دختران بهار/گل‏هاى وحشی

نویسنده


هر کدام، یک طرفت چسبیده‏اند؛ سخت و محکم. خنده‏های­شان حالت را به هم مى‏زند.

 - هر چه کرد این یار کرد... این یار لاکردار کرد... هر چه گفتم جفا مکن...

 - خفه‏خون مى‏گیرى یا نه؟

 کاش این را تو گفته بودى. دلت مى‏خواست مى‏توانستى با همان دست‏هایت یک مشت بزنى توى دهانش. آن وسط، همه داشتند نگاه­تان مى‏کردند؛ مخصوصاً مردى که کنارتان ایستاده بود. با صورتى که نفرت از آن مى‏بارید تماشای­تان مى‏کرد؛ درست مثل خان‏جون.

 - هوس، هوس! بسوزه پدر این هوس. آخه پسره خیر ندیده، واجبه لباس جین و مین و هزار کوفت و مرض دیگه بپوشى؟ اگه آقات بفهمه روزگارت سیاهه ...

 - گفتم اى یار، مرا دیوانه کردى ...

 باز همان صدا غرید: «خفه‏خون بگیر دیگه.»

 - چشم جناب، رو چِشَم! ما خفه‏خون گرفتیم، حالا شوما بفرمایین که صداتون عینهو چهچهه­ی بلبله.

 چشمان مرد داشت از زور عصبانیت بیرون مى‏پرید. بفهمى، نفهمى مشتش جلو آمد که ناگهان هر دو همان وسط نشستند. دست‏هایت کم مانده بود بشکند. دست خودت که نبود، تو هم با آن­ها افتادى روى زمین و شلوار جینت حسابى کثیف شد.

 دوباره خندیدند، آن هم با آن دهان‏هاى گشاد و دندان‏هاى سیاه­شان. بعد، این یکى دستش را کرد توى جیب آن یکى و سیگارى درآورد و آن یکى برایش فندک روشن کرد. بوى سیگار و چرک تن‏شان کم حالت را به هم مى‏زد که حالا هر دو مثل دودکش افتاده بودند به دود کردن. چاره‏اى نداشتى جز آن که روى دست‏انداز خیابان‏ها بالا و پایین بپرى و دود ریه‏هاى آن­ها را فرو بدهى؛ مخصوصاً وقتى که دهان‏شان را جلوتر مى‏آوردند و دوتایى صورتت را غرق دود مى‏کردند و تو را به یاد خاطره­ی اولین و آخرین سیگار کشیدنت مى‏انداختند.

 وقتى ضربات کمربند آقات توى هوا مى‏چرخید و روى بدنت فرود مى‏آمد، هیچ نمى‏گفتى؛ اما حالا باید جواب این­ها را مى‏دادى. هر چند حوصله­ی حرف زدن با هیچ کس را نداشتى و اصلاً دلت نمى‏خواست یک کلام با آن اعجوبه‏ها حرف بزنى، ولى زدى.

 - مجبورى تو این حال سیگار بکشى؟

 - بپّا داشى، جوجه زبون باز کرد.

 - اکشالاتش چیه؟ هوسه عقشى، هوس!

 خان‏جان باز یک سیلى دیگر زد توى گوشَت.

 - بسوزه پدر هوس. آقاى بیچارت بره دنبال فعلگى و پول در آوردن، اون وقت تو این طورى آبروشو به باد بدى.

 ایستگاه بعدى، مردى که کنارتان ایستاده بود و هى عرق سر و صورتش را پاک مى‏کرد، پیاده شد و بلندبلند گفت: «لعنت به هر چى دزد و نامرده.» پشت سرش زن و بچه‏اى دوان دوان بالا آمدند. پسرک همان جا جلوى پله‏ها ایستاد و به شما نگاه کرد. بعد برعکس همه جلو آمد و توى صورت‏تان زل زد. حتى چنان به تو دقیق شد که فکر کردى دارد آن چند تا تار سفید شده­ی موهایت را مى‏شمارد که توى آن چند روز، روى سرت سبز شده بود.

 زن دست بچه را کشید. پسرک هنوز زل زده بود به شما و به دست‏های­تان و بعد کشف بزرگش را به اطلاع مادرش رساند:

 - پلیس‏بازیه، آخ‏جون پلیس‏بازى!

