در یک بهار سبز

فاطمه آقا براری

در یک بهار سبز خوشایند می‌رسی

یک روز در اواخر اسفند می‌رسی

وقتی که دسته‌دسته کبوتر به اذن عشق

از آسمان فرود بیایند می‌رسی

از نسل ارتفاعی و از پشت آسمان

بی‌هیچ واسطه به خداوند می‌رسی

در این سکوت سرد تو را داد می‌زنم

پس کی به داد مردم در بند می‌رسی؟

تا یازده ستاره برایت شمرده‌ام

با این حساب با عدد چند می‌رسی؟

 

 

وقتی که تو هستی

(ندبه‌ای بر امام غایب از نظر)

تقی متقی

آقا!

قُلک آرزوهای کودکی‌ام را

بر طاقچه‌ی انتظار جا گذاشته‌ام؛

به دنبال صدای تو

به دنبال رد پای تو

به دنبال یک نشانیِ گم‌شده در جیب‌های زندگی

*

شهرهای شلوغ

ازدحام نگاه‌های ناآشنا

تقلای نان

غم جان

و فراموشی و غفلت

بلاهای روزگار ماست

چنبره‌زده بر آسمان دنیا

*

راستی، طاقچه‌ی انتظار کجاست؟

در کدام خانه؟

در کدام کوچه؟

در کدام خیابان؟

در کدام شهر؟

کاش می‌دانستم

ابهام این همه پرسشِ بی‌جواب

با انگشت اشاره‌ی کدام کلمه گشوده می‌شود؟

*

ردای معطر باد را

-        که از زیارت معبد ابر بازگشته است –

به تبرک، لمس می‌کنم

شاید بویی از تو

مشام جانم را بنوازد.

دستم را به سوی باران دراز می‌کنم

شاید همین باران

همسایه‌ی چشم‌هایت باشد

در آفتاب ظهر تابستان

آن قدر درنگ می‌کنم

تا شب از سر و کولم بالا رود

و چراغ‌های شهر

یک به یک در چشمانم گُر بگیرند؛

بی حضورت آقا!

چه غم که خانه‌ی ویرانم

بی چراغی روشن، خاموش بماند.

*

چه قدر سایه

سایه

سایه

همسایه‌ی منند؛

سایه‌های بی نَفَس بی‌شوق

که نه بالی برای پریدن دارند

و نه اشتیاقی برای رسیدن؛

وامانده

جامانده

در متن ابهام زندگی!

*

در چهارراه‌ها

دیدارت را بهانه می‌کنم

بی‌حواس، به راه می‌افتم؛

در چهارسوی بی‌سرنوشت؛

راه

راه

راه

آه! آخر کدام راه

مرا به تو می‌رساند!

*

به شوق دیدارت

شمع روشن دلم را

کف دست گرفته‌ام؛

در شهری غریب

در هوایی طوفانی

در شبی سرشار از تاریکی

بر جاده‌ای یخ‌زده

در راهی ناآشنا

بی‌نشانیِ روشن ...

آه! چه دریغِ روشنی دارد، خاموشی.

*

به جست‌وجویت ای شکوه آسمانی!

شکوفه‌ی جمکرانی!

به هر جا سرک کشیده‌ام؛

دوش به دوش روزها

گام به گام لحظه‌ها

با اشتیاقی به وسعت تاریخ

با حسرتی به عرض جغرافیا

پویاگر با باد

مویه‌گر با باران

و زمزمه‌ای ناگزیر بر لب:

«رشته‌ای بر گردنم افکنده‌ دوست

می‌کشد هر جا که خاطرخواه اوست.»

*

... و باز این من و

آن آرزوی ناتمام

که نیمی در دل، پای می‌کوبد و

نیمی بر لب، خاموش ایستاده است.

ببین!

چگونه در چهاردیواری عشقت

هوایی کرده‌ای

مرغان زمینی را!

از جنس شیشه‌ی دلت

اندوهی فراهم کرده‌ام، شیرین.

به فرهادِ نگاهت قَسَم

در روزگار انتظار

هیچ تیشه‌ای

حریف این کوهِ پای‌بند نیست!

*

روزی از ره‌گذری پرسیدم:

تا چند صبح

به طلوع نرگس باقی است؟

به گمان آن که هذیان می‌بافم

پوزخندی زد و

پشت به خورشید کرد و

رفت.

*

در ابتدای این صبح دل‌پذیر

که هر چیز، رنگ آغاز دارد

کاش با سبدی از «تازگی» در دست

نان می‌آوردی و ریحان

برای گرسنگان زمانه

و خورشیدِ حکمتی

که جان دوباره می‌بخشد

زمینیانِ افسرده از فلسفه‌های پوچ را.

*

آقا!

دلم برای تو تنگ شده است

برای نیم‌نگاهی حتی

پس کِی به دیدارمان می‌آیی؟

در این درازنای شب

مأیوس نیستم

وقتی که صبح

از لبخند تو آغاز می‌شود

*

ای بی‌نشانی که همه‌ی نشانه‌ها را بلدی

و راه هیچ خانه‌ای را گم نمی‌کنی

در شب‌های بی‌چراغ

در روزهای غبارآلود ...

چه محشری می‌شد

یک روز، سرزده

کوبه‌ی در دلم را می‌نواختی

و من در آستانه‌ی دیدار،

بر روی دامنت

به هوش می‌آمدم!

*

فردا چه روز با شکوهی خواهد بود

وقتی که باد

بوی تو را شهر به شهر

جار بکشد

وقتی که طوفان

با نام تو آغاز شود؛

و سرانگشتِ اشاره‌ات

قبله‌نمایِ حیرانیِ بشر گردد.

*

فردا چه روز باشکوهی خواهد بود؛

وقتی که تو هستی،

هستی هست،

خدا هست،

عشق هست

آرامش هست

زندگی هست ...

و من قلک گمشده‌ی آرزوهای کودکی‌ام را

به ناگاه بر طاقچه‌ی انتظار بیابم

و سراسیمه و دست و پا گم کرده

از شوق، فریاد بکشم

و سر بر شانه‌ی هق‌هق گریه

جشن یاسین بگیرم: (یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط المستقیم، تنزیل العزیز الرّحیم)

و بی‌اختیار

در اشک بخندم

و بخندم

و بخندم ...

 

 

شرط نخستین سلوک

زکریا اخلاقی

خرقه‌پوشان به وجود تو مباهات کنند

ذکر خیر تو در آن سوی سماوات کنند

پارسایان سفرکرده به آفاق شهود

در نسیم صلوات تو مناجات کنند

پیش آیینه‌ی پیشانی تو هر شب و روز

ماه و خورشید تقاضای ملاقات کنند

پی یک غمزه‌ی اشراقی چشمک بزند

گرچه صد مرحله تحصیل اشارات کنند

بعد از این حکمتیان نیز به سرفصل حیات

عشق را با نفس سبز تو اثبات کنند

قدسیان چون ز تماشای تو فارغ گردند

عطر انفاس تو را هدیه و سوغات کنند

بعد از این شرط نخستین سلوک این باشد

که خط سیر نگاه تو مراعات کنند