(طنز معاصر عرب)
استاد «ایوب» خوشبختترین بندهی خدا، با بخشنامهی شمارهی 16398 وزیر – که اصلاح بخشنامهی شمارهی 16397 بود – میرفت تا اتومبیل خود را از گمرک ترخیص کند.
اتومبیل هنگامی به گمرک رسیده بود که استاد ایوب طبق بخشنامهی شمارهی 16396 آن را وارد کرده بود. در همان روز استاد ایوب فوری نزد «مطاوع افندی» - کارمند ویژهی گمرک – رفت؛ کارمندی که پس از پرداخت (!) مراتب ابراز محبت و خوشآمدگویی از طرف ایوب، او نیز بیدرنگ به ابراز محبت و خوشآمدگویی پرداخت.
در حالی که مطاوع افندی به انجام مراحل اداری برای ترخیص اتومبیل پرداخته بود، استاد ایوب از او اجازه گرفت تا به دستشویی برود و پس از چند دقیقه که برگشت، مطاوع افندی به او اطلاع داد بخشنامهی جدید شمارهی 16397 از جانب وزیر صادر و به او ابلاغ شده است که طبق آن ورود اتومبیلهای بنزینی و گازوئیلی ممنوع است!
با یک هدف بیغرضانه، استاد ایوب، افندی را به فنجانی قهوه دعوت کرد تا شاید هنوز از نوشیدن قهوه فارغ نشده بخشنامهی جدیدی برای ترخیص اتومیبل از طرف وزیر صادر شود.
- توکل به خدا کن و بگو ای خدا!
هنوز سخن افندی تمام نشده بود که زنگ تلفن محل کارش به صدا درآمد. آن طرف خط، منشی جناب «همامیلی» رئیس بخش اتومبیلهای گمرک بود که از افندی میخواست هر چه سریعتر نزد او برود.
اصول اصول!
جناب همامیلی به جوانی اشاره کرد که سنش اندکی از بیست گذشته بود و به افندی گفت: «جناب «ممدوح» ... اتومبیل او این جاست.»
مطاوع افندی تا سینه برای جناب ممدوح خم شد:
- خوش آمدی قربان! ... حتما اتومبیل جناب ممدوح نه با بنزین حرکت میکند و نه با گازوئیل.
جناب همامیلی پاسخ داد: «کاملا!»
- پس تمام است سرورم ... بخشنامهی جدید وزیر شامل اتومبیل جناب ممدوح نمیشود.
- بله. تو میدانی که من در کارم همیشه پایبند به ضوابط و اصولم.
- شما به این موضوع معروفید قربان.
- به همین دلیل از تو میخواهم استشهاد اداری با امضای دو تن از کارمندان برایش درست کنی که اتومبیل جناب ممدوح نه با بنزین حرکت میکند و نه با گازوئیل.
- حرف معقولی است سرورم، بنویسیم با بوتانگاز حرکت میکند؟!
- نه!
- با الکل چطور است قربان؟
پس از کلی بگو و مگو، بالاخره تصمیم گرفتند که نوشتهای اداری تنظیم شود مبنی بر این که اتومبیل جناب ممدوح، نه با بنزین حرکت میکند و نه با گازوئیل؛ فقط با سوخت حرکت میکند!
خواب است و هنوز بیدار نشده؟
مطاوع افندی راهی طولانی را طی کرد تا به استاد ایوب این مژده را بدهد که با توجه به قضیهی جناب ممدوح، به زودی اتومبیل او نیز ترخیص میشود. استاد ایوب از شادی در پوست خود نمیگنجید.
حتی او پرداخت مژدگانی مرسوم برای این نوع شادیها را به افندی فراموش نکرد.
فردا صبح خیلی زود، استاد ایوب از خانه خارج شد تا با تهیهی مدرکی ثابت کند اتومبیلش نه با بنزین حرکت میکند و نه با گازوئیل؛ بلکه با سوخت حرکت میکند! و در همین هنگام با نام رئیس ادارهای با خانهی وزیر تماس تلفنی گرفت و پیشخدمت وزیر پاسخ داد که جناب وزیر خوابیده است. استاد ایوب خدا را شکر کرد زیرا وقتی وزیر خوابیده باشد دیگر نمیتواند بخشنامهی جدیدی صادر کند.
