بهمناسبت دوم مهر سالگشت شهادت امام جعفر صادق(ع)
حج آن سال، از بلاها و حوادث، طوفانی بود. بازرگانان لباسشان را کنده و احرام پوشیده بودند. جوانی از خراسان، در مأموریتی مخفیانه، وارد مکه شده بود و از دور، یارانش وی را در برگرفته بودند.
«جمیله» به همراه عدهای از مردان و زنان خواننده برای انجام حج وارد مکه شد! مردم مکه از آنها استقبال کردند و ترانههایی دربارهی عشق و بیابان و هجران طلبیدند.
سگها رد بوها را گم کردند و بینیهایشان از کار افتاد. مراسم «حج اکبر» آغاز شد.
در دل شب و در عمق دره، بازرگانان هشیارانه با یکدیگر دیدار کردند.
انتظار بازرگانان چندان به طول نینجامید؛ ابراهیم - که او را امام مینامیدند – آمد و میان طرفدارانش نشست. لحظههای سکوت سنگین، سپری شد. همه سراپا گوش بودند؛ شاید سگی آنان را تعقیب کرده بود. تاجری که از سکوت به ستوه آمده بود گفت:
- پولی برایت آوردهایم.
- چه مقدار است؟
- ده هزار دینار.
- آنها را به «عروه» بدهید.
ابراهیم که با شگفتی به جوان خراسانی مینگریست، ادامه داد:
- «ابومسلم» نمایندهام در خراسان است. من عقلش را آزمودم و امیدوارم که او پادشاهی را به طرف ما براند؛ پس او را یاری کنید.
- سخنان فروتنانه به هر سوی پراکنده شدند:
- هر چه امام بفرماید.
ابراهیم برخاست و پیش از رفتن با دقت به اطرافش نگاه کرد. آنهایی که برگردش اجتماع کرده بودند پراکنده شدند. دره خالی شد و سکوت هراسانگیزی بر آن خیمه زد؛ سکوتی که زوزهی گرگی از دور، آن را خراش میداد. آیا گرگ از سردی شب مینالید؟
مراسم حج به پایان رسید و کاروانهای حاجیان، مکه را ترک کردند. «جمیله» به سرزمینش در شمال برگشت. عدهای از مردم مکه و مدینه بر گردش حلقه زده بودند. ساربان کاروان را میراند و شتر در دل درهها چون نغمههای رویایی جاری شد.
برخی از تاجران، به مدینه رفتند. نام این شهر، هماره زخمی کهن را به یاد میآورد و چه بسا بازرگانان در تبلیغ خود از این موضوع بهره میگرفتند. پرشورترین آنان، جوان خراسانی بود. تنپوشی سپید پوشیده بود؛ سپید بسان قلههای «طالقان». هدفش آن بود که با مردانی از خاندان رسول خدا(ص) در مدینه دیدار کند.
آسانترین کار، ره یافتن به خانهی امام ششم بود.
ابومسلم که در آن صبح، بسیار مسنتر از سن راستینش به نظر میآمد، ترجیح داد تنهایی برود. در بیست و پنج سالگی بیشتر از چهل سالهها نشان میداد. در چشمانش آرزوهای بزرگ موج میزد. میخواست بر خاستگاه خورشید فرمان براند.
سرانجام به در خانهی امام رسید. در باز بود. کسی او را نزد امام راهنمایی کرد. در شناخت امام مشکلی نداشت. چشمها به چهرهای تابناک خیره شده بودند. نور شگفتی از پیشانی امام میتراوید. پوستش لطیف و مویش مشکی بود. مو از پیشانی کنار رفته بود و چهره میتابید. خالی بر گونهی راست میدرخشید. اندامش نه بلند بود و نه کوتاه.
ابومسلم گام پیش نهاد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. خم شد تا آن پیشانی را ببوسد. عطری پراکنده شد که او را به یاد عطر گلهای بهاری خراسان افکند؛ عطر نسرین و شکوفههای نرگس هنگامی که میشکفد. کنار امام نشست. امام که لباس بسیاری سپید وی را لمس میکرد فرمود:
- امروز لباسی زیباتر و سپیدتر از این ندیدم.
ابومسلم که از این سخن امام احساس شادمانی کرد پاسخ داد:
- سرورم! این لباس سرزمین ماست و برای شما ارمغان آوردهام.
امام رو به خدمتکارش کرد و فرمود:
- ای «مُعتِب»! لباس را از او بگیر.
لحظههایی گذشت. امام به میهمانش بسیار مینگریست.
سرانجام ابومسلم اجازهی رفتن گرفت و خانه را ترک کرد. امام با صدای بلندی فرمود:
- اگر نشانیها راست گویند و زمان فرا رسیده باشد، پس این همان مردی است که از خراسان طلوع میکند. و ادامه داد:
- ای معتب به دنبالش برو و ببین نامش عبدالرحمان است؟
خدمتکار به راه افتاد و سکوت خیمه زد. پیشگوییهای کهن از نبردها و پرچمهای سیاهی که در خراسان برپا میشود و از شمشیرها و جمجمهها و زمینلرزهها در ذهن امام درخشید.
