هوا خوب بود. نمیدانم چرا اینطوری شده؟ آسمان حسابی قاطی شده است. ابرها درهم شدهاند و باد زوزه میکشد. باران شروع میشود؛ تند و شلاقی میبارد. فردا اول زمستان است و زمستان بدجوری دارد زهرچشم میگیرد.
دانههای تند باران به صورتم میخورد و باد، جایشان را میسوزاند؛ انگار زخمی به صورتم دارم. باد شلتاق میاندازد، سیلی میزند؛ آسمان بدجوری کفری است!
یقهی کتم را بالا میدهم و سرم را خم میکنم در یقهام اما فایده ندارد. باد از میان لباسهایم راه باز کرده است. هی به جانم نیش میزند. خیابان خلوت است. نمیدانم این همه جمعیت یکهو کجا غیبشان زد؟ انگار هر کدام یک سوراخ در زمین دارند که اینجور مواقع میخزند توش.
میروم آن ور خیابان. روی پل ناگهان چیزی به چشمم میخورد! حتماً اشتباه میکنم. سرم را بالاتر میگیرم و دوباره نگاه میکنم. دوباره باران شلاقی به صورتم میخورد. باور نمیکنم این یک انسان است که اینجوری در خودش گلوله شده است! به سمتش میروم. میرسم کنارش، یک زن است! نه پیرزن است!!! زانوهایش را جمع کرده در دلش، سرش را میان دو زانو پنهان کرده و میلرزد. میخواهم بروم اما لرزش دستهای چروکیدهاش را که میبینم، ناخودآگاه صدایش میکنم: «خانوم!»
جواب نمیدهد. نمیشنود. دوباره صدا میکنم: «مادر، مادر!» سرش را بالا میآورد. باران به صورتش میخورد. تند و تند پلک میزند، انگار میترسد آب در چشمهایش برود. نگاهم میکند. میگویم: «اینجا چه کار میکنی مادر؟»
زانوهایش را که به سختی به شکمش فشرده است شل میکند و از لایشان لیف و کیسههایی که در بغلش گرفته را نشانم میدهد و میگوید: «اینا رو میفروشم.»
- شما؟ تو این بارون؟!
میلرزد. خیسِ خیس شده است. از فکر مینو کاملاً خارج شدهام. اصلاً یادم رفته داشتم کجا میرفتم.
میگویم: «میتونی راه بری مادر؟» سَرش را به بالا تکان میدهد و میلرزد. مینشینم و روی کولم میگیرمش. بلند که میشوم چندتا از لیف و کیسهها روی زمین میافتد. نامفهوم صدا میکند و دستش را به پایین دراز میکند. از لرز، دیگر صدایش درنمیآید. به سختی خم میشوم و برشان میدارم. کمرم درد میگیرد. پوست و استخوان است اما آنقدر هم سبک نیست که فکر میکردم.
از روی پل که میگذرم یک گوشهی خیابان یک سایهبان گیر میآورم و میچپم زیرش. آرام مینشینم و از پشت، پیرزن را زمین میگذارم و خودم هم همان جا مینشینم. پاهایم توان ندارد بلند شوم؛ سرما بدجوری کرختشان کرده. رویم را میکنم به پیرزن، لیف و کیسهها را سخت در آغوش گرفته است. آن چندتایی که دستم است را کنارش میگذارم و مقابل باد سد میشوم.
زیر سایهبان خشک است. پیرزن نگاهم میکند. دیگر آن قدر تند پلک نمیزند. بلند میشوم بروم که نگاهم به گردنبند عقیقش میافتد. مادرم هم یکی مثل همین را داشت. جوان که بودند پدرم از مشهد برایش آورده بود و او تا آخر عمرش آن را داشت یعنی تا همان روزها که بردمش بیمارستان تا قلبش را عمل کند.
از بیمارستان و دکترها میترسید، میگفت: «من نمیخواهم عمل کنم!» و ای کاش به حرفش گوش کرده بودم تا از ترس، زیر تیغ ِ جراحان ایست قلبی نمیکرد. ای کاش ...