امضای کارمند دوم مانده بود و وقت به سرعت میگذشت و او میبایست از فرصتی که خواب وزیر برایش فراهم آورده بود استفاده میکرد و کار اداری را به پایان میرسانید و در کمترین مدت، برای ترخیص اتومبیلی که به خاطرش مرخصیهای استعلاجی و موقتی گرفته بود، اقدام میکرد.
دغدغهای قوی او را در برگرفت. ممکن است جناب وزیر هنگام خواب هم بخشنامهی جدیدی صادر کند؟ بله، چرا نکند؟ این دغدغه لحظه به لحظه بیشتر میشد بهخصوص که یافتن کارمند دوم – کسی بایست به زودی برگه را امضا میکرد – حتما مشکلاتی هم به دنبال داشت.
به تلفن روی آورد و «عبدالدایم» پیشخدمت پاسخ داد: «بله سرورم جناب وزیر بیدار شدند.»
- چه خبر؟ کی بیدار شد؟
- همین الان سرورم.
- پس از بیداری بخشنامهی جدیدی صادر نکرد؟
- نمیدانم قربان.
- خواب بود چی؟
استاد ایوب گوشی را گذاشت و به مسابقه با زمان پرداخت.
چاره این است!
روشن بود که وقتی استاد ایوب نفس نفس میزد و عرق از سر و رویش میریخت و نامهی اداری را به دست افندی میداد، افندی عصبی و بدخلق باشد.
استاد ایوب سنت حسنهی پرداخت برای رفع عصبانیت و بدخلقی مطاوع افندی را به جا آورد.
افندی لبخندی زد.
هنوز افندی انجام مراحل اداری برای ترخیص اتومبیل را شروع نکرده بود که همامیلی او را خواست. غیبت افندی مدتی به طول انجامید و نگرانی، استاد ایوب را فرا گرفت. برخاست و به طرف تلفن رفت و شمارهگیر را چرخانید.
- الو دفتر جناب وزیر؟
- بله قربان!
- لطفا بفرمایید جناب وزیر بخشنامهی جدیدی صادر نکردند؟
- در چه مورد؟
- در مورد ورود اتومبیل.
- از کجا تلفن میزنی؟
- ایوب عبدالصبور هستم؛ رئیس ادارهی عمومی مشاورت گمرک.
- بفرمایید قربان، فعلا جناب وزیر بخشنامهی شمارهی 16400 را که اصلاح بخشنامهی 16399 است در مورد اتومبیل صادر کردهاند.
- محتوایش چیست؟
- ورود هر نوع اتومبیل، جز اتومبیلهایی که با بنزین یا گازوئیل حرکت میکنند ممنوع است.
- متشکرم ... بسیار متشکرم.
- استاد ایوب گوشی را سر جایش گذاشت و از ته دل نالهای چون بیماران کشید. مشکلش حل شده بود و نیازی به این مدرک اداری نداشت.
ای آسانکنندهی کارها!
هنگامی که مطاوع افندی وارد دفتر کارش شد، استاد ایوب با چهرهای شکفته از شادی با او روبهرو شد و گفت: «من از بخشنامهی جدید وزیر مطلع شدم ... خدا را شکر که مشکل حل شد ...»
- کدام بخشنامه؟
- بخشنامهی شمارهی 16400 که ورود هر نوع اتومبیل – جز اتومبیلهای بنزینی و گازوئیلی را – ممنوع اعلام کرد.
- خب این یک ماده از بخشنامه است.
- مگر بخشنامهی مادهی دیگری هم دارد؟
- بله. گوش بده آقا! ورود هر نوع اتومبیل چهار دره ممنوع است و اتومبیل شما چهار در دارد!
استاد ایوب روی صندلی افتاد و چنان حالی به او دست داد که میخواست گریه کند و به سر و کلهی خودش بزند. افندی شروع کرد انگیزهی بخشنامهی جدید را – آن چنان که نمایندهی وزیر تلفنی به همامیلی گفته بود – برای استاد ایوب توضیح دهد: «مسئله به ارز مربوط میشود. وارد کردن لوازم یدکی درهای اتومبیل، هر ساله 250000 جنیهی استرلینگ برای دولت مخارج دارد. پس اگر اتومبیلها دو در داشته باشند، دولت تنها نیمی از این مبلغ را در مقابل خرید لوازم یدکی در اتومبیلها میپردازد.»
