نویسنده

زنم «عایده» عادت داشت که از سگ­های کوچک خانگی نگه­داری کند اما پس از اسباب­کشی به حومه­ی «معادی» دید که به یک «سگ نگهبان» احتیاج دارد. به همین دلیل، سگ «وُلف» را آورد و اسمش را گذاشت «هلاکو» تا دل هر دزدی را که بخواهد مخفیانه پا به ویلا بگذارد خالی کند. زنم خیال کرد که سگ به همین زودی زبان باز می­کند و رو در روی دزد می­ایستد و می­گوید «من هلاکو هستم».

همین­ طور خیال کرد که دزد، با فرهنگ و تاریخ آشناست و از نقش خون­ریزانه­ی هلاکو و تاتارها اطلاع دارد.

اما حقیقت این بود که این سگ فقط دل مرا خالی می­کرد!

از وقتی که بچه بودم، سگی مرا گاز گرفت. از آن وقت تا الان از ترس سگ­ها جان به لب می­شوم اما چون عایده را دوست دارم، به این نتیجه رسیدم که عشق معجزه می­کند. عشق مرا چنان تربیت کرد که زندگی کردن با سگ­های کوچک خانگی را بپذیرم. وقتی به این خانه­ی جدید آمدیم، زنم سعی کرد عکس العمل سگ کوچکش «بامبو» را هنگام ورود دزد به باغ امتحان کند اما هر وقت غریبه­ای از مقابل ویلا عبور می­کرد، بامبو فوری و بدون سر و صدا پنهان می­شد، بعد نصف سرش را از زیر کاناپه بیرون می­آورد و از ما هم می­خواست برای فرار از خطری که در حال وقوع است همراه او زیر کاناپه پنهان شویم!

بعد از آن بود که سگ کوچک دیگری را در خانه دیدم که خیلی نظرم را نگرفت و انتظار داشتم توله سگی آرام، روزی سگ بزرگ و هراس­آوری شود با دندان­هایی تیز که نامش «هلاکو» بود.

با همه­ی بدبختی­هایی که از دست این هلاکو کشیدم از جر و بحث فتنه­انگیز با عایده خودداری کردم. اولین اختلاف ما وقتی شروع شد که دکتر گفت هلاکو از چیزی رنج می­برد! عایده خیلی صریح با صدایی گرفته گفت که من باعث بدبختی این سگ هستم.

-        چه می­گویی عایده؟

-        چون با بودن تو، هلاکو احساس امنیت نمی­کند.

-        یعنی می­خواهی بگویی می­ترسد من به او حمله کنم و گازش بگیرم؟

-        دقیقا همین­ طور است.

-        منظورت چیست؟

دکتر گفت حیوانات مثل بچه­ها هستند و در برابر شرایط مناسب و یا نامناسب از حسی قوی برخوردارند. حیوان مهاجم دارای یک رادار داخلی است که می­فهمد آدمی که در برابرش هست می­ترسد یا نه. این جاست که حیوان با آمادگی می­ایستد چون می­داند همین ترس چه بسا آدم را مجبور کند به حیوان حمله کند. به خاطر همین هر بار هلاکو تو را می­بیند ناراحت می­شود. برای همین دیروز شلوارت را پاره کرد. بیچاره هلاکو!

شکر خدا که این لحظه من شلوار پایم نبود ... چه قدر خوب بود که می­فهمیدم چرا شلوارم را پاره کرد؟

-        بیچاره تقصیر ندارد.

-        خدا یاورش باشد.

-        همه­ی این کارهایش به این دلیل است که باید تخلیه­ی روانی شود. باید از سگ نترسی تا او احساس آرامش کند. باید رابطه­ات با سگ حسنه بشود!

در دفاع از خودم سنگ تمام گذاشتم و برای عایده قسم خوردم که معتقد به هیچ ­گونه تبعیض نژادی بین خودم و سگ نیستم و اهمیت من و سگ در منزل به یک اندازه است و اگر سگ امتیازات خاصی می­طلبد، من حاضرم برای رضایت خاطرش، هر کاری را انجام بدهم.

