نویسنده

 

 در یک نشست صمیمانه در ساحل رود نیل، با «طمطم» به توافق رسیدم که به خواستگاریش بروم ...

پدرش، دکتر مراد، نگاهی عمیق و طولانی به من انداخت و در حالی که با عصبانیت آشکاری پشت سر هم به سیگارش پک می­زد، گفت: «به همین زودی و پیش از اعلام موافقت، تو را تحت آزمایش دقیق روانی قرار می­دهم تا خوش­بختی واقعی تنها دخترم را تضمین کنم.»

دکتر مراد از جایش برخاست و به من گفت در اتاقی کنار اتاق مطبش منتظرش باشم. هر چند وقت یک بار، خانم دست­یارش وارد می­شد و می­گفت: «به همین زودی دکتر سرش خلوت می­شود و تو را می­پذیرد.»

ساعت­ها یکی پس از دیگری سپری شد و اندک­اندک سر و صدای بیرون اتاق فروکش کرد. در را باز کردم اما دیدم در ورودی قفل است. همه رفته بودند. تلفنی که می­توانستم از آن طریق با بیرون تماس حاصل کنم، در مطب دکتر بود و درش را قفل کرده بودند. پشت در بسته در حالی که زندانی مطبی قدیمی بودم، گذراندن شبی دردناک را آغاز کردم؛ در مطبی که باد زمستانی از طریق پنجره­های زواردررفته­اش زوزه می­کشید. سعی کردم از داخل به در بکوبم اما کسی صدایم را نمی­شنید. تازه، اگر هم کسی صدایی را می­شنید که از داخل مطب روان­پزشکی می­آمد، هیچ آدم عاقلی مصلحت را در این نمی­دید دیوانه­ای را آزاد کند که در را شبانه به رویش بسته­اند.

دکتر مراد از عکس العمل من در آن شب لعنتی بسیار خوش­حال شد.

زیرا میکروفون مخفی، ثابت کرد که من در سکوت و بدون این که صدایم را بلند کنم، بدبختی را تحمل کردم و این – آن چنان که خود دکتر می­گفت – ثابت می­کرد که من دارای نیروی شگرفی در مقابله با موضع­گیری­های دشوار زندگی هستم و با آرامش و تسلط کامل بر اوضاع دارم.

خوش­بختی و خوش­حالی من، بیشتر از خوش­حالی دکتر مراد بود؛ زیرا میکروفون، لعنت­هایی را که من به دکتر فرستادم ضبط نکرد؛ چون اشکال فنی داشت!

***   

دکتر مراد به من گفت:

«ازدواج، مسئله­ی بسیار مهمی است که فقط کسانی که ازدواج می­کنند آن را تباه می­کنند! متأهلین بدبخت آن­هایی هستند که اقدام به ازدواج کردند؛ اما در حقیقت غشی هستند و یا بیمار روانی­اند و به همین دلیل، در زندگی شکست می­خورند.»

بعد برای تأکید صدایش را بلند کرد و گفت: «تو حتماً عقده­ای هستی!»

-        نه خیر عموجان!

با دستش اشاره کرد که ساکت شوم، بعد گفت: «باید این را بفهمی که رابطه­ی مرد با زنش، در ادامه­ی علاقه­ی منفی مرد است با مادرش؛ یعنی هر چه از مادرت در دوران نوزادی و کودکی دیدی، بهایش را باید دختر بدبختم بپردازد ... این جا دراز بکش و کاملاً راحت باش و با دقت به سؤال­هایم پاسخ بده تا من عقده­هایت را کشف کنم.»

-        عموجان من عقده­ای نیستم.

-        خفه شو!

خشونت و گستاخیش را نادیده گرفتم. مرا به طرف «شیزلونگ» هل داد. بهتر بگویم، به آزمایش واکنش­های عصبیم و مقدار قابلیت تحریک­شان پرداخت. شاید سرو کار داشتن با دیوانه­های هیچان­زده، باعث شد چنین رفتار خشنی برایش عادی شده باشد. به هر حال من می­بایست هر چه می­گفت انجام می­دادم. به پشت خوابیدم. پس از این که دوبار زنگ زد، مرا تکان داد. مرد پرستاری وارد اتاق شد که هیکل کشتی­گیران رومانیایی را داشت و در دستش ریسمان بود. پس از چند لحظه با اشاره­ی دکتر بیرون رفت.

