تخیل

گاه گُل، گاه چمن، گاه هوا می­کردی

ای خیال، آینه هوشی که چها می­کردی

بیدل دهلوی

عیب ما رنگین خیالان، معنی باریک ماست

عرض نقصان تا دهد، از رگ زبان دارد عقیق

بیدل دهلوی

صنعتی1 دارد خیال من، که در یک دم زدن

عالمی را ذرّه سازم، ذرّه را عالم کنم

بیدل دهلوی

جز گرد جنون خیز، نفَس هیچ ندارد

این دشت تخیُل که مَنش2 وَهم3 غزالم

بیدل دهلوی

بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک

خانه دیگر ز خیال تو منوّر می­شد

امیرخسرو دهلوی

 

بهار

زاری بلبل ز شوق گُل بوَد، پوشیده نیست

سبزه را مژگان­تر، یا رب ز شوقِ نام کیست؟

کلیم کاشانی

وقت است از شکوفه، چمن سیمتن شود

هر خارِ خشک، یوسف گُل پیرهن شود

صائب تبریزی

گُل به سر، جام به کف، آن چمن آیین آمد

میکشان، مژده بهار آمد و نگین آمد

بیدل

 

1.      هنر.

2.      من او را.

3.      گمان.

 

دست شما

اکرم سادات هاشمی­پور

دست شما

حق با دل من است که کوچک شمرده شد

مردی بزرگ بود و عروسک شمرده شد

حالا غرور دهکده­ی ما شکستنی است

تا کدخدای دهکده کودک شمرده شد

دیگر به بی­کرانگی قله­ات مناز

کوه بلند عقاب تو اردک شمرده شد

عشقم اگر چه یک پر کاهست در هوا

از جمله دردهای تو بی­شک شمرده شد

یک ذره بود اگر چه صوابی که کرده­ام

اما به لطف حی تبارک شمرده شد

دست شما غرور دلم را شکسته است

تا این سوار خسته مترسک شمرده شد

 

پابرهنه

عبدالرضا رضایی­نیا

بی­خیالِ کفش،

پابرهنه

می­زنم به راه،

من مسافرم،

چه باک؟

روحِ من

به رفتن است،

کفش­ها

بهانه­اند ...

 

شطح بهاری

عبدالرضا رضایی­نیا

نی­نوازیِ ملایم نسیم

در زمینه­ی بنفشه و بهار

و تلاقیِ گُل سپید

با خیال­های سبز

و شهودِ لاجورد ...

مکث می­کنم

کنار خاطرات وصله­دار

غنچه می­بَرَد مرا به صبح­های دل­کشی

که عید می­شوم

در اندرون خویش،

شطح­خوانِ ارغوان:

-        «با سلام!

ای رفیق ناز،

ای همیشه گلِ گلاب!

چاکرم تو را و مخلصم تو را

این بهار را

بیا و تازه­تر

از تمام تازه­های تا ابد

به دلِ خزان رسیده­ام بتاب!»

سفره

در مِهی لطیف

آه می­کشم

به چشم آینه

التهاب کفش­های نونوار دیدنی است

 

 

فراتر از خیال

کامران شرف­شاهی

چه شده بود ما را

نمی­دانم!

که زبانه می­کشید عشق

از آتشدان سینه­ها

و می­سوخت گونه­های­مان

از تبی شدید

ما عاشق شده بودیم

و از لبان ما واژه­های مذاب می­ریخت

***

باران که بند می­آمد

رنگین کمان

سبز و سپید و سرخ بود

و دشت از شقایق سرشار

ما کلمه­ی رمز را می­دانستیم

و با اسم شب

می­رسیدیم به صبح

و ما حس می­کردیم لطف خدا را

آن گاه که ابرها می­پوشاندند

روی آسمان را، ماه را

و ما نامریی­تر از خیال می­شدیم

و ره­سپار و راوی حماسه­ای

بزرگ و بی­زوال می­شدیم