- چه کار باید کرد جناب افندی؟
- افندی لب پایینش را به نشانهی این که فکری به خاطرش نمیرسد و نمیتواند کاری کند، کشید. معلوم بود فکرش برای حل مشکل جدید به جایی قد نمیدهد.
اما هنگامی که استاد ایوب مقرری مرسوم برای به کار افتادن فکر را به مطاوع افندی پرداخت کرد، فکر افندی جرقه زد و به یاد قضیهای افتاد که خلاصهاش چنین بود:
مدتی قبل یکی از هموطنان خواسته بود «هاون» وارد کند. هنوز هاون به بندر نرسیده بود که بخشنامهی جدیدی از وزارتخانه مبنی بر ممنوعیت ورود دستهی هاون و مجاز بودن ورود هاون تنها، صادر گردید و انگیزهاش نیز حمایت از صنایع دستی ساخت دستهی بومی هاون بود! این هموطن خواهش کرد دستهی هاون را برگردانند و ورود هاون بدون دسته را اجازه دهند و این درخواستش پذیرفته شد.
بنابراین، استاد ایوب نیز میتواند دو در عقب اتومبیل را بکند و به کمپانی پس بدهد. اما استاد ایوب از این راه حل – که شکل اتومبیلش را زشت میکرد – برافروخته نشد، و ترجیح داد در دفتر افندی منتظر بماند، شاید بخشنامهی جدیدی صادر و مشکلش حل شود. اما افندی به او اطلاع داد که چه بسا بخشنامهی بعدی برخلاف خواستهی او باشد؛ مثلا ورود اتومبیلهای پنج دره را آزاد کرده باشند، خب او آن وقت در پنجم را از کجا بیاورد!
حرف عاقلانهای بود.
پس باید قبل از صدور بخشنامهی جدید وزیر – که مشکل او را دو چندان میکرد – راه حلی میاندیشید.
بعد از بحثی طولانی، فکری به خاطر مطاوع افندی رسید و آن پیشنهاد سه راه حل داشت:
اول: استاد ایوب از جناب رئیس کل بخواهد و تعهد دهد که با لحیم کردن درهای عقب اتومبیل، آنها را برای همیشه قفل خواهد کرد.
دوم: از جناب مدیر کل بخواهد قفل انگلیسی بزرگی روی در عقب اتومبیل از درون بزند و کلیدها را به گمرک بسپارد و تعهد دهد برای همیشه این قفلها را باز نکند.
سوم: از جناب مدیر کل بخواهد گروهی از گمرک عهدهدار قفل کردن درها با لاک و مهر شوند و روی لاک و مهر، مهر گمرک بزنند که این گونه باز کردن لاک و مهر محال است و در غیر این صورت استاد ایوب خودش را برای هر گونه مجازاتی که قانون گفته آماده میسازد. استاد ایوب پیشنهادهای سه گانه را یکی پس از دیگری تسلیم کرد و پاسخ هر درخواست دستوری بود که میگفت وی میتواند اتومبیل را برگرداند و اگر میخواهد اتومبیل وارد کند، برطبق بخشنامهی شمارهی 16400 باید اتومبیل دو در را وارد نماید.
عمرش دراز باد!
یک روز، دو روز، سه روز گذشت و بخشنامهی 16400 وزارتخانه با بخشنامهی جدیدی تغییر نیافت. و در این مدت استاد ایوب با محل کار و منزل وزیر بارها تماس تلفنی گرفت و با شور و اشتیاق منتظر بخشنامهی جدید بود. حتی بین او و «عبدالدایم» پیشخدمت منزل وزیر، اندک صمیمیتی ایجاد شد بهخصوص در زمینهی برگشت یا عدم برگشت وزیر از سفر!
وزیر برگشت اما بخشنامه تغییری نکرد. بخشنامهی 16400 رکورد طولانیترین بخشنامه را شکست و پس از بیست و دو روز -که بخشنامه همچنان اجرا میشد – استاد ایوب چارهای جز این ندید که به برادرش در اروپا تلگراف بزند و اتومبیل را برگرداند و از او بخواهد تا برایش فولکس واگن دو در بفرستد. بعد اتفاقی افتاد که باعث رنجش خاطر استاد و تشویش همیشگی او شد؛ و آن شایعهی قویای بود مبنی بر این که به زودی جناب وزیر با صدور بخشنامهای تنها ورود اتومبیلهای یک دره را آزاد خواهد کرد. شایعهی دیگری نیز رواج یافت و آن آزادی قریب الوقوع ورود اتومبیلهای بدون در بود!