در راه عشق به طمطم، همه­ی مشکلات آسان می­شود ... حقیقت این است که طمطم مرا تشویق می­کرد این آزمایش­ها را تحمل کنم؛ همان طور که «ابراهیم ابوالطیب» از بسیاری از عقده­هایم می­کاست. او یکی از جوان­هایی بود که به مطب رفت و آمد می­کرد و با هم دوست شده بودیم.

تحت آزمون­های سخت روانی قرار گرفتم و امتحان عقده­ی «اودیپ» را پشت سر گذاشتم و برای دکتر مراد مسلم شد که من اودیپی نیستم که پدرش «لایس» مهربان را به خاطر مادرش «لوکاستا»ی ملکه کشت.

دکتر مراد گفت: «می­خواهم از لحاظ علاقه به مادر کاملاً مطمئن شوم. در دوران اول زندگی، انسان متکی به مادر است و گاهی مرد در خروج از این مرحله، شکست می­خورد و مانند دوران کودکی، به مادرش وابسته می­ماند و نیاز به این دارد که در کنار مادرش باشد. این مرد، هنگام ازدواج، همسری را انتخاب می­کند که حس می­کند به اندازه­ی مادرش به شوهرش عشق می­ورزد و از لحاظ عاطفی اشباعش می­کند. چنین مردی، تبدیل به همسری «زودرنج» می­شود؛ زیرا تنها «می­خواهد». اگر همسرش به او کمترین بی­توجهی­ای کند، او سیلی از اتهامات را به­طرف او سرازیر می­کند. نطفه­ی سعادت یا بدبختی زن و شوهر، در مرحله­ی اول بین مادر و فرزند بسته می­شود.»

دکتر مراد ساکت شد و سپس از من پرسید: «وائل» به من بگو زمانی که بچه بودی، هیچ وقت شده  که برای خوردن شیر بیدار شده باشی و مادرت در آماده کردن آن تأخیر کرده باشد؟»

با دقت فراوان و در حالی که انگار در میدان مین قدم برمی­داشتم، گفتم: «نه خیر! این مطلب بعید است.»

گفت: «می­دانی که چند دقیقه تأخیر در دادن شیر، باعث لطمه­ی روانی می­شود و اثرش در وجودت باقی می­ماند؟ آیا می­دانی دخترم طمطم باید به همین زودی بهای تمام این لطمه­ها را بپردازد؟»

به این بسنده کردم که از هر ناگواری ناشی از تأخیر شیر، به خدا پناه ببرم؛ اما اصلاً انتظار نداشتم دکتر مراد در یک اقدام غیرمنتظره به خانه­ی ما بیاید تا اطلاعاتش را از دوره­ی نوزادیم کامل کند. مادر مهربانم در پاسخ سؤالش گفت: «وائل برای یک شیشه شیر، تمام اهل خانه را بیدار می­کرد.»

راهی برای جلوگیری از ادامه­ی حرف­های مادرم پیدا نکردم. مادرم ادامه داد: «سرشیشه را به زحمت از دهانش در می­آوردیم چون خیلی حریص بود و به همان اندازه­ی شیری که به او می­دادیم قانع نبود.»

در این لحظه دکتر مراد برگشت و جوری به من نگاه کرد که انگار به یک حیوان وحشی منقرض­شده نگاه می­کند. بعد ناگهان سیلی از سؤال را به طرف مادرم سرازیر کرد:

-        بعد چه چیزی از او دیدی؟ چه­کار می­کرد؟ مثلاً دلش می­خواست گاز بگیرد؟

مادرم با چهره­ای برافروخته گفت: «آقای دکتر! انگار که با ما زندگی می­کردی ... هر گوشتی که به دندانش می­رسید – چه گوشت آدم و چه غیر آدم! – گاز می­گرفت ... فکرش را بکن، یک­بار بچه گربه­ای را چنان گاز گرفت که از خانه فرار کرد و دیگر برنگشت!»

