سالها پیش بزرگی از دنیا رفته بود. پسرانش در مراسم بزرگداشت او به نشان احترام به میهمانان خویش، کنار در مسجد ایستاده بودند و بزرگانی از عرصهی علم و دانش در آن مجلس آمدوشد میکردند.
رادمردی فرزانه از راه رسید. به فرزندان آن عالم بزرگ یکبهیک تسلیت گفت و دستهای آنان را بهگرمی فشرد. رسید به یکی از آنها. نگاهی عمیق به شکل و شمایلش کرد و اندکی با او سخن گفت. روش و منش او بهگونهای بود که گمان نمیرفت فرزند چنان دانای اندیشمندی باشد ... آثار بزرگی در چهرهاش ندید!
- حیف، در خانهی آن مرد بزرگ بسته شد! (یعنی این فرزند نخواهد توانست جای پدر را پر کند.)
او میدانست این جمله را کجا و به چه کسی بگوید ... و در انتظار تأثیر سخنش نشست.
حرف او چنان تلنگر عجیبی به آن پسر زد که اتفاقاً از میان آن همه پسران رشید، فقط او جای پدر را پر کرد! تنها به مدد یک جملهی سوزناک که از آتش درون صاحبنفسی زبانه کشیده بود.
تحول آدمها به سوی کمال یا سقوط آنها به ناکجاآبادهای زندگی، همیشه آغازگاهی دارد.
یکی از دلمشغولیهای این ذهن جوّال و جستوجوگر، گشتن و یافتن این آغازگاههاست.
این که رفت و به آن اوج رسید، از کجا آغاز کرد؟ همان کسی که در نگاه به قلهی کمال او کلاه از سر کودک عقل میافتد و با حسرت میگوید: دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!
و آن که آمد و چنین بیچاره شد، منزلگاه نخستش کجا بود؟ همو که باید از عمق جان خطابش کرد: حیف از تو که ارباب وفا را نشناسی!
نرم نرمک، از نیمهی راه یک جریان میخواهم عبورتان بدهم به آغازگاه آن. مسافر این راه هستید؟
***
همه چیز از دوم دبیرستان شروع شد. ما چهار نفر بودیم: شاگرد اولها! سرمان به درسمان گرم بود و نمرههای کم و زیادمان. نمیدانم چهطور شد که دور هم جمع شدیم؛ اما میدانم معرفتمان کنار هم نگاهمان داشت. آذر از خانوادهای مذهبی بود؛ اما بسیار یاغی و سرکش. تقریباً جلوی همهی ناملایمات فریاد میزد؛ مثل ایرلندیها. سوسن، دختر همسایهمان بود؛ با سرگرمی و تفریحی به نام درس. شهلا بمب ساعتی این جمع؛ همیشه آمادهی انفجار ... و من که دختری عادی از یک خانوادهی معمولیام ... این را شما حداقل میدانید حسین آقا!
همه چیز بهخوبی میگذشت. ما چهار نفر کاری به کار دخترهای دیگر نداشتیم. از دوست پسر و این حرفها بیزار بودیم. آرایش را توهین به جوانی میدانستیم و سیگار را اوج ابلهی! همهی نیروهایمان را متمرکز کرده بودیم که از سعید و وحید و جلال کم نیاوریم.
تا تابستان 76 از قیافهی همدیگر نیز یاد رقابت میافتادیم. سرگرمی ما پیدا کردن نمرههای یکدیگر بود و گاهی صبحها در راه مدرسه برای هم قیافه گرفتن.
تابستان که شد، سوسن راهش را از ما جدا کرد و رفت. شهلا و جلال تلفنی با هم دوست شدند. اولش مسخرهبازی بود؛ اما یک چیز همهی ما را بههم پیوند میداد. شما هر چه میخواهید بنامیدش. اما من به آن «جسارت» میگویم. نمیدانم چه عاملی باعث شد ما به هم اعتماد کنیم.
یادم رفت کمی راجع به پسرها حرف بزنم. جلال پسری خوب از خانوادهای خوب بود. خجالتی، مظلوم، با قیافهای معصوم و رفتاری تقریبا شرور. اهل دوستدخترهای متعدد هم نبود. وحید کمی شیطانتر بود و مغرور! اما منطقی و خیلی خوب حرف میزد و هرگز حاضر نبود لطمهای به کسی وارد کند. سعید از همه جالبتر بود؛ اهل موسیقی، عاشق شیمی و سرش به تحقیقاتش گرم بود. اصلا دخترها را نمیدید. همینش برایمان عزیز بود. همهی ما دانشجوی مهندسی، سراسری، روزانه.
