دکمههای مانتو را باز میکنم. علی کتش را آویزان چوب لباسی میکند و میگوید: «من که میگم برو تهران پیش مادرت اینا. حالت که بهتر شد خودم میام و برت میگردونم.» مانتو را آویزان میکنم و روی مبل مینشینم.
– اصلاً حرفشم نزن. من تو رو تنها نمیذارم. اونم تو این شهر غریب!
می آید و کنارم می نشیند.
– پس حداقل مادرت بیاد یکی دو هفته پیشت بمونه. میترسم مشکلی برات پیش بیاد، مگه نشنیدی الآن دکتر چی گفت؟
میخندم و می گویم: «چشم آقای نگران، به مامان زنگ میزنم، ببینم چی میگه.»
– پس چی که نگرانم! خدا داره سه ماه دیگه یه پسر کاکل زری بهم میده.
اخمهایم را میکنم تو هم و با خنده میگویم: «پس نگران آقا پسرتی نه من؟!» میخندد.
– اخم نکن که اصلاً بهت نمییاد! خودت میدونی که اگه نگران این بچهام واسه اینه که مادرش تویی، وگرنه من که هزار بار گفتم الآن زوده، هنوز آمادگیشو نداری. اما شما خانوم خانوما هی گفتی: «اینجا تنهاییم، غریبیم، بچه سرگرممون میکنه!» وگرنه خودت میدونی که...
میپرم وسط حرفش. میگویم: «آره بابا میدونم، تسلیم تسلیم!»
ناهار را حاضر میکنم و میز را میچینم.
– ناهار حاضره. فقط بیزحمت برو از حیاط خلوت، تو این کاسه خیارشور بریز.
علی کاسه را برمیدارد و میرود. وقتی بر میگردد، میگوید: «کم خیارشور بخور خانوم. این بچه آخرش شکل خیارشور میشهها ! اون وقت رو دستمون میمونه!»
همین طور که خیارشورها را خرد میکنم، میگویم: «نخیر. پسرم هر چی باشه از باباش که بدتر نیست. آخرشم یکی مثل من نصیبش میشه.» علی پلو میکشد.
– اوه، اوه یه کم تحویل بگیر خودتو، مگه من چم بود؟
میآیم مینشینم سر میز و میگویم: «حالا خداییش فکر میکردی من بهت جواب مثبت بدم؟!» علی سینهاش را میدهد جلو و میگوید: «پس چی؟ جَوون به این رعنایی، کار نداشتم! قیافه نداشتم! خانواده نداشتم؟! تازه از خداتم بود!» میخندم و میگویم: «آره از خدام بود، ولی فقط سر یه چیز تردید کردیم.»
لبخند علی محو میشود. میگوید: «سر چی؟» میگویم: « کارِت. بابام راضی نبود، میگفت کار خطرناکیه. از طرفی، دوری از دختر یکی یدونهشون هم خیلی براشون سخت بود. بالاخره سه سال مأموریت اون هم کجا؟ سیستان و بلوچستان!» علی آرام میپرسد: «پس تردید کردی؟» به چشمانش نگاه میکنم و آرام میگویم: «من نه علی جان! پدرم. فکر میکنی چی شد که پدرم رضایت داد؟ من بودم که مادرمو راضی کردم، اون هم پدرمو راضی کرد. میدونی چرا؟» علی سرش را تکان میدهد: «چرا؟» میگویم: «چون عاشقت بودم.» علی با قاشقش بازی میکند و میگوید: «منم همین طور.» میخندد و میگوید: « غذامون یخ شد!»
کمی برنج ته بشقاب باقی مانده. میبرم تا برای کبوترهایی که در حیاط خلوت لانه کردهاند بریزم. کبوترهای نر و ماده نیستند. علی را صدا میزنم. علی میآید و میگوید: «چیه چی شده؟!»
- نیستند. الآن بهترین وقته که جوجههاشونو ببینیم. صندلی رو میاری؟!