فردا با عایده نشستیم تا راه­های عادی­سازی روابط را بررسی کنیم. وقتی عایده از سگ خواست که دیدگاهش را بگوید، تازه آن لحظه فهمیدم که سگ را به­خوبی درک نمی­کردم. عایده سگ را – زمانی که کوچک بود – به باشگاهی برد که مربی مشهوری در این موارد داشت. تربیت هلاکو به زبان فرانسه انجام پذیرفت چون مربی زبانی غیر از آن نمی­دانست. همین امر باعث شد تلاش­های اولیه­ام برای دوستی با سگ بی­ثمر بماند چون نه سگ عربی می­دانست و نه من فرانسه. وقتی عایده از سگ خواست به آرامی و بدون ترس – ترسی که با دیدن من عارضش می­شد – بنشیند، سگ پذیرفت و کپ کرد. عایده برای فراهم کردن راه­های تفاهم بین من و سگ شروع کرد زبان سگ­ها را برایم شرح بدهد: «اگر هلاکو با گوش­های آویخته مقابل ما کپ کند، حرکت گوشش نشان می­دهد از حضورت پریشان و متاسف است! دُم سگ در شناخت مسایل روحی­اش بسیار موثر است؛ اگر دمش را با سرعت و به طور افقی تکان بدهد، یعنی خوش­بخت است اما اگر با دمی برافراشته بایستد، یعنی آماده­ی حمله است. اما در مورد پارس کردن سگ­ها، سگ جز هنگام احساس نزدیکی خطر پارس نمی­کند. البته گاهی هم از تنهایی حوصله­اش سر می­رود و یا می­خواهد پاسخ عوعوی سگ دیگری را بدهد، پارس می­کند.» نخواستم از عایده راجع به ردیف­های موسیقی که با آن بتوان عوعوی سگی را از عوعوی سگ دیگر تشخیص داد بپرسم اما از حرف­هایش دستم آمد که اگر سگ بترسد و یا از چیزی درد بکشد، به جای عوعو، زوزه می­کشد. از این حرف عایده حیرت کردم که گفت: «یک شب هلاکو از ترس تو زوزه می­کشید!»

-        از ترس من؟!

سرش را با تاسف تکان داد و گفت: «تو نمی­دانی این سگ بدبخت از دست تو چه عذابی می­کشد! مهم این است که الان صفحه­ی تازه­ای در روابطت با او باز شود. حالا سگ را می­آورم تا از تو عذرخواهی کند؛ گرچه این کار روی اعصابش فشار می­آورد»

عایده از سگ خواست از من عذرخواهی کند. هلاکو سرش را پایین انداخت و به طرفم آمد. زانوهایم لرزید. سرش را به ساقم مالید و دوبار پایم را لیسید و برگشت کنار عایده. زنم این بزرگواری هلاکو را به فال نیک گرفت و همین باعث شد تا مترجم بین من و سگ باشد. برای مدتی طولانی به هلاکو نگاه کرد و بعد با نگاهی لبریز از تنفر به من نگریست. سپس بدون این که عایده به او اجازه بدهد، رفت بیرون. عایده ترجیح داد برای جلوگیری از فشار منفی بر روی اعصاب حساس و مظلومش، او را سرزنش نکند.

دو روز بعد از نشست عادی­سازی روابط بین من و سگ، برای پیاده­روی و ورزش در خیابان­های معادی از خانه خارج شدم. هنوز از منزل دور نشده بودم که فهمیدم هلاکو نزدیک من حرکت می­کند. ایستاد ایستادم و با نهایت ادب از او خواهش کردم که برگردد منزل. برای فهمیدن پاسخش به دمش نگاه کردم، به هر حال وضعیت رضایت­بخش نبود؛ دمش را به طرف بالا گرفته بود اما پارس نمی­کرد. سعی کردم طوری ژست بگیرم که نفهمد از او ترسیدم. برای محکم­کاری به طور احمقانه­ای با عصبانیت خندیدم اما سگ همان طور که له­له می­زد به من زل زده بود. دوباره همان خنده­ی مصنوعی را سر دادم تا هلاکو مطمئن شود که من نه از او می­ترسم و نه قصد حمله به او را دارم. خنده­ام را تکرار کردم اما فایده­ای نداشت. صدایی را شنیدم که پشت سرم از یکی از خانه­ها می­آمد: «چه دنیایی شده ... آدم فکر می­کند چه مرد محترم و متینی است اما دیوانه است لااله­الاالله.»

بهترین راه­حل این بود که برگردم منزل؛ اما در برگشتن از من جلو می­زد و هر چند قدمی یک بار می­ایستاد و دمش را به نشانه­ی دوستی تکان می­داد. «یعنی چه؟ شاید به علت علاقه­ی زیاد، دوست دارد منزل باشم و نمی­تواند دوری مرا تحمل کند. کسی چه می­داند!»

اما وقتی عایده فهمید هلاکو نگهبانی منزل را رها کرده و همراهم آمده، خیلی ناراحت شد. فوری گوشی را برداشت تا تلفنی به مربی بزند – و آن چنان که خودش می­گفت – او را نسبت به این اشتباه بزرگ سگ آگاه کند. مربی هم برای دیدن سگ نوبت داد.