شهلا و جلال از اول قرار گذاشتند «قربون صدقه رفتن» توی کارشان نباشد. همین طور هم ادامه دادند و مثل دو تا پسر یا دو تا دختر با هم حرف میزدند ... تا جلال احساس کرد این طوری به شهلا لطمه میزند؛ و به هم زد.
شهلا به جلال علاقهمند شده بود. از روزی که بههم زد، من و آذر به تکاپو افتادیم برای پیدا کردن دلیل جلال. شهلا دنبال ایرادهای خودش میگشت و سعید و وحید هم خواستار این بودند که همه چیز دوباره از سرگرفته شود. این مسئله، من و آذر و وحید و سعید را به هم نزدیک کرد. قبلا دو بار همه با هم یکدیگر را دیده بودیم؛ اما حالا به این نتیجه رسیدیم که بیشتر از این که بخواهیم شهلا و جلال با هم بمانند، میخواهیم جمعمان را پایدار نگه داریم. همهی ما در مرحلهی عجیبی بهسر میبردیم. از خوب بودن خسته شده بودیم و انگار فهمیده بودیم خوب بودن هیچ فایدهای ندارد.
میخواستیم پشت پا به همهی ارزشهایی بزنیم که میگفتند داریم. تمایل به فرار از همهی چیزهایی که دیگران آرزویش را داشتند. در یک جنون آنی بود که تصمیم گرفتیم همه به خانهی سعید برویم. خانهی مجردی!
جسارتمان تشویقمان میکرد. آن جا با ما مانند یک دوست رفتار شد. دور هم بودیم. انگار خانهی اعظم باشیم یا ریحانه ... آنها هم ما را غریبه نمیدانستند.
(اندکی مکث میکند ... نمیتواند حرفش را بزند یا نه! رو از من برمیگرداند و میگوید)
من سال دوم دبیرستان یکبار سیگار کشیده بودم ... اینها را دیگر شما نمیدانید حسین آقا! ... یک پک زدم ببینم چه طور است؛ بدم آمد. چند هفته پیش، روی لج و لجبازی یک سیگار برگ کشیدم و همین دو سه روز قبل، فقط برای فرار از خودم یک نخ کشیدم. سعید و وحید و جلال، همه میکشند. الکل هم میخورند ...
وحید برای حرف مردم ترک کرد و قول داد دیگر نخورد؛ اما سعید انگار میخواهد ثابت کند قادر است بد و بد و بدتر باشد! میکشد و میکشد! و خودش را با الکل خفه میکند. ما همه عوض شدهایم. خیلی، خیلی، خیلی! خودمان میدانیم. دلمان میخواهد باز خودمان شویم؛ اما این من فعلی را هم هر یک از ما دوست داریم. با پدر و مادرهایمان ... (اشک میریزد) نمیدانیم چه کنیم.
سعید دارد خیلی تند میرود. جلال چند ماهی است افسرده شده. وحید اعصابش از دور و بر خرد است و آذر گیجومنگ و سردرگم است... رتبهی دو رقمی کنکور ... دانشجوی مهندسی ... و این همه بیگانه با ارزشها!
حسینآقا! من و شما با هم فامیلیم. برای همین هم من آمدهام پیش شما!
دیگر برایم مهم نیست چه فکری راجع به من میکنید .. دختری که با این سن کم سیگار میکشد، به خانهی مجردی میرود ... اما الان مسئله چیز دیگری است. من میترسم سعید و وحید و جلال به مواد روی بیاورند. چندان فاصلهای با آن ندارند.
***
مبدأ و آغاز این ماجرا را دیدید؟
همه چیز از جسارت آغاز شد. جوان باید جسارت را تجربه کند.
بعضی جسارتها تاوان چندانی ندارد؛ مثل شرکت در مسابقات ورزشی، المپیادها و حتی ریسک ازدواج که از جسارتهای خوب یک جوانند.
بعضی تاوان دارند؛ اما تاوانشان سبک است. مثل جسارت یک جوان و نوجوان در نشستن بالای یک مجلس! حداکثر این است که او را از آن جا بلند میکنند و بزرگتری را مینشانند.
اما بعضی جسارتها تاوانشان خیلی سنگین است؛ مثل جسارت کسی که خود ارزشمندش را ببازد و یک لحظه چشم باز کند و ببیند خود بیقدر و ارزشی به جایش نشسته است.
حالا که به این جا رسید، بگذارید من هم طرح خود را بگویم:
به قدری جسارت بورزیم که از عهدهی تاوانش برآییم!
شما که جوانید، این طرح را میپسندید؟