همین که گفتم. توی محراب رو «قل هو الله» کار میکنی. دور تا دور شبستون رو هم «آیه الکرسی.» فقط هم یه بار اسم خودت رو میآری؛ فقط یه بار!
حاجابراهیم، کاشیکار زبردست، نگاهی به نازککاریهای زیبای مسجد کرد و گفت: «معمار! آخه ما از این کار نون میخوریم، چه عیبی داره من چند جای این مسجد اسم و تلفن خودمو روی کاشی بنویسم؟
- اوسا! این جا مسجد دانشگاهه! با بقیهی جاها توفیر داره. چه قدر از من حرف میگیری!
حاجابراهیم همان گونه که معمار گفته بود عمل کرد. روی کاشیهای مسجد فقط یکبار از خودش اسم آورد. مزدش را گرفت و تسویه کرد و رفت.
اما چند روز بعد زنگ تلفن معمار به صدا در آمد. حدس بزنید چه کسی بود؟!
معمار، از کار راضی هستی؟ همون طور که شما گفته بودین، ما کار کردیم. اما یه نیمنگاهی هم به آخر آیه الکرسی دور شبستون بندازین. یه چیزایی دستتون میآد! عزت زیاد.
معمار از جا برخاست و راه مسجد را پیش گرفت و شروع کرد با دقت، آخر آیه الکرسی دور شبستان را خواندن؛
وَ اّلذینَ کَفَرُوا اَولِیاوهُمُ الطّاغُوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النّورِ الَی الظُلماتِ اولِئکَ اَصحابُ النُارِهُم فِیها خالِدُون. این آخر آیه الکرسی است. اصولا باید کاشیکار به همین اندازه بسنده میکرد اما او بخشی از آیهی بعد را هم در ادامه آورده بود؛ چیزی که معمار تاکنون هیچ کجا ندیده بود!
اَلَم تَرَ الَی الّذِی حاجّ ابراهیم ... و دیگر تمام!
یعنی من عرضهی این را دارم که نام خودم را از زبان قرآن بر کاشیهای مسجد شما حک کنم!
این هم نوعی هنرمندی است، نه؟
***
من از حلقوم مادری که درد میکشد و فریاد میزند تا جگر گوشهاش را بهدنیا آورد، بانگ حیات میشنوم . شما چه؟!
مثل صدای نوک زدن جوجهای به پوستهی اطراف خویش! که نوید حیات میدهد. یعنی، اندکی صبر، سحر نزدیک است.
گویا مقدمهی حیات، شکستن است. شکستن فریادی در نای مادری دردآشنا یا شکستن پوستهای فراروی جوجهای خرد و بینوا! تا این جا همه چیز یکسان است. کودکی که راه هستی میگیرد و انسان میشود یا جوجهای که رنگ حیات میگیرد و حیوان میشود.
اما این تازه آغاز کار است. هر چه میگذرد، شرایط متفاوت میشود.
از آن حیوان، همان یک شکستن قشنگ است و بس؛
اما انسان میتواند همچنان بشکند و این شکستنها یکی زیباتر از دیگری جلوه کند!
نظیر شکستن حصاری که پیرامون خویش کشیده است:
آن استاد فرزانه پای تخته شکلی کشید و از مخاطبان فرهیختهی خویش چیزی خواست.
آن چه کشید، تصویری بسیار ساده بود.
آن چه خواست، کاری بهظاهر سادهتر؛
این که آنان با چهار خط راست تمام این نقاط را به یکدیگر متصل کنند؛ بهگونهای که هیچ نقطهای بیرون نماند.
چند نفر آمدند پای تخته و رفتند. بسیار کوشیدند؛ اما کوشش آنها به جایی نرسید و هیچ کس از عهده برنیامد.
تا این که او مجبور شد خود به حل این معما بپردازد. خواستهی او چندان دشوار نبود؛ اما همیشه این جور بوده که : معما چو حل گشت، آسان میشود! راهی که او رفت، با چشمان خود دنبال کنید:
ساده است نه؟
او وقتی کار خود را به انجام رسانید، از حاضران پرسید: شما آدمهای فهمیدهای هستید و این نشست فرهنگی جای طرح معما نیست؛ اما میدانید من برای چه این معما را مطرح کردم؟
آنان سری تکان دادند، یعنی که نه.
