من در ملکوت خدا هستم

نویسنده


آن چه انسان را به­سوی خوش­بختی سوق می­دهد، چارچوب­های متعادل­ساز بیرونی نیست؛ بلکه شیوه­ی نگرش و تفکر انسان از تعادل­بخشی به اشیا و مفاهیمِ اداراک شده است.

تا به حال توجه کرده­ای، گاهی سؤالی سمج مدت­ها در ذهنت پرسه می­زند و هر اتفاق کوچکی به نوعی آن را برایت پررنگ­تر می­سازد. طوری که خواب نیمه­شب­هایت را پریشان می­کند. مثل ریسمان دور سرت می­پیچد و اتاق فکرت را از کار می­اندازد. تو آشفته از این پرسه­زدن­های بیهوده، نه تنها به جواب نمی­رسی بلکه سؤال­های بیشتری ذهنت را احاطه می­کند.

بعد یک حادثه­ی به­ظاهر بی­معنی پرده­ای را از جلوی چشمانت کنار می­زند؛ و تو آن قدر ساده و روان به جواب می­رسی که ذهنت قدرت تفکر را از دست می­دهد؛ فقط تماشا می­کنی و هیچ کلمه­ای برای توصیف مشاهده­هایت نمی­یابی.

مدت­ها بود که سؤالی این چنین ذهنم را درگیر کرده بود. نه خودم، که خیلی­ها این سؤال آویزان ذهن­شان شده بود: «چرا خداوند انسان را آفرید که این همه درد و رنج را تحمل کند؟ چرا آدمی باید مدام در حال تنش باشد و هر لحظه را با ترس و ناامنی سپری سازد؟»

می­خواستم با شیوه­ی خودم به این سؤال جواب دهم. آدم­های زیادی را می­دیدم که از زندگی شکایت دارند و از بودن خود ناراضی و ناخشنودند!

برای یافتن پاسخ، مدام اندیشه­ام را می­کاویدم و از دالانی به دالانی دیگر می­رفتم اما در هزارتوی اندیشه­ام همه چیز مهر سؤال خورده بود. تا این که یک روز برای برنامه­ای به همراه دوستانم به یک روستا سفر کردیم و صحنه­ای که آن جا دیدم چشمانم را روی واقعیت­ها گشود. بدون این که بخواهم، به مکانی پا گذاشتم  که چند زن در حال پختن نان محلی بودند.

مشغول تماشای زنی بودم درآوردن آرد از کیسه. صحنه­ی شگفت­انگیزی بود که مرا به کارگاه هستی برد. کارگاه زندگی، هیچ ساختار آسان و راحت نیست؛ و این تفکر مرا به یاد خودم انداخت. مثل خمیری که زیر دست زن نانوا ورز داده و پهن می­شد خود را زیرِ دستان قدرتمند زندگی در حال کوبیده شدن دیدم.

آرد با دستان توانای زن الک شد و با آب و نمک مخلوط شد. وجود من نیز همراه آرد در کارگاه هستی با مشکلات و اتفاقات زندگی آمیخته شد.

زن بی­خیال از اندیشه­ی من، خمیر را می­کوبید و ورز می­داد و جسم و روح من زیر دستان قوی­پنجه­ی زندگی کش­وقوس می­آمد، درد می­گرفت و فشرده می­شد.

چشمان مشتاق من هر حرکت دستان او را با کنجکاوی می­نگریست که چگونه با مهارت تمام خمیر را گلوله کرده، کنار هم ردیف کرد. نگاهم به گلوله­های خمیر بود. حالا به­ظاهر کار تمام شده و همه چیز آرام گرفته بود. خمیره­ها آسوده کنار هم ردیف خوابیده بودند.

اما زن نانوا فکر دیگری داشت؛ تیر و تخته را زیر دستش محکم کرد تا خمیرها را برای پختن آماده کند. شاید اگر گلوله­های خمیری روح داشتند و می­دانستند از این به بعد چه در انتظارشان است، از زیر دست زن فرار می­کردند اما انسان نمی­داند درگذر از لحظه­ها، زندگی چه چیزی در آستین دارد.