دنیای اشباح!
استاد ایوب به خاطر بیماری روانی به بیمارستان منتقل شد؛ به طور دائم و هیستری میخندید و سپس حالت ترس بر او چیره میشد، میدوید و از مردم کمک میخواست زیرا احساس میکرد بخشنامهی جدید او را تعقیب میکند و هنگامی که خانوادهاش او را گرفتند و به خانه برگرداندند، در کمد پنهان شد و در را به روی خودش بست و فریادکنان با اصرار از خانوادهاش میخواست که از پلیس کمک بخواهند تا از او در برابر بخشنامهی وزیر – که دم در کمد منتظر اوست – حمایت کند.
هنگامی که حال استاد ایوب رو به بهبودی نهاد، دستورات اکید پزشکان به خانواده و آموزش و پرورش این بود که نباید هیچ بخشنامهای را که مربوط به واردات اتومبیل میشود به او اطلاع بدهند. او نیز همواره با ترس از بخشنامهای که او را تعقیب میکرد فریاد زنان یاری میخواست.
به علت دستورات پزشکان، استاد در مدت بیماریش نفهمید که بخشنامهای مبنی بر ممنوعیت اتومبیلهای موتوردار و سپس بخشنامهی دیگری برای جلوگیری از ورود اتومبیلهای سواری که نصف طایر آنها قابل بستن زنجیر بود، صادر شده است. پس از آن، بخشنامهای تصویب شد که در آن ورود اتومبیلهایی آزاد شده بود که 65 طایر داشته باشند! سپس بخشنامهی بعدی که فرد را مستلزم پرداخت 100 جنیهی مصری با ارز آزاد میکرد در صورتی که دنده در کف اتومبیل نصب شده باشد؛ و باز بخشنامهی دیگری که ورود همه نوع اتومبیل را مشروط به برگهی کنسولگری مصر در شهری که اتومبیل از آن جا خریداری شده در برابر 200 جنیه یا ارز آزاد میکرد تا کنسولگری گواهی دهد که این اتومبیل است نه ترموای! چون عدهای از آدمهای فرصتطلب برای فرار از بخشنامههای ممنوعیت ورود اتومبیل، ترمواهای شخصی! تغییر شکل دادهای را به عنوان اتومبیل وارد کردهاند، چنان چه ماشین بزرگ گازوئیلی ساخت مجارستان را مصادره کردند که روی آن نوشته شده بود سواری «جیزه»*!!
همچنین استاد ایوب در مدت بیماریش نفهمید که دائرهالمعارف «بریتانیکا» ده جلد قطور از مجلداتش را پیرامون چگونگی ورود اتومبیل به مصر اختصاص داد و دهها کتاب نیز در قاهره منتشر شد که هدفشان ورود اتومبیل و راه ورود اتومبیل بوده است. چنان که کتابهای نفیسی نیز با عنوان «با خاطری جمع با بخشنامهی وزارتخانه روبهرو شو» و «لبخند بزن، فردا بخشنامهی جدید وزیر صادر میشود» و «اتومبیل وارد نکن تا خوشبخت باشی» منتشر شد. تعداد بیماران عصبی نیز افزایش یافت تا این که برخی از پزشکان اعصاب مقرر کردند که یک بیمارستان تخصصی ویژهی این حالات، به نام «اتوکلینیک» بازگشایی شود!
خدا خودش کارها را درست کند!
هنگامی که استاد ایواب به گمرک میآمد، میدانست که آخرین بخشنامهی وزارتخانه راجع به ممنوعیت ورود تمامی اتومبیلها – جز اتوبوس – است اما اعصابش کاملا آرام بود زیرا یکی از قرصهای آرامبخش اعصابی «آنتی بخشنامهها!» را که پزشک برای آرامش روحی در زمان مواجه شدن با بخشنامهی جدید وزیر به او توصیه کرده بود، بلعیده بود. علاوه بر این، بر اثر تجربه فهمیده بود که هر بخشنامهای روز بعد تغییر میکند و به ناچار یک روز بخشنامهای صادر خواهد شد که مشکلش را حل خواهد کرد. برای همین آرام در دفتر مطاوع افندی نشست، حتی آنقدر بیخیال که مراسم خوشآمدگویی به افندی را نیز بهجا نیاورد؛ کاری که باعث شد مطاوع افندی با توبیخ به او بگوید: «این بار فایدهای ندارد. چون پولی خرج نکردهای.»
