همه چیز طبق ضوابط

نویسنده


 (طنز معاصر عرب)

استاد «ایوب» خوش­بخت­ترین بنده­ی خدا، با بخش­نامه­ی شماره­ی 16398 وزیر – که اصلاح بخش­نامه­ی شماره­ی 16397 بود – می­رفت تا اتومبیل خود را از  گمرک ترخیص کند.

اتومبیل هنگامی به گمرک رسیده بود که استاد ایوب طبق بخش­نامه­ی شماره­­ی 16396 آن را وارد کرده بود. در همان روز استاد ایوب فوری نزد «مطاوع افندی» - کارمند ویژه­ی گمرک – رفت؛ کارمندی که پس از پرداخت (!) مراتب ابراز محبت و خوش­آمدگویی از طرف ایوب، او نیز   بی­درنگ به ابراز محبت و خوش­آمدگویی پرداخت.

در حالی که مطاوع افندی به انجام مراحل اداری برای ترخیص اتومبیل پرداخته بود، استاد ایوب از او اجازه گرفت تا به دست­شویی برود و پس از چند دقیقه که برگشت، مطاوع افندی به او اطلاع داد بخش­نامه­ی جدید شماره­ی 16397 از جانب وزیر صادر و به او ابلاغ شده است که طبق آن ورود اتومبیل­های بنزینی و گازوئیلی ممنوع است!

با یک هدف بی­غرضانه، استاد ایوب، افندی را به فنجانی قهوه دعوت کرد تا شاید هنوز از نوشیدن قهوه فارغ نشده بخش­نامه­ی جدیدی برای ترخیص اتومیبل از طرف وزیر صادر شود.

-        توکل به خدا کن و بگو ای خدا!

هنوز سخن افندی تمام نشده بود که زنگ تلفن محل کارش به صدا درآمد. آن طرف خط، منشی جناب «همامیلی» رئیس بخش اتومبیل­های گمرک بود که از افندی می­خواست هر چه سریع­تر نزد او برود.

اصول اصول!

جناب همامیلی به جوانی اشاره کرد که سنش اندکی از بیست گذشته بود و به افندی گفت: «جناب «ممدوح» ... اتومبیل او این جاست.»

مطاوع افندی تا سینه برای جناب ممدوح خم شد:

-        خوش آمدی قربان! ... حتما اتومبیل جناب ممدوح نه با بنزین حرکت می­کند و نه با گازوئیل.

جناب همامیلی پاسخ داد: «کاملا!»

-        پس تمام است سرورم ... بخش­نامه­ی جدید وزیر شامل اتومبیل جناب ممدوح نمی­شود.

-        بله. تو می­دانی که من در کارم همیشه پایبند به ضوابط و اصولم.

-        شما به این موضوع معروفید قربان.

-        به همین دلیل از تو می­خواهم استشهاد اداری با امضای دو تن از کارمندان برایش درست کنی که اتومبیل جناب ممدوح نه با بنزین حرکت می­کند و نه با گازوئیل.

-        حرف معقولی است سرورم، بنویسیم با بوتان­گاز حرکت می­کند؟!

-        نه!

-        با الکل چطور است قربان؟

پس از کلی بگو و مگو، بالاخره تصمیم گرفتند که نوشته­ای اداری تنظیم شود مبنی بر این که اتومبیل جناب ممدوح، نه با بنزین حرکت می­کند و نه با گازوئیل؛ فقط با سوخت حرکت می­کند!

 

 

خواب است و هنوز بیدار نشده؟

مطاوع افندی راهی طولانی را طی کرد تا به استاد ایوب این مژده را بدهد که با توجه به قضیه­ی جناب ممدوح، به زودی اتومبیل او نیز ترخیص می­شود. استاد ایوب از شادی در پوست خود نمی­گنجید.

حتی او پرداخت مژدگانی مرسوم برای این نوع شادی­ها را به افندی فراموش نکرد.