به خودم میآیم. به ساعتم نگاه میکنم، باید بروم. اما... نکند در این سرما طاقت نیاورد و بمیرد، مثل مادرم! میگویم: «خوبی مادر؟»
سرش را تکان میدهد و دندانهای فشردهاش را از هم باز میکند.
- خدا خیرت بده ننه.
ـ خواهش میکنم. راستی نگفتی تو این باد و بارون اینجا چه کار میکنی؟
لرزشش کمتر شده. «گفتم که اینا رو میفروشم.» میگویم: «آخه تو این بارون کو مشتری؟»
ـ من از صبح اینجام ننه، بارون که گرفت نتونستم پاشم.
ـ تو این سرما؟ مگر مجبوری؟ کی میآرتت اینجا؟
نگاهش را پایین میگیرد. میگوید: «بچههام.»
لرزشش دوباره بیشتر میشود. در دلم میگویم: «تف به غیرت نداشتهی اون بچههات!»
بلند میشوم، کتم را درمیآورم. رویش خیس است اما داخلش گرم است. میاندازم روی شانههایش و زیپش را میکشم. آنقدر جمع و خمیده است که آدم فکر میکند بچهای کت را پوشیده است.
میگویم: « چرا شما رو مییارن؟ مگه خودشون کار نمیکنن؟!» نگاهش هنوز زیر است، جوابم را نمیدهد. میفهمم که دلگیر است و دلشکسته. دیگر چیزی نمیپرسم. صدای باران که به سقف سایهبان میخورد را میشنوم: تلق و تولوق؛ انگار نمیخواهد بند بیاید.
پیرزن میپرسد: «تو اینجا چه میکردی ننه؟» یاد مینو میافتم، حتماً الآن منتظرم است. چه بگویم؟
میگویم: «بیرون کار داشتم.» پیرزن به چشمهایم نگاه میکند، دور چشمهایش چین خورده است. یاد چشمهای مادرم میافتم! دور آنها این همه چین نخورده بود اما... نگاهش یک دفعه مثل نگاه مادرم میشود.
میگوید: « حتمی کار مهمی داشتی ننه که تو این هوا راه افتادی؟! » نگاهم را از نگاهش میگیرم. حالا من از سؤال او خجالت میکشم... در دلم میگویم: «آره مهم بود. میخواستم برم خونهی... میخواستم برم روی زریرو کم کنم وگرنه... وگرنه من که اینکاره نبودم. اصلاً... تقصیر خودشه! اگر ترکم نکرده بود... »
حمید میگفت: «بابا مینو این کارَس نگران نباش! همون دقیقهی اول باهات گرم میگیره، دقیقهی دوم ... مثل اون زنا نیست که صد سال التماسشون کنی نگاتم نمیکنن. مثل زری نیست که! لجباز!»
راست میگفت. البته آن جور هم که او میگفت نبود. هر دقیقهاش یک هفته طول کشید. الآن هفتهی چهارم است. برای اولین بار دارم میروم خانهاش، تنها! دلم میخواست زری بفهمد وکوتاه بیاید. آخر بعد از چند سال زندگی قهر کرده رفته خانهی پدرش! آن هم برای چه! برای اینکه گفتهام: «درآمد بوتیک خوب است، نیاز مالی هم که نداریم، دیگر نمیخواهم بروی سرکار» و بعد دعوایمان شد.
پیرزن تکانم میدهد، به خودم میآیم. دارم میلرزم، دستهایم را مشت کردهام.
ـ کجا رفتی ننه؟! داری میلرزی از سرما! کتِتو در بیار از تنم خودت بپوش، سینهپهلو میکنی.
آرام میگویم: « نه خوبم.» میگوید: « ننه پس کارِت چی میشه؟ نمیخوای بری؟ لنگ من نشی دیرت شه؟»
دوباره یاد زری میافتم. آخه کجا برم؟! زن خودم مثل ماه میمونه... لجباز هس اما... ولش کنم برم سراغ یکی دیگه که چی؟
حمید میگفت: «همهی زَنا همین طورن. وقتی براش یه رقیب بیاد، خودش سرِشو میندازه پایین برمیگرده سر زندگیش. به حرف رفیقت گوش کن. ضرر نمیکنی...»