دکتر مثل آدمی که به رازهای بی­نهایت ناراحت­کننده­ای آگاه شده باشد، سرش را تکان داد؛ بعد به من نگاه کرد و گفت: «تو هجوم دهانی داری.»

در حالی که دستم روی قلبم بود گفتم: «هجوم دهانی دیگر چیست؟»

از حرف­های دکتر فهمیدم که شیر خوردن، در زندگی روانی کودک، از ارزش بالایی برخوردار است و به دو مرحله تقسیم می­شود: مرحله­ی پیش از روییدن دندان و مرحله­ی بعد از آن؛ و این مرحله­ی دوم مرحله­ی خصمانه­ی ویران­گر است و پریشانی­های روانی که همراه است با مرحله­ی فعالیت­های دهانی ناشی از «سادیسم دهانی.» این گرایشی است ناخودآگاه به گاز گرفتن و نابود کردن به کمک دندان­ها.

مادرم از حرف­های دکتر جز جمله­ی اخیرش را نفهمید؛ پس لبخندی زد و با همان ساده­دلی گفت: «حق با شماست آقای دکتر! ما سیب می­خریدیم و توی سبد می­گذاشتیم. وائل یواشکی می­رفت و یکی­یکی سیب­ها را گاز می­زد و همه را غیر­قابل استفاده می­کرد. تمام گیره­های لباس را گاز می­گرفت و خراب می­کرد. هیچ مدادی از شر دندان­های تیزش در امان نبود. او را در گهواره از بچه­های دیگر دور نگه می­داشتیم؛ چون بچه­ها را گاز می­گرفت و خونین و مالین می­کرد.»

مادرم خندید و به پشتم زد.

-        وائل در تمام عمرش گاز می­گرفت؛ اما آدم شوخ­طبعی بود!

من شوخ­طبع بودم؟!

مادر مهربان نمی­دانست حرف­هایش چه بدبختی بزرگی را به­دنبال داشت. بعد از این دیدار بود که دکتر مراد بیانیه­ی شماره­ی یک خود را صادر کرد: «مادرش چشمانی سبز دارد و همین باعث گردید تا عاشق طمطم شود.» بیانیه­ی شماره­ی دو نشان­گر این بود که در من رسوبات خصمانه و ویران­گری درباره­ی مادرم وجود دارد که عادت داشت سرشیشه را از دهانم بیرون بیاورد و همین کار باعث شد تا ناخودآگاهانه او را دشمن سرسختی به­شمار آورم که می­خواست مرا از تنها پیوندم با زندگی محروم کند. بیانیه­ی شماره­ی سه می­گفت که من آماده­ی انتقام گرفتن از مادرم، در وجود طمطم هستم. بیانیه­ی شماره­ی چهار اعلام می­داشت من از «هجوم دهانی» رنج می­برم و شاید از شدت اضطراب به سگ «وولف» تبدیل شوم.

پس از این که دکتر مراد برای دخترش ثابت کرد که من او را به­خاطر خودش دوست ندارم، طمطم خیلی گریست و از آن جایی که طمطم تا سر حد جنون تعصب داشت، کلمات گزنده­ای را بر زبان آورد و مرا متهم به نیرنگ و حیله­گری کرد. در این لحظه بود که ناگزیر شدم مکان دل­خواهم را در ساحل رود نیل ترک کنم؛ زیرا ترسیدم کنترل اعصابم را از دست بدهم و با دندانم گازش بگیرم ... واقعاً اعتقاد راسخ پیدا کرده بودم که تشخیص دکتر مراد صحیح است زیرا آن قدر گفت و تحلیل کرد و حوادثی را به­عنوان شاهد ذکر کرد که پذیرفتم:

«مردی که خواب دیده بود باقلوا می­خورد، وقتی بیدار شد دید لحاف را گاز می­گیرد.»