علی میرود و با دو تا صندلی برمیگردد. میرویم بالا. میگویم: «وای چه خوشگلن!» علی با یک دستش کمرم را میچسبد و میگوید: «ماشاءالله چه بابای فعالی! چه جوری شکم چهارتا جوجه رو سیر میکنه؟!» جوجهها نگاهمان میکنند. دارند پر درمیآورند. ترسیدهاند و بالبال میزنند. همین روزهاست که مادرشان پرواز یادشان دهد و آن وقت خودش پر بزند و برود و جوجههایش بمانند و یک دنیای جدید.
* * *
از خواب میپرم. نمیتوانم درست نفس بکشم. با صدای نفسهایم علی هم بلند میشود. طفلکی در این مدت همیشه آمادهباش است. میگوید: «چی شده فاطمه؟!» میگویم: «هیچی، خواب دیدم.» علی نگران میگوید: «بازم خوابای آشفته؟» دهانم خشک شده است. میگویم: «آره. میترسم علی!»
– از چی؟ من کنارتم. سعی کن آروم باشی. میرم برات آب بیارم.
آب را میخورم و دراز میکشم. کمی آرام میشوم. علی بالای سرم آیت الکرسی میخواند و میخوابم. با صدای زنگ موبایلِ علی چشمانم را باز میکنم. میرود بیرون از اتاق و حرفهایش را بریدهبریده میشنوم.
– اونا که قرار بود عملیاتشون هفته بعد انجام بشه... باشه... خودمو میرسونم.
از اتاق میروم بیرون. علی نگاهم میکند و میگوید: «ببخشید، بیدارت کردم؟» چشمانم را میمالم.
– ساعت پنج صبحه، چی شده علی؟!
– هیچی نگران نباش، فقط یهکم زودتر میرم سرِ کار.
میگویم: «برای چی مگه اتفاقی افتاده؟!» علی میآید طرفم و میگوید: «نه، مگه قراره اتفاقی بیفته؟! تو برو بخواب، من باید برم.» نمیخواهد به من چیزی بگوید. میداند این روزها دلهره و اضطراب، خواب خوش را حرامم کرده است. اما اگر نگوید...
– میخواید برید عملیات، نه؟ خودم شنیدم!
علی دستم را میکشد به سمت اتاق خواب و با خنده میگوید: «استراق سمع میکردی پس!» روی تخت مینشینم و میگویم: «علی خواهش میکنم. اگه بهم نگی، بدتر نگرانت میشم. بگو دیگه.» علی هم مینشیند.
– ای بابا! هیچی، یه باند قاچاقه. قرار بود هفتهی آینده یه معامله انجام بدن ولی انگار بو بردن و معامله رو جلو انداختن. ما هم میخوایم بهشون شبیخون بزنیم.
سرم را توی دستانم میگیرم و میگویم: «پس کابوسایی که شب میدیدم...» علی میدود توی حرفم.
– با همین فکر و خیالاست که داری خودتو مریض میکنی. فاطمه جان هیچ اتفاقی نمیافته، نباید بترسی. نشنیدی دکتر چی گفت؟ مثبت فکر کن، آرامش خودتو حفظ کن.
سرم را بلند میکنم و میگویم: «آخه...» علی میگوید: «آخه نداره، تو باید مبارزه کنی. دلم نمیخواد وقتی پسرمون به دنیا مییاد یه مادر افسرده و دلمرده داشته باشه. دلم میخواد بشی همون فاطمهی همیشگی.»
حاضر میشود. در دلم چهارقل میخوانم ومیروم صدقهای میاندازم، اما این فکر و خیال لعنتی... در را که باز میکند، صدایش میکنم. برمیگردد و نگاهم میکند. چشمان بیقرارم را که میبیند در را میبندد و به سمتم میآید. سرم را به سینهاش میچسباند، قلبش آرامآرام میزند. میگوید: «فاطمه جان چرا این قدر بیقراری؟ دفعهی اولم نیست که دارم میرم!» میگویم: «میدونم، ولی... ولی نمیشه امروز نری؟»
سرم را بلند میکند و به چشمانم نگاه میکند.