فردا صبح خیلی زود، استاد ایوب از خانه خارج شد تا با  تهیه­ی مدرکی ثابت کند اتومبیلش نه با بنزین حرکت می­کند و نه با گازوئیل؛ بلکه با سوخت حرکت می­کند! و در همین هنگام با نام رئیس اداره­ای با خانه­ی وزیر تماس تلفنی گرفت و پیش­خدمت وزیر پاسخ داد که جناب وزیر خوابیده است. استاد ایوب خدا را شکر کرد زیرا وقتی وزیر خوابیده باشد دیگر نمی­تواند بخش­نامه­ی جدیدی صادر کند.

امضای کارمند دوم مانده بود و وقت به سرعت می­گذشت و او می­بایست از فرصتی که خواب وزیر برایش فراهم آورده بود استفاده می­کرد و کار اداری را به پایان می­رسانید و در کمترین مدت، برای ترخیص اتومبیلی که به خاطرش مرخصی­های استعلاجی و موقتی گرفته بود، اقدام می­کرد.

دغدغه­ای قوی او را در برگرفت. ممکن است جناب وزیر هنگام  خواب هم بخش­نامه­ی جدیدی صادر کند؟ بله، چرا نکند؟ این دغدغه لحظه به لحظه بیشتر می­شد به­خصوص که یافتن کارمند دوم – کسی بایست به زودی برگه را امضا می­کرد – حتما مشکلاتی هم به دنبال داشت.

به تلفن روی آورد و «عبدالدایم» پیش­خدمت پاسخ داد: «بله سرورم جناب وزیر بیدار شدند.»

-        چه خبر؟ کی بیدار شد؟

-        همین الان سرورم.

-        پس از بیداری بخش­نامه­ی جدیدی صادر نکرد؟

-        نمی­دانم قربان.

-        خواب بود چی؟

استاد ایوب گوشی را گذاشت و به مسابقه­ با زمان پرداخت.

 

چاره این است!

روشن بود که وقتی استاد ایوب نفس نفس می­زد و عرق از سر و رویش می­ریخت و نامه­ی اداری را به دست افندی می­داد، افندی عصبی و بدخلق باشد.

استاد ایوب سنت حسنه­ی پرداخت برای رفع عصبانیت و بدخلقی مطاوع افندی را به جا آورد.

افندی لبخندی زد.

هنوز افندی انجام مراحل اداری برای ترخیص اتومبیل را شروع نکرده بود که همامیلی او را خواست. غیبت افندی مدتی به طول انجامید و نگرانی، استاد ایوب را فرا گرفت. برخاست و به طرف تلفن رفت و شماره­گیر را چرخانید.

-        الو دفتر جناب وزیر؟

-        بله قربان!

-        لطفا بفرمایید جناب وزیر بخش­نامه­ی جدیدی صادر نکردند؟

-        در چه مورد؟

-        در مورد ورود اتومبیل.

-        از کجا تلفن می­زنی؟

-        ایوب عبدالصبور هستم؛ رئیس اداره­ی عمومی مشاورت گمرک.

-        بفرمایید قربان، فعلا جناب وزیر بخش­نامه­ی شماره­ی 16400 را که اصلاح بخش­نامه­ی 16399 است در مورد اتومبیل صادر کرده­اند.

-        محتوایش چیست؟

-        ورود هر نوع اتومبیل، جز اتومبیل­هایی که با بنزین یا گازوئیل حرکت می­کنند ممنوع است.

-        متشکرم ... بسیار متشکرم.

-        استاد ایوب گوشی را سر جایش گذاشت و از ته دل ناله­ای چون بیماران کشید. مشکلش حل شده بود و نیازی به این مدرک اداری نداشت.

 

ای آسان­کننده­ی کارها!

