آن چه انسان را بهسوی خوشبختی سوق میدهد، چارچوبهای متعادلساز بیرونی نیست؛ بلکه شیوهی نگرش و تفکر انسان از تعادلبخشی به اشیا و مفاهیمِ اداراک شده است.
تا به حال توجه کردهای، گاهی سؤالی سمج مدتها در ذهنت پرسه میزند و هر اتفاق کوچکی به نوعی آن را برایت پررنگتر میسازد. طوری که خواب نیمهشبهایت را پریشان میکند. مثل ریسمان دور سرت میپیچد و اتاق فکرت را از کار میاندازد. تو آشفته از این پرسهزدنهای بیهوده، نه تنها به جواب نمیرسی بلکه سؤالهای بیشتری ذهنت را احاطه میکند.
بعد یک حادثهی بهظاهر بیمعنی پردهای را از جلوی چشمانت کنار میزند؛ و تو آن قدر ساده و روان به جواب میرسی که ذهنت قدرت تفکر را از دست میدهد؛ فقط تماشا میکنی و هیچ کلمهای برای توصیف مشاهدههایت نمییابی.
مدتها بود که سؤالی این چنین ذهنم را درگیر کرده بود. نه خودم، که خیلیها این سؤال آویزان ذهنشان شده بود: «چرا خداوند انسان را آفرید که این همه درد و رنج را تحمل کند؟ چرا آدمی باید مدام در حال تنش باشد و هر لحظه را با ترس و ناامنی سپری سازد؟»
میخواستم با شیوهی خودم به این سؤال جواب دهم. آدمهای زیادی را میدیدم که از زندگی شکایت دارند و از بودن خود ناراضی و ناخشنودند!
برای یافتن پاسخ، مدام اندیشهام را میکاویدم و از دالانی به دالانی دیگر میرفتم اما در هزارتوی اندیشهام همه چیز مهر سؤال خورده بود. تا این که یک روز برای برنامهای به همراه دوستانم به یک روستا سفر کردیم و صحنهای که آن جا دیدم چشمانم را روی واقعیتها گشود. بدون این که بخواهم، به مکانی پا گذاشتم که چند زن در حال پختن نان محلی بودند.
مشغول تماشای زنی بودم درآوردن آرد از کیسه. صحنهی شگفتانگیزی بود که مرا به کارگاه هستی برد. کارگاه زندگی، هیچ ساختار آسان و راحت نیست؛ و این تفکر مرا به یاد خودم انداخت. مثل خمیری که زیر دست زن نانوا ورز داده و پهن میشد خود را زیرِ دستان قدرتمند زندگی در حال کوبیده شدن دیدم.
آرد با دستان توانای زن الک شد و با آب و نمک مخلوط شد. وجود من نیز همراه آرد در کارگاه هستی با مشکلات و اتفاقات زندگی آمیخته شد.
زن بیخیال از اندیشهی من، خمیر را میکوبید و ورز میداد و جسم و روح من زیر دستان قویپنجهی زندگی کشوقوس میآمد، درد میگرفت و فشرده میشد.
چشمان مشتاق من هر حرکت دستان او را با کنجکاوی مینگریست که چگونه با مهارت تمام خمیر را گلوله کرده، کنار هم ردیف کرد. نگاهم به گلولههای خمیر بود. حالا بهظاهر کار تمام شده و همه چیز آرام گرفته بود. خمیرهها آسوده کنار هم ردیف خوابیده بودند.
اما زن نانوا فکر دیگری داشت؛ تیر و تخته را زیر دستش محکم کرد تا خمیرها را برای پختن آماده کند. شاید اگر گلولههای خمیری روح داشتند و میدانستند از این به بعد چه در انتظارشان است، از زیر دست زن فرار میکردند اما انسان نمیداند درگذر از لحظهها، زندگی چه چیزی در آستین دارد.
چونههای خمیر یکییکی زیر دست فرز و چابک زن پهن و پهنتر میشد؛ به نازکی پوست پیاز. هر بار خمیر زیر دست زن به دور تیر حلقه میشد و روی تخت پهن میگردید، من صدای نالهام را زیر دستان توانای زندگی میشنیدم. اما نمیدانستم چرا، چرا این گونه مشت میخورم و دور خود میچرخم؟
عاقبت وقتی خمیر به اندازهی کافی پهن شد و شکل دلخواه زن را به خود گرفت، تازه اول جلز و ولز آن روی تابهی داغ شده بر روی آتش شعلهور بود. آخرین مرحلهی پخت نان و سختترین مرحلهی آزمون آدمی در کورهی زندگی.
نگاهم به نان در حال پخت بود و فکرم به این که چگونه این دردها را بیخبر از آن چه در حال وقوع است، تحمل میکنم. برای چه این همه درد رنج را تحمل میکنم؟ دیدگانم با آتش، گداخته شده بود که بوی نان برشته مشامم را نوازش کرد و دهانم را آب انداخت. تازه دروازههای ذهنم باز شده بود. فکرم مثل فرفره میچرخید و تندتند جواب سؤالهایم را در برابر دیدگانم به تصویر میکشید.
حس میکردم دیگر موجودی بیهوده نیستم. لذت بودنم چنان تصاویر ناب و قشنگی جلوی دیدگانم ترسیم میکرد که دیگر تمام لحظههای تلخ و دردآور زندگیم رنگ باخته بودند.
زیبا و آراسته به همهی فضایل انسانی، بالاتر از همه چیز ایستاده بودم. خدا اشرف مخلوقاتم نام نهاده بود و بعد از خَلق من به خود احسنت میگفت. حالا همه چیز رنگ دیگر داشت. حالا خدا ناظر من بود. تمام لحظههایم با قدرت او و با ارادهی او سپری میشد. پس چرا باید نگران میشدم؟ من در ملکوت خدا بودم. او خود مواظب همه چیز بود پس چگونه این همه ترس و ناامنی در من ریشه کرده بود؟ کجای زندگی دست خدا را رها کرده بودم؟ کجا یادم رفته بود زندگی از آن اوست و من فقط نمایندهی اویم؟
تکهای نان گرم و خوشبو را در دهانم نهادم و نفسم را حبس کردم تا لذت بودنم را در آن لحظهی ناب بهخاطر بسپارم؛ که اگر چرایی بودنم را بدانم، با چگونگی آن با لذت کنار خواهم آمد.
شاید اگر من همچون برچسب به اشیا و حادثهها نچسبم و از کاهی کوهی نسازم، اندیشهام فرصتی داشته باشد تا بفهمد که هر اتفاقی چیزی را به ما میآموزد که از راه دیگر، آموختنش میسر نیست.
شاید آن چه را میخواهم نداشته باشم؛ ولی خداوند تمام آن چه را نیاز دارم به من عطا میکند. دوستی میگفت:« به وقت مشکلات گاهی باید سکوت کرد شاید خداوند حرفی برای گفتن داشته باشد.»
حالا میدانم امنیت و خوشبختی از آن کسی است که نگاه او به حوادث برتر از آن است که حوادث بر او غلبه کند. آن چه انسان را ناامن و عاصی میکند، نه اشیا و حوادث پدیدههای ترسناک، که بینش و اندیشههای ناامن و اوست که قدرت کافی برای معنادار کردن آنها را ندارد.
یادمان باشد آن نی که نوایش روحمان را تسکین میدهد، همان چوبی است که درونش را با کارد خراشیدهاند!