فردا هشت شب، به جشنواره­ای دعوت بودم که وزیر می­آمد و مدال­هایی را به سه همکار خارجی من اهدا می­کرد. مترجم بین وزیر و کارشناسان، من بودم. لباس سیاه و زیبایم را پوشیدم و ظاهرم به خوبی آراسته شد. اما در چنان بدبختی افتادم که چاره­ای برای فرار از آن نبود؛ به خاطر نشستن در صندلی راحتی، پاچه­ی شلوارم تا نصف ساقم بالا رفته بود؛ وزیر فوری با حیرت پرسید: «چی می­بینم دکتر عبدالغفار؟»

به وزیر چه می­گفتم؟ می­گفتم من بدون جوراب، کفش سیاه می­پوشم چون هلاکو تمام جوراب­های مرا امروز پاره و غیر قابل استفاده کرد؟ آیا بگویم تا آخرین لحظه صبر کردم تا برادرم جورابی بیاورد اما فرصتی نبود؟

انتظار این سوال را از وزیر و غیروزیر داشتم. گفتم: «حساسیت شدید به جوراب دارم. جوراب باعث می­شود پاهایم ملتهب شوند.»

-          چرا جوراب پنبه­ای نمی­پوشی؟

-          من فقط جوراب پنبه­ای می­پوشم.

-          نمی­دانم چرا این قدر توجه وزیر به پاهای من جلب شده بود. وقتی از من خواست که نزد یکی از دوستان پزشکش بروم، به او گفتم فعلا تحت معالجه­ام. این دروغ باعث شد تا از آن به بعد هر وقت بخواهم دفتر وزیر بروم، اول جورابم را توی اتومبیل از پایم درآورم.

حادثه­ی جوراب­ها و مسائل بعدی آن، نقطه­ی عطفی در موضع­گیری عایده محسوب می­شود. برای اولین بار عایده تاسفش را از این رفتار زشت سگ ابراز کرد و این وعده­اش عصبانیت مرا از بین برد. چون گفت که به زودی هلاکو را نزد مربی می­برد تا او را به وظایفش آشنا کند و سگ رفتارش را نسبت به من اصلاح نماید. از طرفی من هم که می­دیدم شرایط برای بیرون کردن سگ از منزل مهیا شده است، منتظر ماندم تا خودش این موضوع را اعلام کند.

سگ از پیش مربی برگشت تا رفتارش نسبت به من اصلاح شود. به دلیل پذیرفتن خواسته­ی عایده، شروع کردم چند درس مختصر از زبان فرانسه یاد بگیرم تا بتوانم با سگ دوست شوم. توانستم یاد بگیرم که به فرانسه بگویم: «حالت چطوره هلاکو؟»، «چه قدر تو قشنگی! این شکلات را بگیر!»

این درس­ها باعث شد دوستی بین من و هلاکو پدید آید. گرچه این دوستی صمیمانه نبود اما اهمیت نداشت. مثلا هنگام ورزش پیاده­روی روزانه، هلاکو تا سر خیابان می­آمد و با تکان دادن دمش از من خداحافظی می­کرد. موقع برگشتن همان جا او را می­دیدم. یک شب تا ساعت 9 دیر کردم، دیدم هلاکو همان جا منتظر من ایستاده است. به خاطر این ابراز صمیمیت از او تشکر کردم و با خوش­حالی، این ابراز احساسات پاک از طرف هلاکو را برای عایده تعریف کردم. عایده به من گفت: «فردا می­بینی که چه قدر با محبت و باوفاست.»

و بعد ادامه داد: «تا این وقت شب کجا بودی؟»

گفتم: «پیاده­روی می­کردم. امروز سعی کردم چهار ساعت پیاده­روی کنم و فردا بیشتر؛ پنج ساعت، از ساعت پنج تا ده شب.»

فردا با زن دومم «نورما» صحبت کردم و گفتم: « امروز به خاطر این که روز جشن تولد توست، پنج ساعت پیش تو می­مانم ... هر سال زنده باشی ... از خوش­حالی در پوست خودم نمی­گنجم چون دست تقدیر مرا به معادی منتقل ساخت تا هر روز کنار تو باشم ... و پیاده­روی هفت فایده دارد!»

و هر دو خندیدیم.

***

نورما شمع­های جشن تولد را خاموش کرد. بعد به طرف در رفت تا ببیند چه کسی در می­زند. هنوز در را باز نکرده بود که هلاکو به همراه عایده وارد شد.

در طی چند ماه گذشته، سگ مرا تعقیب می­کرد تا همسرم را به جایی که می­خواست راه­نمایی کند!