این قصه از دیدگاه دکتر مراد لطیفه نبود، بلکه حقیقتی بود که چه بسا برای من که دچار سادیسم دهانی بودم، پیش می­آمد.

به خانه برگشتم و تلفنی با طمطم صحبت کردم. دو کلمه به من پاسخ داد: «تو سگی بعد با خشونت گوشی را زمین گذاشت. نفهمیدم که چون تنهایش گذاشته بودم و آمدم به من توهین کرد، یا واقعاً حالتی را که پدرش کشف کرده بود، در من دید.

طمطم دست از من کشید اما من دست از رفتن به مطب نکشیدم. ابراهیم ابوالطیب درهای دلش را برای گله­ها، سوز و گدازها و چه بسا گریه­هایم می­گشود. او برخلاف شایعاتی که پیرامون خل بودنش این طرف و آن طرف شنیده می­شد، آدم عاقلی بود ... خانواده­اش او را نزد دکتر مراد آورده بودند چون ناگهان تحصیلات دانشگاهیش را ترک کرده بود و اعلام داشت حاضر نیست وقتش را برای خواندن درس تلف کند. به نظر او، علم زودتر از آن چه ما فکر   می­کنیم به برنامه­ریزی فکری و کاربردی می­رسد و در نتیجه، انسان در زمینه­ی طبیعت یا کشاورزی یا نجوم متخصص و دانشمند می­شود: انسانی مؤدب و آراسته که با مهربانی برای رفتارش با دیگران برنامه­ریزی می­کنند؛ و تا زمانی که مراکز عاطفی در مغز برای آدمی برنامه­ریزی می­کنند هر انسانی عشق را با وفا و پاک­دلی می­آراید. دیگر نه اختلافی وجود خواهد داشت و نه خیانت و سرزنش و نه توبیخ و انتقام. در آن وقت است که خانه­ها فقط از عشق آکنده می­شوند.

ابرهیم افزود: «وقتی برنامه­ریزی مغز آدمی کامل شود، سرشیشه­ای که از آن شیر خوردی و مشکل بزرگی برای تو شده، دیگر مشکلی بین تو و شریک زندگیت – در حالی که مرد شده­ای - نمی­تواند باشد.»

آیا می­تواند این حرف­ها، حرف­های آدم دیوانه باشد؟ امکان ندارد. از حرف­های قانع­کننده­ی  ابراهیم احساس آرامش کردم و به او گفتم: «ابراهیم! خیال نکن خیلی از سرشیشه عقده­ای شده­ام.»

ابراهیم گفت: «دکتر مراد برایت سرشیشه را به­عنوان ابزاری ویران­گر و منفور و مبغوض جلوه داد ... چرا سعی نمی­کنی به سرشیشه­ای که سال­ها از آن دور بودی نزدیک شوی؟ چرا با آن زندگی نمی­کنی و در برابرت قرار نمی­دهی تا با آن مأنوس شوی؟ حتی «عادت» می­تواند بین ما و اشیا محبت ایجاد کند ... امتحان کن ... چه کسی می­داند؟»

وقتی طمطم با من تماس تلفنی گرفت، از خوش­حالی در پوست خودم نمی­گنجیدم. اما چند لحظه­ای نگذشت که فهمیدم او با من تماس گرفت چون من بی­ارزشم. همان لحظه فهمیدم او با این کلمات گزنده می­خواهد غرایز خصمانه­ی پنهان مرا نسبت به مادرم – که اکنون به جایش خودش نشانده بود– تحریک کند. به­ همین دلیل، با خنده­ای ساختگی پرسیدم: 

«من بی­ارزشم عزیزم؟»

گفت: «از تو بی­ارزش­تر ندیدم ...» با همان لحن آرام و شاد گفتم: «چرا جانم؟»

پاسخ داد: «چون برایم تلفن نزدی کله خر!»

