ساعت دو و بیست دقیقهی نیمه شب بود که تو را در خواب دیدم.
خودت بودی: خودت که در بیداری نمییابمت
کلی با تو حرف داشتم. لب باز کردم که بگویم. خندیدی!
معلوم بود هر چه که میخواهم بگویم، تو میدانی؛
ولی باز گفتی: بگو.
(در کدام یک از سرزمینهای آسمان ساکنی که لهجهات لهجهی باران بود؟)
گفتم: شعرهایم نیمه تمام است.
گفتی: مرا بخوان! حرفهایت روان میشوند؛
شاعرانههایت فوران میکنند؛
زندگیات شعر میشود؛
شعرهای نیمه تمامت به پایان میرسند و شعرهای تازهات گل میکنند.
(از حرفهایت شعر نرگس میبارید. دیوانهایت را کدام ناشر به چاپ سپرده است؟)
گفتم: گلدانم ترک برداشته است.
گفتی: کمتر آن عروس باغها را زندانی سلول انفرادی گلدان کن!
پنجره را باز کن و گلدانت را بگذار لب پنجره.
بگذار همهی چشمها گلدانت را تنفس کنند و عابران،
کوچه را زیباتر راه بروند.
(از حرفهایت گل میبارید، کدام باغبان، بر حرفهایت راه رفته است؟)
گفتم: زبانم لکنت دارد.
گفتی: بخند! بخند تا لکنت زبانت خوب شود.
خنده، زبان را باز میکند.
(چه قدر خوب، روحم را مقابل آفتاب بر بند آویختی)
ساعت دو و بیست دقیقهی نیمه شب بود که به خوابم آمدی و هنگام اذان، پا از خوابم بیرون گذاشتی و
مرا با تنهاییام رها کردی.
مژدگانی!
شخصی که میجستم و نمییافتم حالا نشانیهایش را در خواب دیدهام.
هر کس او را بیابد، تمام جویهای شیر و عسل، ارزانیاش.
مشخصات:
یاکریمی بر شانهاش نشسته،
بر پیراهنش نور باریده است،
چشمهایش سلام میگویند،
در هر لبخندش مهتاب میتراود،
و تعداد گنجشکهای جهان را میداند،
ساعت دو و بیست دقیقهی نیمه شب بود که به خوابم آمدی.
صبح که از خواب برخاستم بسترم بوی گل میداد.