هر کدام، یک طرفت چسبیدهاند؛ سخت و محکم. خندههایشان حالت را به هم مىزند.
- هر چه کرد این یار کرد... این یار لاکردار کرد... هر چه گفتم جفا مکن...
- خفهخون مىگیرى یا نه؟
کاش این را تو گفته بودى. دلت مىخواست مىتوانستى با همان دستهایت یک مشت بزنى توى دهانش. آن وسط، همه داشتند نگاهتان مىکردند؛ مخصوصاً مردى که کنارتان ایستاده بود. با صورتى که نفرت از آن مىبارید تماشایتان مىکرد؛ درست مثل خانجون.
- هوس، هوس! بسوزه پدر این هوس. آخه پسره خیر ندیده، واجبه لباس جین و مین و هزار کوفت و مرض دیگه بپوشى؟ اگه آقات بفهمه روزگارت سیاهه ...
- گفتم اى یار، مرا دیوانه کردى ...
باز همان صدا غرید: «خفهخون بگیر دیگه.»
- چشم جناب، رو چِشَم! ما خفهخون گرفتیم، حالا شوما بفرمایین که صداتون عینهو چهچههی بلبله.
چشمان مرد داشت از زور عصبانیت بیرون مىپرید. بفهمى، نفهمى مشتش جلو آمد که ناگهان هر دو همان وسط نشستند. دستهایت کم مانده بود بشکند. دست خودت که نبود، تو هم با آنها افتادى روى زمین و شلوار جینت حسابى کثیف شد.
دوباره خندیدند، آن هم با آن دهانهاى گشاد و دندانهاى سیاهشان. بعد، این یکى دستش را کرد توى جیب آن یکى و سیگارى درآورد و آن یکى برایش فندک روشن کرد. بوى سیگار و چرک تنشان کم حالت را به هم مىزد که حالا هر دو مثل دودکش افتاده بودند به دود کردن. چارهاى نداشتى جز آن که روى دستانداز خیابانها بالا و پایین بپرى و دود ریههاى آنها را فرو بدهى؛ مخصوصاً وقتى که دهانشان را جلوتر مىآوردند و دوتایى صورتت را غرق دود مىکردند و تو را به یاد خاطرهی اولین و آخرین سیگار کشیدنت مىانداختند.
وقتى ضربات کمربند آقات توى هوا مىچرخید و روى بدنت فرود مىآمد، هیچ نمىگفتى؛ اما حالا باید جواب اینها را مىدادى. هر چند حوصلهی حرف زدن با هیچ کس را نداشتى و اصلاً دلت نمىخواست یک کلام با آن اعجوبهها حرف بزنى، ولى زدى.
- مجبورى تو این حال سیگار بکشى؟
- بپّا داشى، جوجه زبون باز کرد.
- اکشالاتش چیه؟ هوسه عقشى، هوس!
خانجان باز یک سیلى دیگر زد توى گوشَت.
- بسوزه پدر هوس. آقاى بیچارت بره دنبال فعلگى و پول در آوردن، اون وقت تو این طورى آبروشو به باد بدى.
ایستگاه بعدى، مردى که کنارتان ایستاده بود و هى عرق سر و صورتش را پاک مىکرد، پیاده شد و بلندبلند گفت: «لعنت به هر چى دزد و نامرده.» پشت سرش زن و بچهاى دوان دوان بالا آمدند. پسرک همان جا جلوى پلهها ایستاد و به شما نگاه کرد. بعد برعکس همه جلو آمد و توى صورتتان زل زد. حتى چنان به تو دقیق شد که فکر کردى دارد آن چند تا تار سفید شدهی موهایت را مىشمارد که توى آن چند روز، روى سرت سبز شده بود.
زن دست بچه را کشید. پسرک هنوز زل زده بود به شما و به دستهایتان و بعد کشف بزرگش را به اطلاع مادرش رساند:
- پلیسبازیه، آخجون پلیسبازى!