هنگامی که مطاوع افندی وارد دفتر کارش شد، استاد ایوب با چهره­ای شکفته از شادی با او روبه­رو شد و گفت: «من از بخش­نامه­ی جدید وزیر مطلع شدم ... خدا را شکر که مشکل حل شد ...»

-        کدام بخش­نامه؟

-        بخش­نامه­ی شمار­ه­ی 16400 که ورود هر نوع اتومبیل – جز اتومبیل­های بنزینی و گازوئیلی را – ممنوع اعلام کرد.

-        خب این یک ماده از بخش­نامه است.

-        مگر بخش­نامه­ی ماده­ی دیگری هم دارد؟

-        بله. گوش بده آقا! ورود هر نوع اتومبیل چهار دره ممنوع است و اتومبیل شما چهار در دارد!

استاد ایوب روی صندلی افتاد و چنان حالی به او دست داد که می­خواست گریه کند و به سر و کله­ی خودش بزند. افندی شروع کرد انگیزه­ی بخش­نامه­ی جدید را – آن چنان که نمایند­ه­ی وزیر تلفنی به همامیلی گفته بود – برای استاد ایوب توضیح دهد: «مسئله به ارز مربوط می­شود. وارد کردن لوازم یدکی درهای اتومبیل، هر ساله 250000 جنیه­ی استرلینگ برای دولت مخارج دارد. پس اگر اتومبیل­ها دو در داشته باشند، دولت تنها نیمی از این مبلغ را در مقابل خرید لوازم یدکی در اتومبیل­ها می­پردازد.»

-        چه کار باید کرد جناب افندی؟

-        افندی لب پایینش را به نشانه­ی این که فکری به خاطرش نمی­رسد و نمی­تواند کاری کند، کشید. معلوم بود فکرش برای حل مشکل جدید به جایی قد نمی­دهد.

اما هنگامی که استاد ایوب مقرری مرسوم برای به کار افتادن فکر را به مطاوع افندی پرداخت کرد، فکر افندی جرقه زد و به یاد قضیه­ای افتاد که خلاصه­اش چنین بود:

مدتی قبل یکی از هموطنان خواسته بود «هاون» وارد کند. هنوز هاون به بندر نرسیده بود که بخش­نامه­ی جدیدی از وزارت­خانه مبنی بر ممنوعیت ورود دسته­ی هاون و مجاز بودن ورود هاون تنها، صادر گردید و انگیزه­اش نیز حمایت از صنایع دستی ساخت دسته­ی بومی هاون بود! این هموطن خواهش کرد دسته­ی هاون را برگردانند و ورود هاون بدون دسته را اجازه دهند و این درخواستش پذیرفته شد.

بنابراین، استاد ایوب نیز می­تواند دو در عقب اتومبیل را بکند و به کمپانی پس بدهد. اما استاد ایوب از این راه حل – که شکل اتومبیلش را زشت می­کرد – برافروخته نشد، و ترجیح داد در دفتر افندی منتظر بماند، شاید بخش­نامه­ی جدیدی صادر و مشکلش حل شود. اما افندی به او اطلاع داد که چه بسا بخش­نامه­ی بعدی برخلاف خواسته­ی او باشد؛ مثلا ورود اتومبیل­های پنج دره را آزاد کرده باشند، خب او آن وقت در پنجم را از کجا بیاورد!

حرف عاقلانه­ای بود.

پس باید قبل از صدور بخش­نامه­ی جدید وزیر – که مشکل او را دو چندان می­کرد – راه حلی می­اندیشید.

بعد از بحثی طولانی، فکری به خاطر مطاوع افندی رسید و آن پیش­نهاد سه راه حل داشت:

اول: استاد ایوب از جناب رئیس کل بخواهد و تعهد دهد که با لحیم کردن درهای عقب اتومبیل، آن­ها را برای همیشه قفل خواهد کرد.

دوم: از جناب مدیر کل بخواهد قفل انگلیسی بزرگی روی در عقب اتومبیل از درون بزند و کلیدها را به گمرک بسپارد و تعهد دهد برای همیشه این قفل­ها را باز نکند.