کله خر؟

فوری برگشتم به محاسباتم و باسرعت نتیجه گرفتم که پدرش گفت­وگوی تلفنی را ضبط می­کند تا با برانگیختن من، مقدار دشمنیم را بفهمد. اما آن چه مرا خیلی رنج می­داد این بود که کلمه­ی کله­خر باعث می­شد به­شدت روی فک­هایم فشار بیاورم؛ و معنی این کار این بود که اگر طمطم در مقابلم بود، چه بسا با دندان­هایم گازش می­گرفتم.

بالاخره قرارگذاشتیم در همان جای همیشگی – در کنار رود نیل – همدیگر را ببینیم.

طمطم برخلاف همیشه، در این دیدار بسیار مهربان و دل­سوز بود. برایم آشکار شد تمام این توهین­هایش عمدی و با انگیزه­ی پدرش بود تا واکنشم را ملاحظه کند. در حالی که طمطم با عصبانیت از من مطلبی را سؤال می­کرد، از فکر بیرون آمدم.

-        ... ببینم وائل امروز چیزی را فراموش نکردی؟

فهمیدم منظورش شکلات سفیدی است که در هر دیدار همراه خود داشتم. کیفم را از نیمکت مجاور گرفتم و به محض باز کردن، طمطم با حیرت گفت: «این سرشیشه در کیفت چکار می­کند؟»

گفتن نصیحت­های ابراهیم ابوالطیب در رابطه با سرشیشه فایده نداشت. ناگهان با این جمله مرا غافل­گیر کرد:

-        معلوم می­شود آن چه مادرت در رابطه با تو گفته کاملاً صحیح است.

-        مادرم خیلی حرف زد؛ منظورت کدام قسمت از حرف­هایش است؟

-        مادرت به پدرم گفت که دیده تو تمام شب، سرشیشه را در مقابلت می­گذاشتی و با خودت حرف می­زدی.

-        بله حرف­هایش درست است و انکار هم فایده ندارد.

-        اما پدرم می­گوید این کار تو کاملاً روشن می­کند به مرحله­ی اختلال عقلی وارد شدی.

-        خشم سراسر وجودم را فرا گرفت؛ در حالی که با لبانی باز آرواره­هایم را به هم می­فشردم. نمی­دانم راجع به پدرش چه گفتم و آیا او چیزی شنید یا نه. باسرعت خودش را از من دور کرد و تهدیدم کرد که: «الان از کارگران محل کمک می­خواهم.»

***        

دکتر مراد اعلام کرد خواستگاریم را برای دخترش رد می­کند؛ چون انسانی هستم نامتعادل و آکنده از بیماری­های مخرب روانی و از در بزرگ عبور کردم و پا به دنیای دیوانگان گذاشتم.

اما حقیقت این بود که من از در بزرگ پا به دنیای غمگینان گذاشتم.

چون فهمیدم آن جوان زیبا – ابراهیم ابوالطیب – همان دامادی است که دکتر مراد برای ازدواج با دخترش در نظر گرفته؛ و او به مطب رفت و آمد می­کرد تا آزمون روانی بدهد با این ادعا که خانواده­اش او را برای بهبودی به آن جا آورده­اند و او تمامی آزمون­ها را با موفقیت کم­نظیری به پایان رسانید و در مدت کوتاهی توانست به دل طمطم راه بیابد.

همچنین، این نکته باعث مرگ تدریجی من می­شد که طمطم به ابراهیم مثل دیوانگان عشق می­ورزید و در رابطه با او چنان غیرتی به خرج می­داد که روزی برای من. دیگر به پایان زندگی رسیده بودم.

با آن که سرشیشه مرا تباه کرد و این همه بدبختی بر سرم آورد، اما من زندگیم را مدیون سرشیشه­ام. چون مردم یک روز صبح از خواب بیدار شدند و طمطم را دیدند که از شر حسادت راحت شده بود؛ چون ابراهیم ابوالطیب جسدش را در کیسه­های پلاستیکی بسته­بندی کرد و در اطراف شهر پراکنده ساخت.

 

 

 

 

 

 

 

ف