ـ عملیات قبلی هم نرفتم یادته؟! نمیشه که... .
میگویم: «میدونم، میدونم، ولی فقط این دفعه. دلم بدجوری شور میزنه، خواهش میکنم علی!»
موهایم را نوازش میکند. لحنش آرام میشود: «قدمهامو سست نکن فاطمه جان، این کارِ منه! روزی که این لباسو میپوشیدم، قسم خوردم. قول دادم که کوتاهی نکنم. تو که میدونی؟ اگه همه مثل تو فکر کنن...»
آرام میروم عقب. الکی لبخند میزنم و میگویم: «تو راست میگی، شاید دلشورهام بیخوده. برو خدا پشت و پناهت.»
* * *
ساعت پنج بعداز ظهر است که علی میآید خانه. آن قدر خوشحال است که وقتی میبینمش تمام دلواپسیهایم را فراموش میکنم. میگوید: «دیدی گفتم بیخود نگرانی، بابا تو ما رو دست کم گرفتی؟»
میروم جلو و میگویم: «حالا چی شده که انقدر خوشحالی؟» میگوید: «بالاخره این باندو گیر آوردیم، گرفتیمشون.» باتعجب میگویم: «مگه چه باندی بود؟!» علی دست و پایش را میکشد و میگوید: «صبح چون خیلی نگران بودی بهت نگفتم. این باند یکی از بزرگترین باندای قاچاق مواد و اسلحه بود. یک ساله دنبالشونیم، اما دم به تله نمیدادن تا این که امروز... خدایا شکرت... خدایا شکرت...»
* * *
باد غوغا میکند. زوزههای باد، دلهرهام را بیشتر میکند. تلفن را برمیدارم و شماره میگیرم.
ـ سلام. کجایی علی؟ چرا این قدر دیر کردی؟!... تعمیرگاه برای چی؟ آهان... خوب زنگ میزدی به من خبر میدادی، دلم هزار راه رفت. باشه، پس من ناهارو حاضر میکنم خداحافظ.
میروم سر یخچال و شربت معده را درمیآورم. یک قاشق میخورم و نفس راحتی میکشم. تلفن را برمیدارم تا با مادرم حرف بزنم، هنوز چند دقیقه نگذشته است که علی میآید.
همین طور که لباسهایش را درمیآورد، میپرسد: «مادر اینا کی میان؟» میگویم: «آخر این هفته.»
علی به سمت حمام میرود و آرام میگوید: «تا تو با تلفن حرف بزنی من میرم یه دوش بگیرم، بعدش ناهار میخوریم باشه؟» سرم را تکان میدهم و علی میرود. تلفن را تازه قطع کردهام که صدای زنگِ در میآید. آیفون را برمیدارم و صدای دختر بچهای را میشنوم که میگوید: «خانوم آش نذری آوردم.» چادرم را از چوب لباسی برمیدارم که ناگهان در حیاط خلوت، محکم به هم کوبیده میشود. میخواهم فریاد بزنم که جلوی دهانم را میگیرم. علی از حمام داد میزند: «چی بود فاطمه؟» دستم را روی قلبم میگیرم و بلند نفس میکشم. میگویم: «چیزی نیست، باد بود. در حیاط خلوت رو به هم کوبید.» علی میگوید: «تو خوبی؟»
چادر را میاندازم سرم و میگویم: «آره.»
میروم در را باز میکنم. هنوز در را کامل باز نکردهام که در چارتاق باز میشود و با شدت به من برخورد میکند. به زمین میافتم. درد در تمام جانم میپیچد و آرام ناله میزنم.
در محکم بسته میشود و سه مرد قویهیکل میآیند داخل. چشمانم تار میبیند. میخواهم از جایم بلند شوم که لگدی به پهلویم میخورد. به زمین میافتم و از درد، فریاد هم نمیتوانم بزنم. به خودم میپیچم و صدای زوزهی باد را میشنوم که وحشیانه خودش را به در و دیوار میکوبد. مرا روی زمین میکشند و میبرند داخل. یکی اسلحه به دست بالای سر من میایستد و دو نفر دیگر بیصدا خانه را جستوجو میکنند.