 و تفنگش را از کمرش بیرون کشید و چپ و راست به گلوله بست‏تان. دست راستى خندید و گفت: «من که به این راحتى‏ها نمى‏میرم فسقلى.» و دست چپى زبانش را براى بچه درآورد. زن که تازه نشسته بود، بلند شد و به طرف بچه‌اش آمد. دست پسرک بالاى سرتان بود و توى مغزتان تتق تتق مى‏کرد. این یکى خودش را زد به مردن و بعد براى پسرک شکلک درآورد و آن یکى ناگهان فریاد کشید: «بسوزه پدر عقش.» بچه ترسید و خودش را عقب کشید.

 از دست‏شان خسته شده بودى. تا سرکار بلند شود، یکهو از جا پریدى و توى آینه صورت سرخ راننده را دیدى که مى‏گفت: «عربده نکش مردک!»

 همه از صندلى‏هاى عقبى و جلویى دولا شده بودند و نگاه­تان مى‏کردند که سرکار جلو آمد. تیپایى به آن دو زد و به تو گفت: «بشین!» هر دو با حرکت دست‏شان تو را واژگون کردند و با هم گفتند: «اطاعت شد سرکار!» و بعد دوباره زدند زیر خنده. سرکار برگشت، نگاهش را از شما گرفت و روى صندلیش نشست.

 - خوگشل گفتم جوجه؟

 و چون خشم را از صورتت خواند، تنه‏اى به بازویت زد و غرید: «همچین نیگا مى‏کنه که انگار طفل مسلمه. لامروت تو هم که خودت تیغى هستى، دیگه واسه­ چى با اون چشماى تابه‏تا مارو تیغ مى‏زنى؟» صورتت را برگرداندى. پسرک که بر ترسش غلبه کرده بود، سعى مى‏کرد دوباره از چنگ مادرش فرار کند و لابد بیاید بالاى سرتان ولى زن محکم دستش را گرفته بود و نمى‏گذاشت حرکتى بکند. زن‏هاى دیگر هم یا خودشان را زده بودند به کوچه­ی على چپ و یا طورى نگاه­تان مى‏کردند که انگار دارند به یک مرغ پاک نشده نگاه مى‏کنند که باید لحظه‏اى دیگر سرش را از بدنش جدا کنند.

 - حواست که هست؟

 این را دست چپى به آن یکى گفت و بعد هر دو خیلى جدى زل زدند توى صورتت و شیرفهمت کردند که اگر صدایت در بیاید، حسابت را خواهند رسید. سپس دوتایى آرام، توى گوشت نجوا کردند: «ایستگاه بعد زحمتو کم مى‏کنیم.»

 سرکار، گرم صحبت با پیرمردى شده بود و داشت دسته­گل‏های­تان را برایش تعریف مى‏کرد و تو فکر مى‏کردى اگر با آن­ها بروى، چه مى‏شود؟! یعنى مى‏توانى به همین راحتى برگردى خانه و به خان‏جان بگویى غلط کردم! دست راستى لگدى به پایت زد؛ به همان شلوار لعنتى که به خاطرش مجبور بودى آن دو تا عتیقه را تحمل کنى.

 - حواست هست یابو؟

 - یابو خودتى!

 - ببخشین، حواسم نبود! شوما...

 تمام زورت را در صدایت جمع کردى و فریاد زدى: «خفه شو!» سرکار برگشت و نگاه­تان کرد و خواست باز چیزى بگوید که دست راستى پیش‏دستى کرد.

 - شوما راحت باشین سرکارجون، خودم ساکتش مى‏کنم. بى‏تابى ننه‏شو مى‏کنه.

 سرکار که جوانکى به سن و سال خودت بود و تازه ریش‏هایش جوانه زده بود، نیم‏خیز شد و دوباره نشست سر جایش. پسرک که از دست مادرش خلاصى نداشت، دوباره تفنگش را از کنار زنبیل او به طرف­تان نشانه گرفت و پى در پى گلوله‏هایش را حرام­تان کرد. دست راستى با آن صورت زخمى و خون خشکیده­ی روى چانه‏اش پوزخندى زد و دست آزادش را روى دست­بندها کشید که مثل آتش داغ شده بود و مچ دستت را مى‏فشرد. سرش را نزدیک‏تر آورد و به آن یکى گفت: «مطئمنى که رفیقت دواى درد اینا رو داره؟» سرکار که متوجه پچ پچ آن­ها شده بود، سرش را به طرف­تان چرخاند.