( اگه بفهمه و نیاد چی؟ اگر بدتر شه چی؟ آخه... تقصیرخودشه... این دفعه دیگه واقعاً حِرصیم کرده... )
پیرزن نگاهم میکند، نگاهش میکنم. در نگاهش مثل نگاه مادرم چیزی هست. انگار خیلی میداند. در نگاه من هم... شرمندگی است. میگوید: «ننه خستهای؟» میگویم: «آره مادر بدجوری خسته شدم! دیگه میخوام تمومش کنم.» سرم را که میگیرم پایین نگاهم به لیف و کیسههایش میافتد. یاد بچههایش...
ـ مادر راستی نگفتی بچههات چرا مییارنت اینجا؟ سرش را تکان میدهد. چانهاش میلرزد. اشکش سرازیر میشود.
ـ ای ننه... چی بگم... دوتا پسر دارم، وضعشون خیلی خوب نیس. به من میگن: « تو که زمینگیر شدی هیچ کاری هم نمیکنی. همینجور تو خیابون بشین حداقل خرج خودتو درآر.» صبح رفتنی میذارنم این جا، یه لقمه میدن دستم، غروب مییان دنبالم. سکوت میکند... آرام اشک میریزد.
دلم به حالش میسوزد. از جیب کتم دستمال درمیآورم و اشکش را پاک میکنم. اگربچههایش را میدیدم تف در صورتشان میانداختم و بهشان میگفتم: «آخه این بیچاره چه خرجی داره که خودش باید زیر این سوز و بارون بشینه از خدا بیخبرا؟!»
من چی؟ من از خدا خبر دارم؟ پس چرا دارم میرم پیش... آخه بهش میگم: «زری دست بردار بیا برگردیم خونه. من تنهام، بدون زن نمیتونم تو خونه بند شم... » بهم براق شده:
- خوب برو زن بگیر. یه زنی بگیر که دوستش داشته باشی که دم به دقیقه اذیتش نکنی و اَشکِشو درنیاری. یه زنی که تحصیل کرده نباشه، نره سر ِکار. به قول تو لجباز نباشه!
باشه حالا که خودش خواسته... آخه... آخه من که مینو رو دوست ندارم، من زری رو... .
دیگر چانهاش نمیلرزد، آرام شده است. باران هم آرام شده، صدای تلق و تولوق سایهبان کمتر شده است. بهش میگویم: «مادر دیگه نمیخواد بیای این جا.» پیرزن میگوید: «پس...»
- خودم ماهیانه یه مبلغی بهت میدم ولی دیگه نیا این جا باشه؟
میگوید: « نه... ننه تو خودت هزار تا مشکل داری حتمی! من که عمری زحمت کشیدم این دم آخری هم بذار خودم خرج خودمو دربیارم، محتاج اولادم نشم.»
ـ آخه مادر شما تو سرما و گرما... اصلا مگه چه قدر سود داره؟! نمیخواد بیای، تو خونتون استراحت کن. سَرش پایین است. دستهای استخوانی و چروکیدهاش روی زانوانش است، دارد فکر میکند. میگوید: «آخه ننهجان همین طوری که نمیشه!»
ـ همین طوری نیست که، شما عوضش برای من دعا کن.
ـ دعا؟
ـ بله.
ـ باشه سر سجاده دعات میکنم ننه. اما... .
ـ من خدارو شکر اونقدی دستم به دهنم میرسه که با این مبلغ؟، فقیر نمیشم اما شما جای مادرم برام دعا کن؛ مثل بچهی خودت، باشه؟
میگوید: «ننه مادر خودت؟»
ـ مرده. خیلی وقته. خیلی دوسش داشتم.
ـ خدا بیامرزدش، عمر تو باشه ایشال... .
