراهیم برای فهماندن معنای بورژوا سنگ تمام گذاشت اما هیچ کدام از آنهایی که آن جا نشسته بودند، چیزی نفهمیدند. نه استاد بدار و نه «عطیه خردواتی» و نه حتی مفسر سیاسی محلهی «عبدالشافی افندی» بازرس شهرداری – که هر ماه حقوقش زودتر از سر ماه میرسید- تمام آن چه که فهمیدند این بود که عنایات زنی چپی است و هنگام کار کردن به جای این که از دست راستش استفاده کند، از دست چپ خود کمک میگیرد ابراهیم از نو به شرح و تفصیل معنای راست و چپ پرداخت، طوری که انگار از طلسم و جادو و معما سخن میگوید. بالاخره مردان عاقل محله چنین مصلحت دیدند که برای پایان دادن به شر، استاد بدار به دیدن همسایهاش عبدالواحد برود تا با او کنار بیاید و به اختلاف زنها پایان بدهد.
اما استاد بدار – که جلوی خانهی عبدالواحد ایستاده بود – نتوانست حتی یک کلمه هم از حرفهای عبدالواحد را که با هیجان خطاب به او میگفت بفهمد؛ فقط این جملهی آخر را فهمید که بعدش هم عبدالواحد در را به رویش بست: «و تو مرتجع بوگندوی دست راستی هستی!»
از قضا استاد بدار نفهمید که جنگ فلاسفهی با فرهنگ، منجر به انقلاب علمی مهمی شد و به برکت حس شامهی دست چپی میتوان فهمید که انسان «مردار زنده»ای است که به خاطر همین به او گفت دست راستی بو گندو. هیچ کس نمیداند که به زودی آدم دست راستی در مسابقهی بویایی بین دست راستی و چپی، به این مطلب خواهد رسید و چهرهی طب تشریحی را دگرگون خواهد کرد و در دعوای دست راستی با دست چپی و برعکس، بالاخره یکی از آنان کشف خواهد کرد که دیگری دم درخواهد آورد و بحثهای علمی طرفین به این نتیجه خواهد رسید: در آدم دست راستی غدهای وجود دارد که «مزدوری» ترشح میکند و دست راستی ثابت میکند که در آدم دست چپی غدهای هست که «خیانت» ترشح میکند.
... بر هر دوشان لعنت!
ذهن استاد بدار از تمامی این مطالب خالی بود. جلوی در بستهشده به رویش، ایستاده بود و عبدالواحد و بیتربیتیش را لعنت میکرد و از همسایهها میخواست که او و عبدالواحد را بو کنند تا ببینند کدام یک آنها «بوگندو» هستند.
استاد بدار به سالن آرایش خود رفت و بیصبرانه منتظر آمدن ابراهیم شد که به دنبالش فرستاده بود. باید این بار با دقت به حرفهای ابراهیم گوش میداد؛ شاید این دفعه همه چیز را میفهمید. لازم بود منظور دقیق عبدالواحد از گفتن دست راستی مرتجع متعفن را درک میکرد.
ابراهیم برای نزدیک ساختن موضوع به فهم استاد بدار، خودش را هلاک کرد تا این که احساس کرد که استاد تمامی گفتههای او را فهمید؛ چون از او پرسید: «حالا به من بگو آیا تو دست راست هستی و چپی نیستی؟» استاد بدار با عصبانیت پاسخ داد: «من مصری و از خاک پاک مصر هستم و بر آمریکا و شوروی – هر دوشان – لعنت.»
ریشههای جنگ!
اما استاد بدار – برخلاف خواستهاش – خود را درگیر شعلههای برافروختهی جنگ بین دست راستی و چپی دید زیرا از حرفهای ابراهیم به حقیقت مهمی آگاه شد و آن این که اگر بخواهد خون عبدالواحد را به جوش بیاورد، باید راه دیگری غیر از شیوهی معمول در جنگ بین دست راستی و چپی به کار ببندد و برایش روشن شد که همان دست راستی بودن را ادامه دهد. البته نه این که آن را دوست داشت، بلکه میخواست لج عبدالواحد را دربیاورد و به عنوان اولین قدم در این راه، به پیشنهاد ابراهیم نام مغازهاش را از «آرایشگاه بهشت» به نام دیگری تغییر دهد. اگر بخواهد عبدالواحد از خشم بمیرد، باید اسم مغازهاش را بگذارد «آرایشگاه دست راستی ارتجاعی» و اگر بخواهد جواب عبدالواحد را بدهد، اسم مغازهاش را بگذارد «آرایشگاه امپریالیسم» و اگر بخواهد کاری کند که عبدالواحد راه بیفتد و مثل دیوانهها با خودش حرف بزند، نام مغازهاش را بگذارد «آرایشگاه سرمایهدار محتکر» اما اگر بخواهد کاری کند که عبدالواحد سکتهی قلبی کند و بمیرد، بنویسد: «آرایشگاه سازمان جاسوسی آمریکا!»