 - آخ سرکار جون! قربون اون کلاهت برم من، آخه این جوجه دزدو واسه چى به ما وصله زدی؟ حضرت عباسى کلى برامون افت داره.

 بعد نگاهى توى صورتت انداخت و گفت: «خوگشل نیگاش کنین سرکار، اکشاشم در اومده! طفلى ننه‏شو مى‏خواد.» دلت مى‏خواست خان‏جانت آن جا بود و یکى از آن نفرین‏هایش را نثار آن­ها مى‏کرد، تا در جا خشک­شان بزند.

 - نفرینت مى‏کنم، به همین قبله نفرینت مى‏کنم که برى و دیگه برنگردى.

 حتى اگه برمى‏گشتى، دیگر روى نگاه کردن توى صورت خان‏جان و آقات را نداشتى. عوض تمام کردن درس و مدرسه، به قول آقات افتاده بودى توى خط قر و فر و با بچه‏هاى محل مسابقه­ی رو کم کنى گذاشته بودید ولى جیب تو از همه خالى‏تر بود و ...

 هر دو مثل خروسى که حالت حمله گرفته است، نیم‏خیز شده بودند و اطراف را نگاه مى‏کردند. دلت مى‏خواست فریاد بکشى و به سرکار بگویى که آن­ها مى‏خواهند ... اما به جاى فریاد، از درد مچاله شدى. هر دو از تو زرنگ‏تر بودند و ناگهان با مشت‏هاى خودت و خودشان زده بودند توى شکمت. خواستى دوباره فریاد بزنى که اتوبوس مثل دوچرخه­ی لکنته­ی پدرت که با آن تک­چرخ مى‏رفتى، ترمز گرفت. هر دو از جا جهیدند و تو نیز همراه آنان از جا پرپدى. باورت نمى‏شد، فکر نمى‏کردى که روى حرف­شان باشند. نمى‏دانى چطورى از میان پیرمرد  و پیرزنى که مى‏خواستند از در عقب سوار شوند، پایت به آسفالت خیابان رسید و پیرمرد همراه دسته‏گلش نقش بر زمین شد.

 قدم‏هاى آن دو بلندتر بود و چه بخواهى و نخواهى مجبور بودى با آن درد در میان آن همه موتور و ماشین، با ترس به دنبال­شان کشیده شوى. انگار هنوز صداى تتق تتق تفنگ پسرک را مى‏شنیدى که خوردى زمین. هر دو دست­هایت را مى‏کشیدند. شلوارت سرخ شده بود و داغى خون را روى زانویت حس مى‏کردى. دستت رفت روى پایت اما بلندت کردند و دوباره تا کنار جوى خیابان کشیدندنت.

 باز وسط ماشین‏هایى که بوق مى‏زدند و راه­تان را گرفته بودند، خوردى زمین. این بار مردم دورتان جمع شدند.

 هر دو ایستادند و با فحش و لگد، حسابت را رسیدند. دلت مى‏خواست لااقل لحظه‏اى جاى یکى از آن­ها بودى و مچ هر دو دستت توى دست­بند نبود و مى‏توانستى با آن دست آزادت محکم بزنى توى گوش­شان.

 پسرک رسیده بود بالاى سرتان و با تفنگش داشت خلاص­تان مى‏کرد که سرکار، کنارش ایستاد. پیرمرد هم لنگ­لنگان بلند شده بود و با حسرت به گل‏هاى پرپر شده‏اش نگاه مى‏کرد. همه سرشان را از پنجره­ی ماشین‏های­شان بیرون آورده بودند و نگاه­تان مى‏کردند. چشمان زنان توى اتوبوس هم داشت ذره ذره­ی بال و پرتان را مى‏کند و تا لحظه‏اى دیگر شاید فقط سه مرغ پرکنده بودید که دیگر بال پرواز نداشتید.