- برای این که به شما بگویم بسیاری از اوقات، ما پیرامون خویش حصاری کشیدهایم و نمیخواهیم قدمی از آن بیرون بگذاریم. در حالی که تا این حصار را نشکنیم، امکان ندارد به آن چه میخواهیم، برسیم.
میدانید آن چه سلمان فارسی را به آن درجه از ارزش رسانید، چه بود؟
این که در چند دقیقه همهی حصارهای پیرامون خود را شکست.
نامسلمان به محضر رسول رحمت آمد و مسلمانی موحد بازگشت.
این بهراستی زیبا نیست؟
خب؛ این حصاری است که آدمی خود به دور خویشتن میکشد.
بگذارید از جَوی بگویم که گاهی توسط دیگران، انسان را احاطه میکند.
قدم به قدم با من بیایید:
آدمی را میشناختم با دوستان سینهچاک و دشمنان قهار.
از همانها که همیشه بر سر شخصیتشان عدهای با هم درگیرند.
کرسی درس و بحثی داشت. وقتی سخن میگفت صدها چشم چهرهاش را مینگریست و صدها گوش حرفهایش را میشنید.
... تا این که روزی بین موافقان و مخالفانش نزاع درگرفت.
گروهی از پسر پیغمبر پاکترش پنداشتند و عدهای از کفر ابلیس بدترش شمردند!
او ایستاده به تماشا؛
راستی چه دنیایی است!
روز دیگر که آمد برای درس، دید از آن جمعیت انبوه، تنها پنج نفر آمده. مجالی برای سخنرانی نبود. کنار آنان نشست و مهربانانه گفت:
میدانید چرا ماهوارهها سالها به دور کرهی زمین میچرخند و سوخت نمیخواهند اما هواپیماها با عزیمت از نقطهای به نقطهی دیگر محتاج سوختند؟
چون آنان بیرون جو حرکت میکنند و اینان درون جو!
شما نیز اگر داخل جو حرکت کنید، نمیتوانید دم از استقلال بزنید!
این را گفت و از جا برخاست و رفت.
میدانید آن چه ابراهیم نبی(ع) را به آن مقامات بلند رسانید، چه بود؟ این که تبری برداشت و به بتکده رفت و جو را شکست.
قبول کنید از انسان، چنین فرآیندی بسیار زیباست.
حالا با من بیایید تا دریچهای به روی شما باز کنم از باغ بهشت و پژواکی از صدای شکستنی باشم به گوش دل شما!
هنوز از آن روز دلچسب چندان نگذشته؛
پایم را که به صحن مسجد بزرگ دانشگاه صنعتی اصفهان گذاشتم، مثل کسی که از کنج عزلت به هیاهویی شیرین خزیده، غرق نشاط شدم.
نمازگزارانی جوان، صف به صف، شانه به شانه. از محراب گرفته تا آستانهی در، شمارشان از هزار بیش.
فهمیدم چنین رونقی با نیت بانی بیگانه نیست؛ لذا پرسیدم بانی این مسجد کیست؟
گفتند یک ایرانی مقیم قطر که تمام مخارج ساخت مسجد را پذیرفته، به شرط آن که کوچکترین اسمی از او برده نشود ... او حتی در مراسم افتتاح مسجد نیز حاضر نشده و اجازه نداده کسی او را معرفی کند!
***
از مرز شکستن حصارهای اطراف و جو پیرامون که بگذری، میرسی به بهشت دلانگیز خودشکنی!
اما با تو بگویم؛ اولا:
این شکار، دام هر صیاد نیست.
ثانیا:
هزار نکتهی باریکتر ز مو این جاست.
آن چه آن ایرانی مقیم قطر را از آن کاشیکار زبردست متمایز میکند، همین است.
او پای بر سر «خویش» نهاد و از خود گذشت؛ اما این پای در گل و لای «خود» نهاد و در خویش ماند.
اکنون که دامنهی سخن به این جا کشید، بگذار نکتهای دیگر هم با تو بگویم؛ این که گاهی آیینهای بگذاری و به تماشای خود بایستی و با خود زمزمه کنی:
آینه نقش تو چو بنمود راست
خود شکن، آیینه شکستن خطاست