هفت، هشت، نه، ده...آ...آ...آمدم. آمدم پیدایت کنم.
پشت این در که نیستی! پشت شیشهها، پشت درختها...
پشت دیوارها هم نیستی!
این روزها هر چه میگردم پیدایت نمیکنم.
چشمهایم از هر طرف که میدوند، محکم به دیوارها میخورند.
هر چه میگردم تو را میبینم و نمیبینم.
میبینم که از پشت دیوارها نگاه میکنی اما پشت دیوارها نیستی.
میبینم که پردهها با نفست تکان میخورند اما پشت پردهها نیستی.
یاسها دیوارها را عبور میکنند و به کوچه میریزند؛ اما توی کوچه نیستی.
روزهای من، آغشته به توست؛ اما هر روز من از تو خالی است.
برای چشمهایم عینک گرفتم تا بلکه ببینمت اما از همان جا که هستی و
دیده نمیشوی، به فکر کوتاهم خندیدی.
از خانه بیرون میدوم. در پیاده رو لابهلای جمعیت را نگاه میکنم.
مردم به هم تنه میزنند و رد میشوند. همه عجله دارند.
همه با نگاههای مضطرب رد میشوند تا به کارهای شروع نشده یا نیمه تمامشان برسند و
من میدانم که هیچ کدام از آنها تو نیستی.
چون آرامشت ورد زبان همهی شاعران دنیاست. چون هیچ وقت به هیچ کس تنه نمیزنی.
چون هیچ وقت، نگاهت مضطرب نیست و
همیشه ستارهها، خود را در دریای چشمانت شستشو میدهند.
به ماشینها نگاه میکنم که از خیابان عبور میکنند و در هیچ کدام، تو نیستی...
وای... سرم درد گرفت. تو نیستی... نیستی.... نیستی... پس کجایی؟ کجا پنهان شدهای؟
من میروم خانه، دوباره چشم میگذارم شاید بیایی.
میدانم که میآیی. میدانم که سرانجام پیدایت میکنم!