سوم: از جناب مدیر کل بخواهد گروهی از گمرک عهده­دار قفل کردن درها با لاک و مهر شوند و روی لاک و مهر، مهر گمرک بزنند که این گونه باز کردن لاک و مهر محال است و در غیر این صورت استاد ایوب خودش را برای هر گونه مجازاتی که قانون گفته آماده می­سازد. استاد ایوب پیش­نهادهای سه گانه را یکی پس از دیگری تسلیم کرد و پاسخ هر درخواست دستوری بود که می­گفت وی می­تواند اتومبیل را برگرداند و اگر می­خواهد اتومبیل وارد کند، برطبق بخش­نامه­ی شماره­ی 16400 باید اتومبیل دو در را وارد نماید.

 

عمرش دراز باد!

یک روز، دو روز، سه روز گذشت و بخش­نامه­ی 16400 وزارت­خانه با بخش­نامه­ی جدیدی تغییر نیافت. و در این مدت استاد ایوب با محل کار و منزل وزیر بارها تماس تلفنی گرفت و با شور و اشتیاق منتظر بخش­نامه­ی جدید بود. حتی بین او و «عبدالدایم» پیش­خدمت منزل وزیر، اندک صمیمیتی ایجاد شد به­خصوص در زمینه­ی برگشت یا عدم برگشت وزیر از سفر!

وزیر برگشت اما بخش­نامه تغییری نکرد. بخش­نامه­ی 16400 رکورد طولانی­ترین بخش­نامه را شکست و پس از بیست و دو روز -که بخش­نامه همچنان اجرا می­شد – استاد ایوب چاره­ای جز این ندید که به برادرش در اروپا تلگراف بزند و اتومبیل را برگرداند و از او بخواهد تا برایش فولکس واگن دو در بفرستد. بعد اتفاقی افتاد که باعث رنجش خاطر استاد و تشویش همیشگی او شد؛ و آن شایعه­ی قوی­ای بود مبنی بر این که به زودی جناب وزیر با صدور بخش­نامه­ای تنها ورود اتومبیل­های یک دره را آزاد خواهد کرد. شایعه­ی دیگری نیز رواج یافت و آن آزادی قریب الوقوع ورود اتومبیل­های بدون در بود!

 

دنیای اشباح!

استاد ایوب به خاطر بیماری روانی به بیمارستان منتقل شد؛ به طور دائم و هیستری می­خندید و سپس حالت ترس بر او چیره می­شد، می­دوید و از مردم کمک می­خواست زیرا احساس می­کرد بخش­نامه­ی جدید او را تعقیب می­کند و هنگامی که خانواده­اش او را گرفتند و به خانه برگرداندند، در کمد پنهان شد و در را به روی خودش بست و فریادکنان با اصرار از خانواده­اش می­خواست که از پلیس کمک بخواهند تا از او در برابر بخش­نامه­ی وزیر – که دم در کمد منتظر اوست – حمایت کند.

هنگامی که حال استاد ایوب رو به بهبودی نهاد، دستورات اکید پزشکان به خانواده و آموزش و پرورش این بود که نباید هیچ بخش­نامه­ای را که مربوط به واردات اتومبیل      می­شود به او اطلاع بدهند. او نیز همواره با ترس از بخش­نامه­ای که او را تعقیب می­کرد فریاد زنان یاری می­خواست.

