صندلی ها

نویسنده


احمد رجب (طنز­پرداز معاصر مصری)

تماشاچیان نفس­های خود را در سینه حبس کرده بودند و وداع تأثربرانگیز زوج قهرمان فیلم را تماشا می­کردند. در حالی که اشک قهرمان زن بر روی گونه­اش روان بود و به طرف در بیرونی می­رفت، زنم – هدی – در صندلیش جابه­جا شد و فریاد کشید: «باور نکردنیه!»

صحنه­ی عاطفی فیلم باعث حیرتش نشده بود، بلکه موضوع، صندلی استیلی بود که قهرمان زن فیلم هنگام رفتن به طرف در بیرونی از کنارش گذشت. از آن جایی که هدی به من آموخته بود که چگونه از دیدن صندلی­های استیل لذت ببرم، حس کردم من نیز از این صندلی استیلی – که نقش و نگارهایی را با دقت روی آن حک کرده بودند – لذت می­برم.

هدی تا سر حد جنون صندلی جمع می­کند. و وقتی خواهر کوچک­ترش بچه به­دنیا آورد، هدی آرزو کرد ای کاش نام بچه­اش را «صندلی» می­گذاشت! خانه­ی ما پر است از صندلی­های قرون مختلف؛ سبک گوتیک و غیر آن.

هال ویلای ما انباشته از صندلی است. سالن­ها انباشته از صندلی­اند.

سالن طبقه­ی بالا پر از صندلی است. راه­روها آکنده از صندلی­اند. روی پلکان داخل ساختمان هم صندلی است. با این که هدی کارشناس همه نوع صندلی است اما این صندلی – که قهرمان فیلم از کنارش عبور کرده بود – در چشم هدی کاملاً تازگی داشت. در حالی که تماشاچیان اطراف ما غرق در بدبختی قهرمانان فیلم بودند، هدی به من گفت معتقدم این صندلی متعلق به دوره­ی «رنسانس» و به سبک فلورانسی نزدیک است. مرد کم­ذوقی که پشت سر ما نشسته بود، بلند شد و از ما خواست برای این که وی بتواند حوادث فیلم را دنبال کند، سکوت کنیم. دیگران هم از او پیروی کردند و نارضایتی خودشان را از حرف زدن­مان اعلام نمودند؛ اما هدی به حرف زدنش ادامه داد و گفت باید یک­بار دیگر فیلم را ببینیم؛ البته به همراه کارشناس آثار باستانی و دکور، جناب «برهان» و هنگامی که فهمیدیم تماشاچیان اطراف ما کاملا بی­خبر از صندلی­های استیل و لذت دیدن آن هستند، تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم.

از حق نگذرم زندگی در خانه­ی ما لذت دیگری دارد که دوستان ما آن را حس نمی­کنند؛ به­ همین دلیل ما هم این دوستان را به خانه­ی خود دعوت نمی­کنیم و ترجیح می­دهیم دعوت­ها و میهمانی­های­مان در هتل باشد. البته شوق فراوان به صندلی­هایی که سرمایه­ی ما محسوب می­شوند، ما را ناچار به این کار کرده است. آخرین باری که دوستان­مان را به خانه دعوت کردیم، - و چند سال پیش بود – حوادث تأسف­باری رخ داد. چون چیزی نمانده بود که یکی از دوستان، قهوه­اش را روی صندلی نرمی بریزد که در سالن بزرگ قرار داشت؛ آن صندلی یک از شش صندلی­ای بود که متعلق به «کنراد» چهارم از خاندان «هوهنشتوفن» پادشاه آلمانی بود. در همان شب، دوست فربه­ی دیگر ما، روی صندلی کم­نظیری نشست که از نوع صندلی «چارلز» دوم بود. شنیدیم که صندلی هم ناله می­کند و هم می­خندد؛ و به­دنبال این حادثه­ی تأسف­بار، آن را برای تعمیر نزد دکتر برهان بردیم. از همان موقع ترجیح دادیم از این ثروتی که همسرم از طریق دکتر برهان به­دست­آورده، محافظت کنیم. دکتر برهان یکی از بزرگ­ترین کارشناسان تاریخ اثاثیه است و اطلاعات گسترده­ای پیرامون عتیقه دارد. علاقه­ی همسرم – هدی – به این ثروت تاریخی در حدی است که، حتی به من اجازه نمی­دهد در خانه روی هیچ کدام از صندلی­ها یا مبل­ها بنشینم؛ - حتی خودم نیز به خودم چنین اجازه­ای نمی­دهم- و به او نیز این اجازه را دادم که اگر به­طور اشتباهی روی صندلی نشستم، این حق را داشته باشد که مرا تنبیه کند. تنها صندلی مجاز برای نشستن بنده، یک صندلی پارچه­ای در طبقه­ی دوم خانه است که نه ارزش تاریخی دارد و نه زیباست. در مدتی که خواهرزنم چند روزی مهمان ما بود، بنا به خواست همسرم، صندلیم را به او دادم و قبل از خواب و بعد از خواب، توی منزل می­ایستادم.