استاد ایوب با لحنی کاملا سرد پاسخ داد: «خدا خودش درست میکند ...»
و در حالی که افندی با لحنی تقریبا زورگویانه شاید و شاید میکرد، استاد ایوب گوشی تلفن را برداشت و شروع به گرفتن نمره کرد اما یادش آمد که امروز وزیر به خاطر ابتلا به آنفلونزا در منزل است نه وزارتخانه؛ اما آنفلونزا باعث نمیشود که وزیر دست از صدور بخشنامه بکشد. آیا میشود بخشنامهای صادر شود که مشکلش حل گردد؟
استاد ایوب در گرفتن شماره مردد شد و در لحظهای که میخواست گوشی تلفن را سر جایش بگذارد، افندی از او پرسید: «با کجا میخواستی صحبت کنی؟ خیالت راحت باشد استاد ایوب ... این دفعه دیگر نمیشود کاری کرد.»
استاد ایوب بدون آمادگی قبلی پاسخ داد: «... میخواهم با خانهی وزیر تماس بگیرم.»
- با کجا کله پوک؟
این جمله را با لحنی زورگویانه و تلخ گفت. استاد ایوب با بیخیالی گفت: «بله، من با منزل و محل کار وزیر تماس میگیرم.»
افندی با همچشمی آشکاری گفت: «خیلی خب!»
- شمارهی خانهاش را بده! اصلا خودت شماره بگیر. یک بار هم که شده یکی حالش را بپرسد.
الو ... جناب وزیر
افندی در حالی که ادعای استاد ایوب را قبول نداشت، شمارهگیر را چرخانید و به شدت از این مرد دیوانه که ادعا میکرد جناب وزیر را میشناسد، به خنده افتاد.
خنده همچنان چهرهی افندی را پر کرده بود. گوشی دستش بود که گفت: «منزل جناب وزیر، فلانی؟»
و هنگامی که از آن طرف خط پاسخ شنید: «بله جناب»، خنده از چهرهاش محو شد و سخت در پریشانی فرو رفت. گوشی را به دست استاد ایوب داد؛ انگار میخواست از مسئولیت خطیری که به بدبختیهای غیرقابل پیشبینی منتهی میشد، خود را خلاص کند.
استاد ایوب گوشی را گرفت و با اعتماد به نفس گفت: «الو! آن جا کجاست؟ عبدالدایم تویی؟ به به خدا حفظت کند. من ایوب هستم ... خدا حفظت کند ... به من اطمینان بده آقای وزیر امروز چهطور است؟ ... هزار بار سلام مرا برسانید و بگویید از خدا میخواهیم شفایش بدهد.»
و زمانی که سخن به این جا رسید، مطاوع افندی مبهوت و پریشان شد. نمیتوانست آن چه میبیند و میشنود را قبول کند و وقتی که استاد ایوب از پیشخدمت میپرسید که امروز جناب وزیر در منزل چهکار کرد، افندی به سرعت از اتاق بیرون رفت.
استاد ایوب گوشی را سر جایش گذاشت و از سخن عبدالدایم خاطرش جمع شد که وزیر امروز دست به هیچ کاری نمیزند زیرا دکتر از او خواست استراحت کامل کند. پس خبری از بخشنامههای جدید نیست و وقتی انتظارش فایدهای ندارد بهتر است برگردد. رویش را برگرداند اما افندی را نیافت.
استاد ایوب سابق!
افندی در دفتر کار جناب همامیلی، موضوع صحبت تلفنی استاد ایوب با منزل جناب وزیر را شرح میداد و این که استاد ایوب چنان حرف میزد که انگار یکی از اعضای خانوادهی وزیر بود. جناب همامیلی مسئله را جدی گرفت از افندی پرسید که استاد ایوب با گمرک چکار دارد؟ پس از این که فهمید او فولکس وارد کرد اما بخشنامه فقط ورود اتوبوس را اجازه میدهد، جناب همامیلی تبدیل به حیوانی وحشی شد که نزدیک بود افندی را بدرد. چون افندی از ابتدا استاد ایوب را به دفتر کار او نیاورده بود تا وی مراتب احترام و خوشآمدگویی و ... را به جا بیاورد.