به علت دستورات پزشکان، استاد در مدت بیماریش نفهمید که بخش­نامه­ای مبنی بر ممنوعیت اتومبیل­های موتوردار و سپس بخش­نامه­ی دیگری برای جلوگیری از ورود      اتومبیل­های سواری که نصف طایر آن­ها قابل بستن زنجیر بود، صادر شده است. پس از آن، بخش­نامه­ای تصویب شد که در آن ورود اتومبیل­هایی آزاد شده بود که 65 طایر داشته باشند! سپس بخش­نامه­ی بعدی که فرد را مستلزم پرداخت 100 جنیه­ی  مصری با ارز آزاد می­کرد در صورتی که دنده در کف اتومبیل نصب شده باشد؛ و باز بخش­نامه­ی دیگری که ورود همه نوع اتومبیل را مشروط به برگه­ی کنسول­گری مصر در شهری که اتومبیل از آن جا خریداری شده در برابر 200 جنیه یا ارز آزاد می­کرد تا کنسول­گری گواهی دهد که این اتومبیل است نه ترموای! چون عده­ای از آدم­های فرصت­طلب برای فرار از بخش­نامه­های ممنوعیت ورود اتومبیل، ترمواهای شخصی! تغییر شکل داده­ای را به عنوان اتومبیل وارد کرده­اند، چنان چه ماشین بزرگ گازوئیلی ساخت مجارستان را مصادره کردند که روی آن نوشته شده بود سواری «جیزه»*!!

همچنین استاد ایوب در مدت بیماریش نفهمید که دائره­المعارف «بریتانیکا» ده جلد قطور از مجلداتش را پیرامون چگونگی ورود اتومبیل به مصر اختصاص داد و ده­ها کتاب نیز در قاهره  منتشر شد که هدف­شان ورود اتومبیل و راه ورود اتومبیل بوده است. چنان که کتاب­های نفیسی نیز با عنوان «با خاطری جمع با بخش­نامه­ی وزارت­خانه روبه­رو شو» و «لبخند بزن، فردا بخش­نامه­ی جدید وزیر صادر می­شود» و «اتومبیل وارد نکن تا خوش­بخت باشی» منتشر شد. تعداد بیماران عصبی نیز افزایش یافت تا این که برخی از پزشکان اعصاب مقرر کردند که یک بیمارستان تخصصی ویژه­ی این حالات، به نام «اتوکلینیک» بازگشایی شود!

 

خدا خودش کارها را درست کند!

هنگامی که استاد ایواب به گمرک می­آمد، می­دانست که آخرین بخش­نامه­ی وزارت­خانه راجع به ممنوعیت ورود تمامی اتومبیل­ها – جز اتوبوس – است اما اعصابش کاملا آرام بود زیرا یکی از قرص­­های آرام­بخش اعصابی «آنتی بخش­نامه­ها!» را که پزشک برای آرامش روحی در زمان مواجه شدن با بخش­نامه­ی جدید وزیر به او توصیه کرده بود، بلعیده بود. علاوه بر این، بر اثر تجربه فهمیده بود که هر بخش­نامه­ای روز بعد تغییر می­کند و به ناچار یک روز بخش­نامه­ای صادر خواهد شد که مشکلش را حل خواهد کرد. برای همین آرام در دفتر مطاوع افندی نشست، حتی آن­قدر  بی­خیال که مراسم خوش­آمدگویی به افندی را نیز به­جا نیاورد؛ کاری که باعث شد مطاوع افندی با توبیخ به او بگوید: «این بار فایده­ای ندارد. چون پولی خرج نکرده­ای.»

استاد ایوب با لحنی کاملا سرد پاسخ داد: «خدا خودش درست می­کند ...»

و در حالی که افندی با لحنی تقریبا زورگویانه شاید و شاید می­کرد، استاد ایوب گوشی تلفن را برداشت و شروع به گرفتن نمره کرد اما یادش آمد که امروز وزیر به خاطر ابتلا به آنفلونزا در منزل است نه وزارت­خانه؛ اما آنفلونزا باعث نمی­شود که وزیر دست از صدور بخش­نامه بکشد. آیا می­شود بخشنامه­ای صادر شود که مشکلش حل گردد؟

استاد ایوب در گرفتن شماره مردد شد و در لحظه­ای که می­خواست گوشی تلفن را سر جایش بگذارد، افندی از او پرسید: «با کجا می­خواستی صحبت کنی؟ خیالت راحت باشد استاد ایوب ... این دفعه دیگر نمی­شود کاری کرد.»

