اى لطیفتر از عبور نسیمِ دلْنرمى از کوچههاى احساسِ یتیمان!
اى سختتر از چکاد قاطعیّت، در کوهستانِ قانون!
اى زلالتر از بارانِ اندیشه بر کویر فراگیرى!
اى صمیمىتر از دیوارهاى کاهگلىِ باران خوردهی فروتنى!
اى شادمانتر از چکاوکِ شوخِ زندگى!
اى لبریزتر از دریاچهی شکیبایى!
اى کوچهباغ مهربانى در سنگلاخ جفاىِ روزگار!
اى سپیدهی بهارى، در پسِ شبِ تاریکِ زمستانى خلافت!
اینک، در ایوانِ دعوت تو نشستهام، برابر قبرى که صد سال زیر آفتابِ مرداد و طوفانِ شن، بىنشان در کویر گمنامى، بىزائر افتاده بود و آهوان هراسانِ فهمیدگى به آن پناه مىبردند.
آمدهام تا انجماد روحم را در گرماى وجودت ذوب کنم؛
تا تبِ آزم را در خُنکاى جویبار زهد تو بشکنم؛
تا زردىِ رُخسار انسانىام را با سیماى حقیقىات گُلگون کنم؛
دستِ ناتوانىام را بگیر
و چشم دلم را بر چهرهی زیبا، امّا سهمگین حقیقت بگشاى!
نجف - ایوان طلا