و تفنگش را از کمرش بیرون کشید و چپ و راست به گلوله بستتان. دست راستى خندید و گفت: «من که به این راحتىها نمىمیرم فسقلى.» و دست چپى زبانش را براى بچه درآورد. زن که تازه نشسته بود، بلند شد و به طرف بچهاش آمد. دست پسرک بالاى سرتان بود و توى مغزتان تتق تتق مىکرد. این یکى خودش را زد به مردن و بعد براى پسرک شکلک درآورد و آن یکى ناگهان فریاد کشید: «بسوزه پدر عقش.» بچه ترسید و خودش را عقب کشید.
از دستشان خسته شده بودى. تا سرکار بلند شود، یکهو از جا پریدى و توى آینه صورت سرخ راننده را دیدى که مىگفت: «عربده نکش مردک!»
همه از صندلىهاى عقبى و جلویى دولا شده بودند و نگاهتان مىکردند که سرکار جلو آمد. تیپایى به آن دو زد و به تو گفت: «بشین!» هر دو با حرکت دستشان تو را واژگون کردند و با هم گفتند: «اطاعت شد سرکار!» و بعد دوباره زدند زیر خنده. سرکار برگشت، نگاهش را از شما گرفت و روى صندلیش نشست.
- خوگشل گفتم جوجه؟
و چون خشم را از صورتت خواند، تنهاى به بازویت زد و غرید: «همچین نیگا مىکنه که انگار طفل مسلمه. لامروت تو هم که خودت تیغى هستى، دیگه واسه چى با اون چشماى تابهتا مارو تیغ مىزنى؟» صورتت را برگرداندى. پسرک که بر ترسش غلبه کرده بود، سعى مىکرد دوباره از چنگ مادرش فرار کند و لابد بیاید بالاى سرتان ولى زن محکم دستش را گرفته بود و نمىگذاشت حرکتى بکند. زنهاى دیگر هم یا خودشان را زده بودند به کوچهی على چپ و یا طورى نگاهتان مىکردند که انگار دارند به یک مرغ پاک نشده نگاه مىکنند که باید لحظهاى دیگر سرش را از بدنش جدا کنند.
- حواست که هست؟
این را دست چپى به آن یکى گفت و بعد هر دو خیلى جدى زل زدند توى صورتت و شیرفهمت کردند که اگر صدایت در بیاید، حسابت را خواهند رسید. سپس دوتایى آرام، توى گوشت نجوا کردند: «ایستگاه بعد زحمتو کم مىکنیم.»
سرکار، گرم صحبت با پیرمردى شده بود و داشت دستهگلهایتان را برایش تعریف مىکرد و تو فکر مىکردى اگر با آنها بروى، چه مىشود؟! یعنى مىتوانى به همین راحتى برگردى خانه و به خانجان بگویى غلط کردم! دست راستى لگدى به پایت زد؛ به همان شلوار لعنتى که به خاطرش مجبور بودى آن دو تا عتیقه را تحمل کنى.
- حواست هست یابو؟
- یابو خودتى!
- ببخشین، حواسم نبود! شوما...
تمام زورت را در صدایت جمع کردى و فریاد زدى: «خفه شو!» سرکار برگشت و نگاهتان کرد و خواست باز چیزى بگوید که دست راستى پیشدستى کرد.
- شوما راحت باشین سرکارجون، خودم ساکتش مىکنم. بىتابى ننهشو مىکنه.
سرکار که جوانکى به سن و سال خودت بود و تازه ریشهایش جوانه زده بود، نیمخیز شد و دوباره نشست سر جایش. پسرک که از دست مادرش خلاصى نداشت، دوباره تفنگش را از کنار زنبیل او به طرفتان نشانه گرفت و پى در پى گلولههایش را حرامتان کرد. دست راستى با آن صورت زخمى و خون خشکیدهی روى چانهاش پوزخندى زد و دست آزادش را روى دستبندها کشید که مثل آتش داغ شده بود و مچ دستت را مىفشرد. سرش را نزدیکتر آورد و به آن یکى گفت: «مطئمنى که رفیقت دواى درد اینا رو داره؟» سرکار که متوجه پچ پچ آنها شده بود، سرش را به طرفتان چرخاند.