استاد ایوب بدون آمادگی قبلی پاسخ داد: «... می­خواهم با خانه­ی وزیر تماس بگیرم.»

-        با کجا کله پوک؟

این جمله را با لحنی زورگویانه و تلخ گفت. استاد ایوب با بی­خیالی گفت: «بله، من با منزل و محل کار وزیر تماس می­گیرم.»

افندی با هم­چشمی آشکاری گفت: «خیلی خب!»

-        شماره­ی خانه­اش را بده! اصلا خودت شماره بگیر. یک بار هم که شده یکی حالش را بپرسد.

الو ... جناب وزیر

افندی در حالی که ادعای استاد ایوب را قبول نداشت، شماره­گیر را چرخانید و به شدت از این مرد دیوانه که ادعا می­کرد جناب وزیر را می­شناسد، به خنده افتاد.

خنده همچنان چهره­ی افندی را پر کرده بود. گوشی دستش بود که گفت: «منزل جناب وزیر، فلانی؟»

و هنگامی که از آن طرف خط پاسخ شنید: «بله جناب»، خنده از چهره­اش محو شد و سخت در پریشانی فرو رفت. گوشی را به دست استاد ایوب داد؛ انگار می­خواست از مسئولیت خطیری که به بدبختی­های غیر­قابل پیش­بینی منتهی می­شد، خود را خلاص کند.

استاد ایوب گوشی را گرفت و با اعتماد به نفس گفت: «الو! آن جا کجاست؟ عبدالدایم تویی؟ به به خدا حفظت کند. من ایوب هستم ... خدا حفظت کند ... به من اطمینان بده آقای وزیر امروز چه­طور است؟ ... هزار بار سلام مرا برسانید و بگویید از خدا می­خواهیم شفایش بدهد.»

و زمانی که سخن به این جا رسید، مطاوع افندی مبهوت و پریشان شد. نمی­توانست آن چه می­بیند و می­شنود را قبول کند و وقتی که استاد ایوب از پیش­خدمت می­پرسید که امروز جناب وزیر در منزل چه­کار کرد، افندی به سرعت از اتاق بیرون رفت.

استاد ایوب گوشی را سر جایش گذاشت و از سخن عبدالدایم خاطرش جمع شد که وزیر امروز دست به هیچ کاری نمی­زند زیرا دکتر از او خواست استراحت کامل کند. پس خبری از بخش­نامه­های جدید نیست و وقتی انتظارش فایده­ای ندارد بهتر است برگردد. رویش را برگرداند اما افندی را نیافت.

 

استاد ایوب سابق!

افندی در دفتر کار جناب همامیلی، موضوع صحبت تلفنی استاد ایوب با منزل جناب وزیر را شرح می­داد و این که استاد ایوب چنان حرف می­زد که انگار یکی از اعضای خانواده­ی وزیر بود. جناب همامیلی مسئله را جدی گرفت از افندی پرسید که استاد ایوب با گمرک چکار دارد؟ پس از این که فهمید او فولکس وارد کرد اما بخش­نامه فقط ورود اتوبوس را اجازه می­دهد، جناب همامیلی تبدیل به حیوانی وحشی شد که نزدیک بود افندی را بدرد. چون افندی از ابتدا استاد ایوب را به دفتر کار او نیاورده بود تا وی مراتب احترام و خوش­آمدگویی و ... را به جا بیاورد.