اشک از گوشهی چشمانم جاری میشود. دهانم را باز میکنم که علی را صدا بزنم. مرد اسلحهاش را فرو میکند در دهانم و آرام میگوید: «خفه خون بگیر...»
در حمام باز میشود. علی میآید بیرون و نگاهش که به من میافتد فریاد میزند: «یا فاطمهی زهرا...»
آن دو مرد میدوند به سمت علی. علی میدود به سمت من و اسلحهی یکی از آنها را میبینم که بیصدا به سمت علی شلیک میشود. علی میافتد کنار من و از پایش خون میجوشد. فریاد میزند: «شما کی هستید، چی از جون ما میخواید؟! » یکی از مردها میآید نزدیکتر، خم میشود روی علی و میگوید: «بهت که گفته بودم به همین زودی میام سراغت.» علی فریاد میزند: «لامذهبا ...» و سعی میکند از جایش بلند شود. مرد لگد محکمی به پای زخمی علی میزند. علی از درد به خود میپیچد و سرش روی زمین میافتد. مرد دور علی میچرخد و رجز میخواند.
– عوضی، برادر منو میکشی؟ تو هنوز منو نشناختی! تیکه تیکهات میکنم... .
علی سرش را میچرخاند به سمت من، چشمانش سرخ شده است. زیر لب چیزی میگوید اما نمیشنوم. با گریه میگویم: «علی اینا کیان؟» علی هیچ نمیگوید. مرد موهای علی را در مشت میگیرد.
– بگو دیگه، یالّا بگو ما کی هستیم؟!
مرد موهای علی را با خشم میکشد و میگوید: «من به تو چی گفتم؟» علی هیچ نمیگوید. مرد زل میزند به چشمان علی و داد میزند: «گفتم تیکه تیکهات میکنم، زندگیتو به آتیش میکشم. حالا هم اومدم به حرفم عمل کنم.» علی فریاد میزند.
ـ نامردا... هر بلایی دلتون میخواد سر من بیارید، اما زنم رو ول کنید بره!
مرد مینشیند بالای سر من. اسلحهاش را میگذارد روی شقیقهام و میگوید: «ولش کنم بره؟ مگه تو برادر منو ول کردی؟!» علی بیقرار نگاهم میکند. اشک از چشمانش جاری میشود، تا به حال گریهاش را ندیدهام. مرد اسلحهاش را به سرم فشار میدهد و بلند میگوید: « بام م...» بعد بلند و دیوانهوار میخندد. علی خشمگین میشود و به سمت مرد هجوم میآورد، اما قبل این که دستش به او برسد، دو مرد دیگر با مشت و لگد به جانش میافتند. علی ناله میزند. فریاد میزنم: «از خدا بیخبرا نزنین... نزنینش! »
میخواهم بروم کمکش. تمام نیرویم را جمع میکنم و بلند میشوم که مرد لگدی به پهلویم میزند و همین طور که فحش میدهد به صورتم سیلی میزند. بعد رو به آن دو نفر میگوید: «بسه دیگه زنده میخوامش.» علی بیجان روی زمین میافتد و خون بالا میآورد. دستم را میگذارم روی دلم و از درد بیهوش میشوم.
با فریادهای علی به هوش میآیم.
ـ تو رو به خدا... اون حاملهست... ولش کنید.
به مبل، طنابپیچم کردهاند. نمیتوانم تکان بخورم. یکی از مردها میآید و دبهای نفت را روی سرم خالی میکند. دور تا دور خانه را هم نفت میریزد. علی ضجه میزند، دست و پا میزند و در خون میغلتد. به زور بلندش میکنند. دستانش را دستبند میزنند و به سمت در هولش میدهند. علی مقاومت میکند، میدود به سمت من.
– فاطمه...
آن دو مرد علی را به زور نگه میدارند و مرد دیگر کبریت میکشد.
صدای بال زدن کبوترها میآید.