وقتی از سینما برگشتیم، هدی فوری با دکتر برهان تماس گرفت و راجع به صندلی­ای که در فیلم دیده بود با او صحبت کرد. خبر به گوش «دولت» خانم رسید.

زمانی جنگ بین همسرم و دولت خانم درگرفت که هدی از او خواست صندلی­ای را که از دکتر برهان خریده، به وی بفروشد.

موضوع اختلاف، یک صندلی مربوط به قرن شانزدهم میلادی بود به نام «کاکیتوار» یا «صندلی سخن­چینی». چون زن­های فرانسوی آن دوره، روی این نوع صندلی می­نشستند و به سخن­چینی دوستان غایب خودشان می­پرداختند. اما دولت خانم از فروش این صندلی به هر قیمتی سرباز زد. همسرم به شدت عصبانی شد چون دولت خانم روی این صندلی می­نشست و درباره­ی او سخن­چینی می­کرد؛ چون خیال می­کرد زنم از مسائل صندلی­ها، دکور و اشیاء عتیقه چیزی سر در نمی­آورد. او می­گفت یک روز همسرم برای دیدن نمایش «صندلی­ها» نوشته­ی «اوژن یونسکو» به تئاتر رفت؛ چون فکر می­کرد سالنی خواهد دید انباشته از صندلی! و وقتی دید، فهمید این نمایش­نامه چرند بود و او علاقه­ای به «لویی کاتر» یا «لویی سیز» نداشت. دولت خانم می­گفت: «یک روز هدی با هنرمند فقید «یوسف وهبی» تماس تلفنی گرفت تا از او راجع به نوع ساخت صندلی در تئاتر «صندلی اعتراف» سؤال کند.» دولت خانم می­گفت: «همسرم به من گفت برای دیدن صندلی الکترونیکی اعدام، حتماً لازم است به آمریکا برویم.»

و زمانی روابط بین این دو تیره­تر شد که در یکی از مزایده­های صندلی­های سبک «دیرکتواری»، - که پس از انقلاب فرانسه ظهور کرد – با هم رقابت کردند و دولت خانم برنده شد. همسرم در حالی که با سوز­و­گداز می­گریست مرا سرزنش کرد که اگر دو جریب از زمینم را فروخته بودم، او می­توانست با پولی که در اختیار می­گرفت، بر دولت خانم پیروز شود؛ اما من نسبت به او بخل ورزیدم و از هفت جریب باقی­مانده، تنها یک جریب را برای شرکت در مزایده فروختم.

اما دکتر برهان توانست از طغیان احساسات همسرم جلوگیری کند.

او از ارزش این صندلی دیرکتواری کاست و به همسرم تأکید کرد که شخص وی حتی حاضر نیست یک تومان هم که شده برای این صندلی بدهد؛ و وقتی همسرم مرا خیلی خوش­حال کرد که گفت دکتر به زودی به او مژده­ای را می­دهد که دولت خانم از شدت ناراحتی و عصبانیت خواهد مرد.

در این گفت­و­گوی تلفنی بین هدی و دکتر برهان، دکتر به او گفت که این مژده آماده است اما فعلاً راجع به آن چیزی نمی­گوید. چون صحبت کردن به این مژده نیاز به نشست آرامی دارد که همه­ی مسائل را بسنجیم زیرا مژده­ی ناگهانی، مقتضی مراقبت و احتیاط فراوان است.

قرار شد همدیگر را در باشگاه ببینیم؛ جایی که – برخلاف خانه­ی ما – برای نشستن، صندلی­های زیادی وجود دارد. در باشگاه، دکتر برهان شروع کرد از تخت «لویی چهاردهم» حرف بزند و این که این پادشاه – که تخت­خواب به نام اوست – روزش را در محفلی آغاز می­کرد که بزرگان و رجال دربار، برای انجام مراسم بیدار شدن شاهنشاه، گردهم می­آمدند. آن گاه پادشاه دستور می­داد پرده از روی تخت­خواب بگیرند.

یکی لباس پادشاه را برایش می­آورد و دیگری چکمه­اش را و سومی پیش می­آمد تا ...»

در همین لحظه هدی بی­صبرانه سخن دکتر را قطع کرد که: «این­ها معلوم ... اما چه خبر از خبر ناگهانی؟»

اما دکتر برهان به حرف زدنش از تخت­خواب «لویی کاتورز» ادامه داد و این که این تخت­خواب بخشی از تاریخ محسوب می­شود زیرا شاهنشاه پادشاهیش را در ساعات اول روز از روی آن آغاز می­کرد.

همسرم سخنش را قطع کرد: «قبول ... قبول ... اما خبر غافل­گیرکننده­ات چی بود؟»

دکتر برهان ادامه داد: «چه­قدر زیباست انسان اشیاء کم­نظیری را جمع­آوری کند که عطر تاریخ را با خود دارند ... و من این احساس را در شما خانم تجربه کردم هنگامی که اثاثیه­ی اتاق آرایش «کنراد» پادشاهی از تبار «هوهنشتوفن» و صندلی دفتر «سرمارشال هل» و صندلی «کونتیساکورشینی» را  به شما فروختم؛ صندلی مخصوص وی که رویش می­نشست و سگش «شیهواهوا» را نوازش می­کرد.