اما وقتی استاد بدار عنوان مغازهاش را به طور موقت گذاشت «آرایشگاه کاخ سفید»، چند روزی بدون هیچ عکسالعمل عبدالواحد سپری شد.
مناطق نفوذی!
یک روز غروب، عبدالشافی افندی، مفسر سیاسی محله، با چهرهای گرفته وارد آرایشگاه شد و چون استاد بدار از علت ناراحتیش پرسید، پس از اندکی من و من کردن با صراحت گفت که دچار تنگدستی شدیدی شده و به علت مسئلهی مهم خانوادگی نیاز به ده «جنیه» دارد اندوه در چهرهی استاد بدار آشکار شد و از او عذرخواهی کرد و گفت که دستش بسته است اما عبدالشافی یک بار دیگر خواهش کرد و گفت که امیدوار است او را ناامید برنگرداند؛ بهخصوص این که اخیرا خداوند درهای رحمتش را به روی او باز کرده و انشاءا... روز به روز هم بیشتر بشود.
وقتی استاد بدار از نوع این رحمت و نعمت پرسید، عبدالشافی گفت: «ما همه میدانیم که تو از سفارت پول میگیری و دیگر همه چیز برایت تبدیل به پول شده، شکر خدا.»
در همان لحظه که استاد بدار مات و مبهوت در برابر این خبر ناگهانی ایستاده بود، عبدالشافی ادامه داد وی را دیدهاند که به بهانهی اصلاح ریش سفیر هر روز به سفارت میرود و اخبار محله را به نمایندگی مرکز جاسوسی میرساند بعد صدایش را اندکی پایین آورد و دم گوش استاد بدار گفت که کشورها میگویند الان این موضوع توجه مسکو را به شدت به خودش جلب کرده و دربدر دنبال مناطق نفوذ در کوچهی بنبست ماوردی میگردد و در این باره با «ابویزید» بقال گفتوگو کرده است!
کلمات آهستهی عبدالشافی، با فریاد خشمآلود استاد بدار پایان یافت که به او دستور میداد دست از چرندگویی بردارد اما عبدالشافی صدایش را بلند کرد و با نامردی، بداری را که حاضر نشده بود به او ده جنیه قرض بدهد دشنام میداد. بعد جلوی در مغازه ایستاد تا هوار بکشد که بدار «مزدور خائن امپریالیسم» و «بورژوای مرتجع بوگندو» است!
بچههای حلالزاده هم برای تیز کردن آتش معرکه دخالت کردند که: «عیبه» و «پس از یک عمر دوستی ... » و «در طول عمرتان با هم برادر بودید» و ... اما هیچ کدام از این حرفها نتوانست عبدالشافی را از گفتن این که بدار مزدور امپریالیسم است به سکوت وادار کند. وقتی کمی آرام شد، «بیومی»، اتوشوی محله از او پرسید که مزدور امپریالیسم و بورژوای مرتجع یعنی چی؟ عبدالشافی با این جواب او را ساکت کرد که: «همه این جمله را میگویند و فقط این سلمانی امپریالیست خیلی خوب معنی این جمله را میفهمد!»
... دلار!
در حالی که عدهای از مردان محله جلوی آرایشگاه سعی در ساکت کردن عبدالشافی داشتند، بدار با تمامی نیرو فریاد میزد که من میدانم ریشهی همهی این تهمتهای دروغ کجاست! و در اوج دفاع از خودش بچهی تقریبا ده سالهای جمعیت را شکافت و به استاد بدار گفت: «تو عمو بدار؟» و وقتی بدار پاسخ مثبت داد، بچه گفت: «پدرم میگوید آن پانصد دلار را به همان قیمت قبلی که خودت گفته بودی بده!»