باران بند آمده است. باد هم دیگر از زور افتاده است. دل آسمان خالی شده. ابرهای سیاه رفتهاند و خورشید دارد در میان ابرها جا برای خودش باز میکند. تلفنم زنگ میخورد. شاید خواست خدا بود که این پیرزن سر راهم سبز شد... تلفن را خاموش میکنم و میروم دنبال زری. امشب شب چله است. میخواهم زری کنارم باشد، مثل اولین شب چلهی زندگیمان که زری هندوانه را مثل صورت آدم درست کرده بود و هندوانه میخندید؛ و همان اولین زمستان زندگیمان بود که یک صبح چشم باز کردیم و دیدیم تا زانو برف باریده است و به یاد بچگیهایمان در حیاط یک آدم برفی درست کردیم و یک هویج ِ دراز گذاشتیم جای بینیاش و آن قدر زری گلولهی برف به سمتَم پرتاب کرد و برف در یقهی لباسم ریخت که فردا صبح از تب تکان نتوانستم بخورم ...
کتم تن پیرزن جا مانده است. گفتهام غروب برمیگردم پیشش تا بچههایش را ببینم و آدرسشان را بگیرم. میروم پیش زری، دلم برایش تنگ شده. خوب راست میگوید... من هم زیادهروی کردهام، تندی کردهام، نباید وادارش میکردم که کارش را رها کند اما او هم... ازش میخواهم که برگردد، خودم همه چیز را درست میکنم. اما او همانطور یکدنده است، نمیآید.
رفتنی آرام میگویم: «امشب شب چله است، کاش میآمدی» و زری سکوت کرده است که من میروم.
تا گوشیام را روشن میکنم. زنگ میزند. شکوه میکند که چرا نرفتهام، چرا گوشیام خاموش بوده؟
میگوید: «پس شب بیا باشه؟ امشب بلندترین شب ساله، کلی وقت داریم.» با خودم میگویم: «پس زری چی میشه؟ خوب من که رفتم دنبالش، نمییاد... از لجبازی دست برنمیداره! اما ...»
میگویم: « باشه شب میام» تا دست از سرم بردارد اما من تصمیمم را گرفتهام، من زری را با هیچ کس عوض نمیکنم! این مسخره بازیها هم از اول اشتباه بود!
میروم پیش پیرزن کتم را درمیآورد. لباسهایش هنوز نم دارد. پسرش آمده است دنبالش. پول را میگذارم کف دست پیرزن و مشتش را میبندم. بلند میگویم که پسرش بشنود:
- هیچ منتی نیست مادر جان، ولی دیگه این جا نیا، من خودم ماه دیگه میام خونتون.
پیرزن نگاهش را میاندازد پایین تا خجالتش را نبینم اما در نگاه پسرش اثری از شرمساری نیست.
پیرزن را سوار ماشین میکند. پیرزن یک لیف و کیسه را طرفم میگیرد:
- حداقل اینارو بگیر ننه، هر چی میخوای خدا بهت بده، خیر از جوونیت ببینی... .
دوباره گوشیام زنگ میخورد.
- کجایی، کی میای؟
الکی میگویم: «اول باید بروم خانهی خودمان لباسهایم را عوض کنم، حسابی کثیف شدهاند.» وگوشی را خاموش میکنم. لیف و کیسه را در جیب کتم میگذارم و کت را میپوشم؛ بوی پیرزن را گرفته است. دوباره سوز و سرما را احساس میکنم... شبها خیلی سردتر است، ماه هم معلوم نیست. شاید آسمان دوباره ببارد. نزدیک خانه میشوم. دستهایم کرخت شده و گوشهایم زقزق میکند.
دلم میخواهد الآن که میرفتم خانه یک هندوانهی قرمز با لب گشاده و خندان روی میز بود و تخمه و آجیل و دیوان حافظ کنارش و یک لیوان چای دارچینی داغ ِداغ میدادند دستم اما حیف که زری... کلید را میاندازم و وارد میشوم، عطر چای دارچینی تمام خانه را گرفته است...