به یاد آیات القرمزی شاعر شهید بحرینی که آیهآیه نور میسرود
به میان در شکستهی اتاقت چنگ میاندازم و کنار دیوار آوار میشوم. اشک از دل و دیدهام میبارد و بر درگاه اتاقت و جای قدمهایت فرو میریزد. صدای گریهی زنها بلند است، اما من چنان ضجه میزنم که جز صدای گریهی خودم دیگر هیچ صدایی نمیشنوم ...
صدا در صدا میپیچد. چند نفر از پسران دانشکده در میان مردم پرچمها را تکان میدهند و حسین که همیشه شیفتهی اشعارت است با گوش جان در کنار بلندگو ایستاده و چشم به تو دوخته است که پشت تربیون ایستادهای و نغمهسرایی میکنی. شب سردی است اما مردم با شنیدن اشعارت گرم شدهاند و همهمه میکنند. چند نفری سوت میزنند و صدایشان در میان احسنتگویان و هوراکشان گم میشود. من کنار دختران دانشکده ایستادهام و از گرمی و تازگی شعرهایت ذوب شدهام. همان شعرهایی که هر وقت از میان لوءلوءهای دهانت بیرون میریخت، در دل همه شور و شوق به پا میکرد.
صدای تو در میدان و میان مردم میپیچد و ولولهای دیگر به پا میکند. همه از شجاعت تو میگویند و معجزهی شعرت؛ شعری که آرزوی آزادی را زیر پوست جمعیت میدواند: «ما زندگی در قصر را نمیخواهیم، ما هوای ریاست در سر نداریم» ... .
نمیدانم کی صدا به صدای تو دادهام، من، رحیمه، لیلا، همه ... همهی دختران دانشکده زیرلب با تو نجوا میکنیم: «ما مردمانی هستیم که ذلت و بدبختی را از بین خواهیم برد ... ما مردمانی هستیم که بدون اعمال خشونت، ظلم را از اساس ریشهکن خواهیم کرد،
چرا که نمیخواهیم مردم در ضعف و بیچارگی خود باقی بمانند» ...
اشک شوق از دیدهها جاری است شعر تو زلال اشک را از چاه درون همه بیرون کشیده است و سیل اشک و آب است که «منامه» را فرا گرفته است.
صدای گریهی خواهرت مرا از خودم بیرون میکشد، خواهر کوچک تو که در پی یافتن دستان پر محبت تو میگرید و به گفتهی مادرت پس از رفتن تو دیگر اشکهایش خشک نشده.
در آغوشم میکشمش و چشمش به در شکستهی اتاقت میافتد و به حتم، آن هجوم و غارت را به یاد میآورد که گریهاش بیشتر میشود.
دستم را به طرف صورتش میبرم؛ دستی که هنوز از ضربههای قنداق اسلحههای مردان خشم و خون، چون وصلهای ناهمگون، بیحس در کنارم افتاده است.
دست خواهرت را میگیرم «آیات»؛ اشکهایش را پاک میکنم. بیتابی میکند اما نه پاهایش تاب رفتن دارد و نه دستانش نای ستردن اشکهایش را. فقط با نگاه خیس و خستهاش نگاهت میکند، فقط نگاه ...
نگاهم میکنی، نگاهت پر از هزار حرف ناگفته است و هزار بیت نشکفته. لب تاپ مرا روی میز میگذاری و ایمیلهایت را برایم میخوانی:
همهشان بوی تهدید میدهند، بوی خشونت، بوی ظلم و وحشت البته جز آنهایی که بچههای دانشکده برایت فرستادهاند. آنها با تو هستند، آنها همیشه همراهت هستند. حتی وقتی اجازه نمیدهند در سالن دانشکده شعر بخوانی، بارها و بارها در میان درختان حیاط دانشکده جمع میشوند و واژهواژه سرودههایت را بر گوشهایشان میآویزند. نگاهت پر از هزار شعر نسروده است آیات، پر از هزار دردی که هنوز سرباز نکرده و درونت را ریشریش میکند...
نگاه خواهرت هم مات مات است. دریای اشک، قایق نگاهش را به تلاطم واداشته و موج مردمکهایش به قاب عکس تو خیره شده است؛ قابی که با لبخندهایت زیبا و زیباتر شده است. مثل همان لبخندهایی که در میدان «لوءلوء» بر لب داشتی؛ میدانی که بعد از تو از خون سرخ، سرخ شد و نبودی که بینی پس از تو چه طور با خاک هم یکسان شد.
خواهر کوچکت پلک نمیزند، چشم به لبخند تو دوخته و لبخندهایی دیگری که در میان قابها به دیوار دوخته شدهاند و گویا خلافت «خلیفه» را به تمسخر گرفتهاند. لبخندهایی از جنس تبسمهای پدرت و برادرت؛ مردانی که اسطورههای کودکیت بودند و شاعران رویاهایت. مردانی که سالهاست منامه، خاطرات مبارزهی آنها را به حافظهاش سپرده است و حال، تو برای همیشه در آن حافظهها جای خواهی گرفت و جرعهجرعه آیههای نور را خواهی نوشید و اندیشهات بیت بیت، شعر حماسه خواهد سرود. ...
دست دراز میکنم و کتاب شعری از میان قفسهی شکستهی کتابهایت برمیدارم؛ کتابی که پس از آن شب یورش دیگر نتوانسته سر بلند کند و دلش پارهپاره شده است. کتاب نمناک است گویا در اندوه تو دلش بر جایجای انگشتان تو گریسته و صدای نفسنفسهایت را در خودش حفظ کرده است.
روح شاعرانهات در میان کلمهها میرقصند. کلمات به جنب و جوش افتادهاند و از دوری دوست همیشگیشان بیتابی میکنند؛ درست مثل من، مثل خواهر کوچکت، مثل همهی مردمان خانه و شهرت؛ مثل همهی مردم کشورت در آن شب شوم ...