اگر بچه را به زحمت از دست بدار نجات نداده بودند، او را دریده بود. بدار میپرسید: «تهمت زاده! پدرت کجاست؟» بچه فرار کرد و کسی نفهمید او کیست و پدرش کیست. استاد بدار هم مانده بود که چگونه در مقابل تهمت جدید گرفتن دلار و فروختنش در بازار آزاد از خودش دفاع کند.
لطفا عقیدهی شما چیست؟
با این که عدهای با استاد بدار قطع رابطه کرده بودند، روز به روز پافشاریش به تابلویی که باعث همهی این بدبختیها شده بود، بیشتر میشد. «آرایشگاه کاخ سفید»! با آن که در ابتدا به مصری بودن خود افتخار میکرد اما غرق در جنگ بین راست و چپ شد و زمانی این دعوا در دایرهی خانواده و دوستان شدیدتر شد که با ابویزید بقال اختلافش شد. ابویزید با زیرکی از این اختلاف به نفع خودش استفاده کرد. یک روز صبح محله چشم باز کرد تا تابلوی جدیدی را که بالای مغازهی ابویزید نصب شده بود، ببیند: «بقالی کرملین». ابویزید و در کنارش عبدالشافی – مفسر سیاسی – جلوی مغازه نشسته بودند و قلیان میکشیدند!
به تدریج موضوع در ذهن استاد بدار – که فرماندهی جنگ بر علیه دست چپی در کوچهی بنبست ماوردی بود – بزرگ شد و از تمامی شیوههای جنگ بین فلاسفهی روشنفکر بهره جست. به حدی که هر مشتری که برای اصلاح نزد او میآمد، پیش از اصلاح از او میپرسید «تو دست راستی هستی یا چپی؟» یک بار پس از آن که قسمتی از موی پشت سر یک مشتری را تراشیده بود، وقتی فهمید که او دست چپی است. از مغازه بیرونش کرد با این که بقیهی موی سر او نتراشیده بود! بدتر از همه این که به هیچ گدایی پول نمیداد مگر این که اول میپرسید: «تو دست راستی هستی نه چپی، مگر نه؟»
یک روز صبح، محله چشم خود را روی شعارهای دیواری باز کرد:
«عبدالواحد عاشور ملحد است و کافر»، «عبدالواحد عاشور دشمن خداست».
اما عبدالواحد عاشور مرتب در مسجد محله حاضر میشد و از خدا میخواست استاد بدار را که وی را به کفر متهم میکرد ببخشد و قسم میخورد که او نسبت به آن تعداد از شعارهایی که روی دیوار نوشته شده تقصیر ندارد که اعلام میکردند: «با آرایشگر مزدور امپریالیست و لانهی جاسوسی قطع رابطه کنید» و «مرگ بر فوزیهی بورژوایی که تلاش ملتها را پیش از رسیدن به مراحل تکاملی خنثی میکند!»
محلهی فلاسفه!
و جنگ تمام نمیشود!
یک شب همسایهها فریاد عبدالواحد را شنیدند که همسرش عنایات را تهدید به اخراج از خانه میکرد و پشت سرش صدای خفهی گریهی همسرش را شنیدند و تنها کسی که انگیزهی این موضوع را در محله میدانست، استاد بدار بود! میدانست که عبدالواحد نامههایی را دریافت کرده که روی پاکت آنها مهر ارسال از «قاهره»، «منصوره» «فیوم»، «طنطا» و «قنا» خورده و در آنها نوشته شده بود: «بی خبر مواظب باش! همسرت دست راستی است. امضا – ناصح امین»؛ «همسرت اندیشههای بورژوایی در سرش دارد. امضا – مخلص»؛ «همسرت پنهانی با فوزیهی بورژوا، همسر بدار آرایشگر امپریالیستی سر و سری دارد. امضاء- رفیق»
این گونه و در مدتی که عبدالواحد مشغول جبههی داخلی و تحقیق پیرامون خیانتهای صورت گرفته، بود، استاد بدار چند روزی را در آرامش به سر برد و سپس جنگ از سر گرفته شد!
و زمانی ماوردی وارد دنیای فیلسوفان روشنفکر شد که مردم یک روز صبح از خواب بیدار شدند و دیدند که بین «عمران» چلو خورشتی و «ابوالوفا»ی شیرفروش این دشنامها رد و بدل میشود: «تو دست راستی مرتجع و مزدور امپریالیسم خائن هستی!»
«خفه شو! سگ بورژوا!»