- آخ سرکار جون! قربون اون کلاهت برم من، آخه این جوجه دزدو واسه چى به ما وصله زدی؟ حضرت عباسى کلى برامون افت داره.
بعد نگاهى توى صورتت انداخت و گفت: «خوگشل نیگاش کنین سرکار، اکشاشم در اومده! طفلى ننهشو مىخواد.» دلت مىخواست خانجانت آن جا بود و یکى از آن نفرینهایش را نثار آنها مىکرد، تا در جا خشکشان بزند.
- نفرینت مىکنم، به همین قبله نفرینت مىکنم که برى و دیگه برنگردى.
حتى اگه برمىگشتى، دیگر روى نگاه کردن توى صورت خانجان و آقات را نداشتى. عوض تمام کردن درس و مدرسه، به قول آقات افتاده بودى توى خط قر و فر و با بچههاى محل مسابقهی رو کم کنى گذاشته بودید ولى جیب تو از همه خالىتر بود و ...
هر دو مثل خروسى که حالت حمله گرفته است، نیمخیز شده بودند و اطراف را نگاه مىکردند. دلت مىخواست فریاد بکشى و به سرکار بگویى که آنها مىخواهند ... اما به جاى فریاد، از درد مچاله شدى. هر دو از تو زرنگتر بودند و ناگهان با مشتهاى خودت و خودشان زده بودند توى شکمت. خواستى دوباره فریاد بزنى که اتوبوس مثل دوچرخهی لکنتهی پدرت که با آن تکچرخ مىرفتى، ترمز گرفت. هر دو از جا جهیدند و تو نیز همراه آنان از جا پرپدى. باورت نمىشد، فکر نمىکردى که روى حرفشان باشند. نمىدانى چطورى از میان پیرمرد و پیرزنى که مىخواستند از در عقب سوار شوند، پایت به آسفالت خیابان رسید و پیرمرد همراه دستهگلش نقش بر زمین شد.
قدمهاى آن دو بلندتر بود و چه بخواهى و نخواهى مجبور بودى با آن درد در میان آن همه موتور و ماشین، با ترس به دنبالشان کشیده شوى. انگار هنوز صداى تتق تتق تفنگ پسرک را مىشنیدى که خوردى زمین. هر دو دستهایت را مىکشیدند. شلوارت سرخ شده بود و داغى خون را روى زانویت حس مىکردى. دستت رفت روى پایت اما بلندت کردند و دوباره تا کنار جوى خیابان کشیدندنت.
باز وسط ماشینهایى که بوق مىزدند و راهتان را گرفته بودند، خوردى زمین. این بار مردم دورتان جمع شدند.
هر دو ایستادند و با فحش و لگد، حسابت را رسیدند. دلت مىخواست لااقل لحظهاى جاى یکى از آنها بودى و مچ هر دو دستت توى دستبند نبود و مىتوانستى با آن دست آزادت محکم بزنى توى گوششان.
پسرک رسیده بود بالاى سرتان و با تفنگش داشت خلاصتان مىکرد که سرکار، کنارش ایستاد. پیرمرد هم لنگلنگان بلند شده بود و با حسرت به گلهاى پرپر شدهاش نگاه مىکرد. همه سرشان را از پنجرهی ماشینهایشان بیرون آورده بودند و نگاهتان مىکردند. چشمان زنان توى اتوبوس هم داشت ذره ذرهی بال و پرتان را مىکند و تا لحظهاى دیگر شاید فقط سه مرغ پرکنده بودید که دیگر بال پرواز نداشتید.