شعر


طلوع آسمانی

علی موسوی‌‌گرمارودی

به مناسبت شهادت امام صادق(ع)

گله‌ای ندارم از تو که نصیب دیگرانی

من از این گلایه دارم که تو حال من ندانی

تو و آن نگاه شیرین، من و این امید دیرین  

که به پیش من بیایی، که به نزد من بمانی

به نگاه، سر برآرم؟ نه، ز شرم رو ندارم

که کنم نگه به رویت، به طلوع آسمانی

ز طلیعه‌ی نبوت، ششمین شعاع نوری

تو ز گلشن بلوری، تو امام انس و جانی

تو مرا امام صادق، منت ای گدای عاشق

به توام امید واثق که شفیع مهربانی

تو چو مجمع فضائل، به بقیع کرده منزل

به حریم آن فضایل دل من به پاسبانی

 

 

 

استغاثه

سارا جلوداریان

این بنده‌ی حقیر، تو را جا نمی‌شود

این ذره ذره ذره که دریا نمی‌شود

کِرمی که تن سپرده به نفرین پیله‌ها-

آخر چه طور، مظهر پروانه می‌شود!

«من»، این وجود گم‌شده در گردبادها

باری مسلم است که پیدا نمی‌شود

«من» این هویت به خطا رفته‌ی پلید

دیگر به هیچ وجه، مصفا نمی‌شود

خورشید خوب! فکر درخشندگی نباش!

این جغد کور، راهی فردا نمی‌شود

ماه عزیز! پیرهن نقره‌ای نپوش!

این چشم‌ها که غرق تماشا نمی‌شود

من بر سر مزار خودم، زار می‌زنم

هر چند، عقده‌های دلم وا نمی‌شود

هی التماس می‌کنم: العفو یا ودود

هی استغاثه می‌کنم اما نمی‌شود

هر جاده‌ای به منزل مجنون نمی‌رسد

هر مقصدی که مقصد لیلا نمی‌شود

هر عاشقانه‌ای که به یوسف شبیه نیست

هر سر‌سپرده‌ای که زلیخا نمی‌شود     

روح القدس به پیکر هر زن نمی‌دمد

هر مریمی که مریم عذرا نمی‌شود

اقلیم یاس‌های جهان را که بو کنی

یک شمه از طهارت زهرا(س) نمی‌شود

تنهایی تمام زمین را که طی کنی

اندازه‌ی غریبی مولا نمی‌شود

در بین مردمی که به تزویر، تشنه‌اند

القاب هر مسیح که عیسی نمی‌شود

ای ساحت مقدس «ام یجیب‌ها!»

دنیا بدون ذکر تو، دنیا نمی‌شود

یعنی بهارها، به تغزل نمی‌رسند

یعنی که طبع شعر، شکوفا نمی‌شود

شیرینی اجابت شب‌گریه‌های تلخ!

طعم بهشت بی‌تو گوارا نمی‌شود

ای آن که از خودم به خودم آشناتری!

یک لحظه هم بدون  تو حتی نمی‌شود

یا کاشف الکروب! لک الحمد و الثنا!

زخم زمانه بی‌تو مداوا نمی‌شود

این نامه را به شوق زیارت نوشته‌ام

یا مستجاب می‌شود و یا نمی‌شود ...

 

 

 

به سوی تو

اکرم سادات هاشمی‌پور

به سوی تو می‌آیم

با دل‌تنگی‌هایم

در چهارشنبه‌ای که باران می‌بارد

هواشناسان گفتند

روی سخنم با بهار نیست

با پنجره نیست

با بامداد نیست

تنها با کبوتریست

که شاید گذرش یک صبح اردیبهشتی

به گنبد شما خورده باشد

به سوی تو می‌آیم

با قطاری که هو هویش دل‌نواز است

و جاده‌ای که هی می‌رود

تا من بیایم

و روزنامه‌هایی که هرگز خوانده نشدند

به سوی تو می‌آیم

دامنم پر از پروانه‌های تنهایی

و آرزوهای رویایی است

با یک سبد آب چشمه

که هر چه بریزد تمامی ندارد

انگار بهانه‌هایم کم نیست

گریه عجیب نیست

من من نیستم وقتی به سویت آمدم

یک شوق یک تمنا یک بهانه

تنها کویری گم شده‌ام با صدها کبوتر

که انتظار تجربه‌ی عجیبی نیست

آقای من

از انگور نمی‌هراسم

شب در خوشه‌هایش پنهان نمی‌مانم

(شب در خوشه‌های ماه پنهان نمی‌مانم)

دلواپس لحظه‌ها نیستم

آقای من به سوی تو می‌آیم

به سوی شهری که نامش اشتیاق مدام است

و عطر نگاهش

چهار فصل گندم

به شما می‌رسم

حرفی نمی‌زنم

برف می‌شود آب می‌شود محو می‌شود

ذره ذره وجودم

من را هیچ التماسی

هیچ بهانه‌ای

هیچ انتظاری

فقط عطر گام‌های شما

بارانی‌ام کرده است

 

 

بوی بهار نیامد

محمدحسین انصاری‌نژاد

یک‌سال سنگین گذشت و بوی بهاری نیامد

عطر نسیمی نپیچید، بانگ سواری نیامد

بی‌پرده می‌گویم امشب ما کشته‌ی راه نانیم

یک تکه ایمان نداریم، یک سربداری نیامد

خشم خدای تمدن، ایمان‌مان را درو کرد

سنگیم، سنگ سیاهی، از عشق کاری نیامد

گفتند می‌آید از راه، صبح همین جمعه ناگاه

عمریست چشم انتظاریم، حتی غباری نیامد

می‌دانم این کفر محض است، در مذهب چشم‌هایت  

گفتند آقای‌تان کو؟ گفتیم باری نیامد

آدینه‌های غریبی، بر موج‌ها دل سپردیم

آن تک‌سوار خروشان، با ذو الفقاری نیامد

دستی برایم تکان ده، پوسیدم این جا، امان ده

یک‌سال سنگین گذشت و بوی بهاری نیامد

 

 

 

غزل مادرانه(1)

غلامحسین عمرانی

«دریغا که آن تکیه‌گاه دلم مرد!»

زنی هست آن سوی مرز وجودم

که با سایه‌اش گرم گفت و شنودم

زنی که به مهرش سرشته وجودم

زنی که به نامش قسم خورده بودم

و این زن تمامیت هستی‌ام بود

در آن روزگاری که من، من نبودم

فدای تن عشق، دار و ندارم

فدای سر عشق، بود و نبودم

منم مثل مرداب در خود نشسته

مگر چشم‌هایش رساند به رودم

دریغا که آن تکیه‌گاه دلم مرد!

و فرقی ندارد فراز و فرودم

 

 

توضیح واضحات

عبدالرضا رضایی‌نیا

دوستان!

من

به حکم آن که یک فرشته یا پرنده نیستم

روی خاک

راه می‌روم ...

کفش‌های عاشقم

شعر مرا

- که بر خیال و خواب لحظه‌های تازه ریخته است-

لمس می‌کنند

چشم‌های سر به زیر

اندکی از آن همه معانی بدیع را

دست می‌زنند

گرچه شعرهای من

خوشه‌خوشه می‌دهد

به طعم خاک

بذر آن از آسمان مهربان رسیده است

خودستایی مرا ندیده می‌توان گرفت

آسمان

برادر من است،

واژه‌های مرا

زلال می‌کند