چونه­های خمیر یکی­یکی زیر دست فرز و چابک زن پهن و پهن­تر می­شد؛ به نازکی پوست پیاز. هر بار خمیر زیر دست زن به دور تیر حلقه می­شد و روی تخت پهن می­گردید، من صدای ناله­ام را زیر دستان توانای زندگی می­شنیدم. اما نمی­دانستم چرا، چرا این گونه مشت می­خورم و دور خود می­چرخم؟

عاقبت وقتی خمیر به اندازه­ی کافی پهن شد و شکل دل­خواه زن را به خود گرفت، تازه اول جلز و ولز آن روی تابه­ی­ داغ شده بر روی آتش شعله­ور بود. آخرین مرحله­ی پخت نان و سخت­ترین مرحله­­ی آزمون آدمی در کوره­­ی زندگی.

نگاهم به نان در حال پخت بود و فکرم به این که چگونه این دردها را بی­خبر از آن چه در حال وقوع است، تحمل می­کنم. برای چه این همه درد رنج را تحمل می­کنم؟ دیدگانم با آتش، گداخته شده بود که بوی نان برشته مشامم را نوازش کرد و دهانم را آب انداخت. تازه دروازه­های ذهنم باز شده بود. فکرم مثل فرفره می­چرخید و تندتند جواب سؤال­هایم را در برابر دیدگانم به تصویر می­کشید.

حس می­کردم دیگر موجودی بیهوده نیستم. لذت بودنم چنان تصاویر ناب و قشنگی جلوی دیدگانم ترسیم می­کرد که دیگر تمام لحظه­های تلخ و دردآور زندگیم رنگ باخته بودند.

زیبا و آراسته به همه­ی فضایل انسانی، بالاتر از همه چیز ایستاده بودم. خدا اشرف مخلوقاتم نام نهاده بود و بعد از خَلق من به خود احسنت می­گفت. حالا همه چیز رنگ دیگر داشت. حالا خدا ناظر من بود. تمام لحظه­هایم با قدرت او و با اراده­ی او سپری می­شد. پس چرا باید نگران می­شدم؟ من در ملکوت خدا بودم. او خود مواظب همه چیز بود پس چگونه این همه ترس و ناامنی در من ریشه کرده بود؟ کجای زندگی دست خدا را رها کرده بودم؟ کجا یادم رفته بود زندگی از آن اوست و من فقط نماینده­ی اویم؟

تکه­ای نان گرم و خوش­بو را در دهانم نهادم و نفسم را حبس کردم تا لذت بودنم را در آن لحظه­ی ناب به­خاطر بسپارم؛ که اگر چرایی بودنم را بدانم، با چگونگی آن با لذت کنار خواهم آمد.

شاید اگر من همچون برچسب به اشیا و حادثه­ها نچسبم و از کاهی کوهی نسازم، اندیشه­ام فرصتی داشته باشد تا بفهمد که هر اتفاقی چیزی را به ما می­آموزد که از راه دیگر، آموختنش میسر نیست.

شاید آن چه را می­خواهم نداشته باشم؛ ولی خداوند تمام آن چه را نیاز دارم به من عطا می­کند. دوستی می­گفت:« به وقت مشکلات گاهی باید سکوت کرد شاید خداوند حرفی برای گفتن داشته باشد.»

حالا می­دانم امنیت و خوش­بختی از آن کسی است که نگاه او به حوادث برتر از آن است که حوادث بر او غلبه کند. آن چه انسان را ناامن و عاصی می­کند، نه اشیا و حوادث پدیده­های ترس­ناک، که بینش و اندیشه­های ناامن و اوست که قدرت کافی برای معنادار کردن آن­ها را ندارد.

یادمان باشد آن نی که نوایش روح­مان را تسکین می­دهد، همان چوبی است که درونش را با کارد خراشیده­اند!