شب شومی بود، مانند این شب چهلم به خون نشستهی تو. همهی دخترکان خانهتان میگریستند آیات. مردان پلیس، قنداقهای ظلمشان را بر سر و روی همه میکوفتند و همه جا در پی تو میگشتند. کجا بودی تو، در کنار من، در خانهی ما و قلبت چه پرپر میزد ...
مرغ جان خواهرت هم پرپر میزند، خودش را از آغوشم رها میکند و از میان در شکسته میگریزد و میرود تا شاید در آغوش مادرتان آرام گیرد. همان طور که تو روزها و روزها در میان خانههای دوستان پنهان شدی و دلت برای لحظهای در آغوش مادر بودن پرپر زد. همان طور که جای خالیت در دانشکده برای دیدن تو دلتنگی کرد. همان طور که دل همهی جوانان دانشکدهی «تربیت معلم» بعد از تو پرپر شد. چه قدر برایت دعا کردیم آیات؛ چه قدر آرزو کردیم صبحی روشن از خوابی سهمگین برخیزیم و ببینیم که تو از بند رها شدهای؛ کنار مایی و هنوز در آرزوی معلم شدن هستی. تو معلم شدی آیات، تو معلم شهادت شدی، معلم تمام دانشجویان دانشکده، معلم همهی بحرین و شاعر تمام کودکانی که آرزویشان بالیدن در کشوری آزاد است ...
آن شب، شعری برای آزادی زیر لب زمزمه میکردی؛ آخرین شعر ناتمامت. شب دهشتناکی بود؛ آخرین شبی که با تو بودن را مزهمزه کردم تا این که آمدند. آخرین روزهای زمستان بود؛ زمستان استبدادی که سرمای حکومت خلیفه در آن بیداد میکرد و همهی خانههای آشنایان، قدمگاه خصمی بود که در پی تو، در هم کوبیده میشد ...
درهای بیمارستان را به هم کوبیدم، بالاخره پیدایت کردم آیات. گفته بودند تو گم شدهای نه مرکز پلیس «الحوره» و نه هیچ کدام از مراکز پلیس، دستگیری تو را تایید نمیکردند. میگفتند گم شدهای و یا کسی تو را دزدیده است. اما بیخبر از آن بودند که هیچ دزدی بهتر از خودشان نمییابند. آنها تو را جلوی چشم همهی ما بردند. حتی همسایههای ما از پس دیوار و درختهایشان مردان بیرحمی را دیدند که تو را کشانکشان میبردند.
حال تو را یافتهام آیات، تو را در میان ضجههای مادرت یافتهام. در میان تختی که جسمی کبود و در کما رویش افتاده است. اما آن بدن نحیف و نزار هیچ شباهتی به آیات من ندارد؛ آیاتی که چون شیر در میان تاریکی بیشهزار منامه میغرید و غزلسرایی میکرد. در خود شکستم. از تصور آن چه بر تو رفته بود شکستم و جلوی مردان پلیس فرو ریختم ...
شکستم و تکههای روحم در کف اتاقت پخش شد و همنوا با دیگر چشمانی که چهل شب و روز بیتو بودن را گریسته بود، گریستم؛ برای سیلیهایی که در کاخ جور بر صورتت زده بودند، گریستم؛ برای داغهایی که روحت را نشانه رفته بود زار زدم؛ بر ظلم آل خلیفه و آل سعود ویله کردم و ناگهان! ناگهان شعر تو، شعر بیدار باش تو که در سرتاسر بحرین پیچیده و گوش «عیسی بن حمد آل خلیفه» را کر کرده بود، بر زبانم جاری شد. همراه با تو شد همان هنگام که میسرودی: «او از ابلیس، ابلیستر شده است و با مکر خود، خون پسران و دختران را بر زمین میریزد و حتی سعادت خود را در مرگ مردم میبیند و زندگی با ظلم را ننگ نمیداند.»
میسرایم بحرین کربلا شده است آیات. خون زنان و دختران خیابانها را سرخ کرده و پرچم سرخ و سفیدمان هر روز بیشتر از بیش سرخ میشود؛ سرخ از خون تو، سرخ از شرم، از شرم آل ابلیس. آیات، قطعهقطعه شعر است که بر زبانم جاری میشود. این منم، منی که در حسرت سرودن یک نیمبیت، بارها به سر و رویت میآویختم، حال این شعر است که پرشتاب بر جانم میآویزد و واژه است که از دهانم بیرون میتراود.
باران اشک بر گونهی زنان خانهتان خشکیده است و چشمها همه بر دهان من دوخته شده است. من چلهنشین تو و شعرهایت بودم و حال شعرهای ناتمام تو بر اندیشهی من جاری شده است. من شعر تو را میسرایم؛ شعری بهاری که با خون تو سرخ شد و ثمرهاش گلهای سرخی است که بوی عطر تو را خواهند داد و میوههای سرخش عاقبت خواهند رسید و کام آزادیخواهان را شیرین خواهند کرد.
من شاعر شدم آیات؛ آیهای کوچک، نشانی دیگر از اعجاز شعر تو در آن شب که روح شعرت را ذره ذره در میان مردم میپراکندی و جان اشعارت، به دلهای ما توان مبارزه میبخشید. روح تو در ما زنده شده است آیات، شعر تو بر لبهای ما خواهد رویید.
شعر من چون تو از میان لوءلوء دندانهایم خواهد جوشید و حماسهی میدان لوءلوء را بار دیگر زنده خواهد کرد آیات. شعر من ورد زبانها خواهد شد و من آیهآیه شعر خواهم سرود و آیاتی دیگر خواهم شد.