سوگندهای غلیظ افندی – بر این که نمی­دانست جناب ایوب از خویشان جناب وزیر است – تاثیری نکرد و زمانی قوز ­بالا ­قوز شد که جناب ایوب – همان استاد ایوب سابق! – از دفتر کار افندی رفته بود. با دستور جناب مدیر، اتومبیل مخصوصی، افندی را سوار کرد تا در خیابان­های مجاور به جست­­وجوی جناب ایوب بپردازد و بالاخره جناب ایوب را در حالی که در برابر زن کولی فال­گیری ایستاده بود تا بختش را در آینه­ی بخش­نامه­ی آینده­ی وزیر ببیند، پیدا کردند.

 

افندی احمق!

روشن است که مسئله برای جناب ایوب معمای غیر­قابل حل شده بود. نمی­فهمید چه رخ داد و چه خواهد شد. جناب همامیلی که بیرون از در از او استقبال کرد و خوش­آمدگویی گفت و از آن جایی که جناب ایوب از مهمان­های گران­قدر محسوب می­شد، در شأنش نبود که روی صندلی دفتر کارش بنشیند، برای همین او را روی کاناپه در سالن دفترش نشانید. نوشیدنی­ها و مشروبات غیرالکلی برایش آوردند و جناب همامیلی بارها از این موضوع پوزش طلبید که افندی، احمق، و عقب­مانده­ی ذهنی است چون مراحل ترخیص اتومبیل جناب ایوب را انجام نداده است.

خدایا چه اتفاقی افتاده است که همه، احترامات رویایی و رفتاری افسانه­ا­ی دارند؟ این پرسشی بود که ایوب نمی­توانست به آن پاسخ صحیح بدهد. تمام آن چه که می­فهمید این بود که این مرد – جناب همامیلی – کارمندی بزرگ و بسیار نمونه در رفتار با برادران و هموطنان عادی خویش است؛ مثل یک پادشاه مردمی است.

ایوب الان برای هیچ چیز به این اندازه پشیمان نبود که تا به حال با این افندی کله خر سرو کار داشت و پول بسیاری را بدون فایده از جیبش پرداخته بود.

ناگهان منشی جناب همامیلی وارد شد و گفت: «سرورم مراحل اداری انجام شد ... و فرمان حضرت­عالی مبنی بر گشودن انبار برای جناب ایوب که مالیات مقرره را می­پردازد، اطاعت گردید.» ایوب برگشت و با حیرت از جناب همامیلی پرسید:

-        خدای من! وزارت­خانه بخش­نامه­ی جدیدی صادر کرد؟

همامیلی با احترام تمام پاسخ داد: «خیر سرورم! صدور بخش­نامه­های جدید تاثیری ندارد.»

-        مگر ورود اتومبیل – جز اتوبوس – ممنوع نیست؟

-        تمام شد سرورم.

-        با چه ماده­ای؟

-         احتیاجی به این­ها نیست قربان ... همه چیز در جای خودش محفوظ است و ما ضوابط را اجرا می­کنیم.

 

همه چیز طبق ضوابط!

هنگامی که جناب همامیلی استاد ایوب را برای گرفتن اتومبیل فولکس واگن دودرش هدایت می­کرد، استاد ایوب یقین کرد که ضوابط و اصول با دقت اجرا شد زیرا ملاحظه کرد در گواهی معاینه­ی اتومبیل برای ترخیص نوشته شده بود: «اتومبیل اتوبوسی است که گنجایش سه سرنشین و یک نفر ایستاده را دارد. دارای در شمالی برای سوار شدن مسافرین و در سمت راست برای پیاده شدن مسافرین و دارای تکه چرم آویزان­شده­ای از سقف، به­عنوان دست­گیره برای مسافر ایستاده است!»

جناب همامیلی اشاره به تابلویی کرد که در جلوی سقف اتومبیل قرار داشت و گفت: «خود حضرت­عالی شاهد هستید که هیچ مخالفتی با بخش­نامه­ی وزارت­خانه نشد».

روی تابلو نوشته شده بود:

«جیزه* - دم در خانه؛ و برعکس!»

* منطقه­ای نزدیک قاهره - م.

* همان.