هدی گفت: «آقای دکتر! همه­ی این­ها را می­دانم ... می­خواهی این بار مرا سرزده با صندلی چه کسی روبه­رو کنی؟»

دکتر برهان پاسخ داد: «خیر! این دفعه دیگر صندلی نیست. چیز مهمی است. پاشو بیا.»

دکتر را تا نمایشگاه اثاثیه­اش همراهی کردیم. چراغ­ها را روشن کرد. سپس ما را از دالان طویل به سالن مخصوص عبور داد که در آن جا اشیاء گران­بها را نگه­داری می­کرد. دکتر در حالی که می­گفت: «ببین و دقت کن»، به هدی اشاره کرد: «این همان تخت­خواب مخصوص «اوجینی» همسر ناپلئون سوم است!»

تخت­خواب در وسط سالن قرار داشت و روی آن را پارچه­ای تاریخی پوشانده بود. پارچه­ای توری مانند خیمه از بالایش آویخته بود. قطعه­ای از هنر ناب بود. همسرم بهت­زده در برابر آن ایستاد. دکتر می­گفت:  «اوجینی همسر ناپلئون سوم روی آن می­خوابید. انگار عطرش از پایه­های تخت­خواب به مشام می­رسد. واقعاً چه­قدر زیباست که انسان تاریخ را با چشم خودش ببیند!»

در یک حرکت ناخودآگاهانه، هدی به یکی از پایه­های تخت نزدیک شد؛ عطرش را بویید، بعد مثل افسون­شده­ها دور تخت چرخید و انگشتانش با احترام و فروتنی روکش آن را لمس کرد. دکتر برهان به من تکیه داد و جزییات هیجان­برانگیزی را برایم تعریف کرد که چگونه این تخت­خواب از «پاریس» به «لوکزامبورگ» برده و در آن جا قرار داده شد.

دکتر مرد شریف و صادقی بود و با صراحت به من می­گفت که پلیس بین ­المللی تلاش­های فوق­العاده­ای را برای دست یافتن به این تخت­خواب مبذول داشت؛ تختی که در شرایط پیچیده­ای از کاخ «ورسا» ربوده شد. و اگر به ما دوستان صمیمی او، که عاشق اشیای عتیقه و کم­یاب بودیم اطمینان نداشت، این راز را برملا نمی­کرد. رازی که اگر تخت­خواب را خریدیم باید به­شدت آن را حفظ کنیم.

پس از گفت­و­گو و قرار و مدارها، توانستیم این گنج تاریخی را به چنگ بیاوریم و برای احتیاط بیشتر شبانه آن را به اتاق خواب خودمان در طبقه­ی دوم حمل کردیم. این اثر تاریخی عظیم در اختیار ما قرار گرفت و این لذتی بود بالاتر از تمام پولی که در راه آن قربانی کردیم. اعتراف می­کنم پیشنهاد هدی نظر صحیح و به­جایی بود که گفت چون تخت­خواب مخصوص خانم اوجینی ساخته شده، بهتر است من روی زمین بخوابم تا سنگینی بدنم به تخت­خواب لطمه نزند.

من روی زمین خوابیدم و همسرم در تخت­خواب اوجینی.

هنوز چند روزی از ماجرا نگذشته بود که خودخواهی و تفاخر هدی گل کرد و پچ­پچش به دوستان نزدیکش شروع شد که من تخت­خواب همسر امپراتور ناپلئون سوم را خریدم. اندک­اندک راز از جمع دوستان نزدیکش گذشت و رواج یافت؛ کاری که مرا به شدت ناراحت کرد.

زیرا زمانی که در خیابان راه می­رفتم، با ترس و لرز به اطرافم نگاه می­کردم تا مبادا تحت نظر پلیس بین­ الملل باشم. شبی که به نمایشگاه دکتر برهان می­رفتم تا از او بخواهم معامله را فسخ کند و تخت­خوابی را برگرداند که همین روزها مرا به سیاه­چال خواهد انداخت، حس کردم اتومبیلی مرا تعقیب می­کند. یقین کردم تحت نظر هستم. زمانی که اتومبیل تعقیب­کننده­ی من ناپدید شد، فوری در خیابان کوچکی ایستادم و سپس پیاده به طرف نمایشگاه دکتر برهان به راه افتادم. و هنگامی که به سالن جانبی آخر دالان رسیدم، نفس راحتی کشیدم. شبح دکتر را دیدم که به یکی از مشتری­هایش اشاره می­کرد و می­گفت: «سرورم! این تخت­خواب خانم اوجینی همسر امپراتور است!»

فهمیدم نیمی از دوستان ما راز دارند. و هر کدام­شان از برهان تنها تخت­خواب همسر امپراتور را خریده­اند!