سوگندهای غلیظ افندی – بر این که نمیدانست جناب ایوب از خویشان جناب وزیر است – تاثیری نکرد و زمانی قوز بالا قوز شد که جناب ایوب – همان استاد ایوب سابق! – از دفتر کار افندی رفته بود. با دستور جناب مدیر، اتومبیل مخصوصی، افندی را سوار کرد تا در خیابانهای مجاور به جستوجوی جناب ایوب بپردازد و بالاخره جناب ایوب را در حالی که در برابر زن کولی فالگیری ایستاده بود تا بختش را در آینهی بخشنامهی آیندهی وزیر ببیند، پیدا کردند.
افندی احمق!
روشن است که مسئله برای جناب ایوب معمای غیرقابل حل شده بود. نمیفهمید چه رخ داد و چه خواهد شد. جناب همامیلی که بیرون از در از او استقبال کرد و خوشآمدگویی گفت و از آن جایی که جناب ایوب از مهمانهای گرانقدر محسوب میشد، در شأنش نبود که روی صندلی دفتر کارش بنشیند، برای همین او را روی کاناپه در سالن دفترش نشانید. نوشیدنیها و مشروبات غیرالکلی برایش آوردند و جناب همامیلی بارها از این موضوع پوزش طلبید که افندی، احمق، و عقبماندهی ذهنی است چون مراحل ترخیص اتومبیل جناب ایوب را انجام نداده است.
خدایا چه اتفاقی افتاده است که همه، احترامات رویایی و رفتاری افسانهای دارند؟ این پرسشی بود که ایوب نمیتوانست به آن پاسخ صحیح بدهد. تمام آن چه که میفهمید این بود که این مرد – جناب همامیلی – کارمندی بزرگ و بسیار نمونه در رفتار با برادران و هموطنان عادی خویش است؛ مثل یک پادشاه مردمی است.
ایوب الان برای هیچ چیز به این اندازه پشیمان نبود که تا به حال با این افندی کله خر سرو کار داشت و پول بسیاری را بدون فایده از جیبش پرداخته بود.
ناگهان منشی جناب همامیلی وارد شد و گفت: «سرورم مراحل اداری انجام شد ... و فرمان حضرتعالی مبنی بر گشودن انبار برای جناب ایوب که مالیات مقرره را میپردازد، اطاعت گردید.» ایوب برگشت و با حیرت از جناب همامیلی پرسید:
- خدای من! وزارتخانه بخشنامهی جدیدی صادر کرد؟
همامیلی با احترام تمام پاسخ داد: «خیر سرورم! صدور بخشنامههای جدید تاثیری ندارد.»
- مگر ورود اتومبیل – جز اتوبوس – ممنوع نیست؟
- تمام شد سرورم.
- با چه مادهای؟
- احتیاجی به اینها نیست قربان ... همه چیز در جای خودش محفوظ است و ما ضوابط را اجرا میکنیم.
همه چیز طبق ضوابط!
هنگامی که جناب همامیلی استاد ایوب را برای گرفتن اتومبیل فولکس واگن دودرش هدایت میکرد، استاد ایوب یقین کرد که ضوابط و اصول با دقت اجرا شد زیرا ملاحظه کرد در گواهی معاینهی اتومبیل برای ترخیص نوشته شده بود: «اتومبیل اتوبوسی است که گنجایش سه سرنشین و یک نفر ایستاده را دارد. دارای در شمالی برای سوار شدن مسافرین و در سمت راست برای پیاده شدن مسافرین و دارای تکه چرم آویزانشدهای از سقف، بهعنوان دستگیره برای مسافر ایستاده است!»
جناب همامیلی اشاره به تابلویی کرد که در جلوی سقف اتومبیل قرار داشت و گفت: «خود حضرتعالی شاهد هستید که هیچ مخالفتی با بخشنامهی وزارتخانه نشد».
روی تابلو نوشته شده بود:
«جیزه* - دم در خانه؛ و برعکس!»
* منطقهای نزدیک قاهره - م.
* همان.