پروانه، کرم شبتابی دید. کنارش نشست؛ دورش چرخید؛ عاشق نورش شد.
کرم فهمید؛ خندید. پروانه ناراحت شد. کرم گفت: «پر بکش» پر کشید؛ پر کشید؛ سالها پر کشید و بال زد تا رسید.
خورشید را که دید، روی ابری نشست. گریه کرد؛ گریه کرد؛ بعد باران بارید. عاقبت او پرید و نشست روی خورشید؛ گرچه بالش سوخت اما آتشی شد خود از جنس خورشید. داد زد که: «آی! پروانهها! شما که خستهاید!
تا به حال دیدهاید آتشی سپید؟
تا به حال روی دستهای خورشید نشستهاید؟
تا به حال خود، شبیه آتشی سوختهاید؟
آی پروانهها! پر کشید!»
صراحت
خلق میشوند لحظهها. همه جا. همیشه. از ساکنترین سکونها. ساکتترین سکوتها.
خلق میشوند و زود میمیرند؛ به چشم بر هم زدنی؛ به طرفه العینی. از آمد و رفتشان فقط صدایی میماند: ویـ یـ یـ یـ ژ ژ...
به لطافت قاصدکاند و به سرعت اتومبیلهای اتوبان و به صراحت ساعتها.
و ما ... انگار نه انگار که لحظهها چه صریح و بیتعارفند.
به دنبال باد
کلی باید بدوی تا برسی سر کوچه. فکر میکنی برسی سرکوچه، دیگر هیچی نمیخواهی. سر کوچه همه جور مغازهای هست. هر چه بخواهی میخری. آنجا همه چیز هست.
رسیدی سر کوچه. نبود. آنجا همه چیز، نبود. مغازه بود. چند تا خرید هم کردی اما سیر نشدی و حالا کلی باید بروی تا برسی سر خیابان. همه چیز آنجاست. بزرگترین و پیشرفتهترین مغازهها آنجاست. هر چه بخواهی میخری. همه چیز خریدی. خوشحالی اما ناگهان دلت هوای چیز دیگری را میکند. میگویی کاش میشد بروم خیابانهای بالا شهر. چه مغازههایی! میگویی کاش میشد بروم شهر دیگری که فلان جنس آنجا مرغوبتر است. میگویی کاش میشد بروم یک کشور دیگر؛ آنجا دیگر حتماً مرا راضی میکند.
همهی کوچهها خیابانها، شهرها و کشورها را گشتهای. حالا خستهای و لم دادهای روی کاناپه و سیر نشدهای. دلت هنوز پر از «کاش» است. سیر نشدهای هنوز، اخم کردهای، آرام میگویی: «چرا این قدر گرسنهام!»
شهر آشوب
آتش توی تب میسوخت. گرداب، دلپیچه گرفته بود. ابر زارزار گریه میکرد. آتش مست بود. گرداب انگار وسط زورخانه دور برداشته بود. دور خود میچرخید و مثل صوفیها هوهو میکرد. آتشفشان، جگرش میسوخت. با هیچکس هم از عشقش حرف نزد. همه را در دل نگاه داشت. سوز دلش سنگ را آب میکرد. قلب سنگها هم آخر منفجر شد وگرنه خود کوه آتشفشان همچنان میتوانست آرام بماند. یعنی میتوانست ظاهرش را آرام حفظ کند. قلب سنگها ولی آب شد؛ سوخت؛ سرخ شد؛ فریاد برآوردند و خود را از درد جانکاه کوه رها کردند. شدند مواد مذاب و از دل کوه بیرون زدند. وقتی آمدند بیرون، مدتی روی زمین سرگردان و ناباورانه روان شدند. چیزی نگذشت. دنیا و رنگهایش را دیدند، غم کوه فراموششان شد؛ سرد شدند؛ دوباره سنگ شدند.
ابر دید عمری است گریه میکند و مرهمی بر دلش نمینشیند؛ دیگر گریه نکرد. کویر ترک زد، دیگر گریه نکرد. موهای درخت ریخت، دیگر گریه نکرد. چمنزار، پاییزی شد، دیگر گریه نکرد. آهو مُرد، دیگر گریه نکرد. شیر هم مُرد، دیگر گریه نکرد. آدم هم مُرد دیگرتر گریه نکرد. عشق هم مُرد...!