خدمتکار برگشت:
- آری سرورم. به من گفت نامش عبدالرحمان است و گفت کار مهمی دارد و امشب با تاریک شدن هوا دوباره میآید.
شب بر فراز شهر چنبره زد. کوچهها از رهگذران تهی شد و پنجرههای خانهها چشمههای نور بود. عبدالرحمان که راهش را به سوی خانهای که صبح آن جا رفته بود میگشود، میدانست که جز شعلهای علوی، چیزی ظلمت مروانیان را نابود نمیکرد. با همین اندیشه، کوبهی در را به صدا درآورد.
عبدالرحمان در حضور امام چنان نشست که سرباز برابر فرمانده مینشیند. وی میدانست که اگر امام اراده میکرد، گردن سرنوشت را خم میساخت. با لحنی آمیخته با احتیاط، آهسته گفت:
- من در خراسان، مردم را به سوی شما میخوانم و شما از دیگران بدین مقام شایستهتری.
امام به آسمان پر از ستاره نگریست و فرمود:
آن چه که تو از آن سخن میگویی به دست ما نمیرسد، جز آن که پیش از آن بازیچهی کودکان عباسی شود!
بیم، عبدالرحمان را فرا گرفت. این مرد پردهها را کنار میزد؛ پردههای زمان را. از آن چه در پشت پرده میگذشت آگاه بود و چه بسا میدانست بازرگانان در تاریکی و در سفرهای پنهانی میان خراسان و حمیمه، چه نقشهای در سر میپروانند.
عبدالرحمان حس کرد دیگر درنگ جایز نیست. با شتاب برخاست. خانه و شهر را ترک کرد.
پیکری با زخمهای انبیاء
یک قرن و نیم سپری شد. آتش زیر خاکستر شعله میکشید.
یحیی بن زید در «جوزجان» شعلهای برافروخت. به تنهایی نبرد کرد و شهید شد و چوبه-ی دار، پیکری را بالا کشید که زخم پیامبران را بر خویش داشت؛ اما سرش شهرهای بیگانه را طواف کرد تا سرانجام به «مدینه» رسید و در دامن مادری سوگوار افکنده شد که نامش «ریطه» بود؛ بانویی علوی. بانو، اندیشناک به سر بریده نگریست و گفت:
- زمانی دراز او را از من آواره کردید و اینک کشتهاش را برای من هدیه آوردهاید؛ هر صبح و شام درود خدا بر او و پدرانش باد.
بازرگانان لباس سوگ پوشیدند و اندوه خود آشکار ساختند و برخی از آنان، شادمانه دستان خویش به هم مالیدند. چوبهای دار در کوفه و چوبهای در جوزجان؛ و میانشان دریایی که به زودی موجهایش میشورید و فرعونها را در خویش غرق میساخت.
بارزگانان به سوی مدینه به راه افتادند تا دیگران را جذب کنند.
گفتند «محمد بن عبدالله»، فرزند امام مجتبی(ع) – مشهور به «نفس زکیه» - همان «مهدی موعود»ی است که کتابها به آمدنش مژده دادند!
در شبی زمستانی که بادهای شدید در کوچهها پرسه میزدند، بازرگانان در خانهی «محمد بن عبدالله» گرد هم آمدند. امام صادق(ع) در دل طوفان و تاریکی، راهش را گشود و وارد شد. همه برخاستند و این مرد هاشمی را میان دو برادر جای دادند؛ برادری با مادری عرب و برادری با مادری آفریقایی.
چشمها به محمدبن عبدالله مینگریست که آدمی را به یاد پیامبر(ص) میانداخت و کنارش برادرش ابراهیم نشسته بود. دو برادر از نظر مکان نیم متر هم با یکدیگر فاصله نداشتند اما از نظر زمان، چهل سال کامل تفاوت سنی داشتند.
آتش در آتشدان میسوخت و گرما و نور ضعیفی را میپراکند. هنگامی که امام به خوبی نشست، فرزند امام دوم گفت:
- ای ابا عبدالله! ما در خراسان، صدهزار پیرو داریم.
آن که به آن سوی زمان مینگریست گفت:
- صد هزار!!
- بلکه دویست هزار. آنها با پسرم محمد بیعت کردند، نظرت چیست؟
پیشگوییهای کهن شعلهور شدند:
- ای ابا محمد! چگونه آنان پیرو تو شدند؟ آیا هیچ کدام آنان را به نام و نسب میشناسی؟
- ...
- چگونه آنان پیرو تو هستند در حالی که نه تو آنها را میشناسی و نه آنها تو را؟
- ...
- آیا تو ایشان را به خراسان فرستادی؟ آیا تو گفتهای لباس مشکی بپوشند؟
پس از لختی سکوت، حسادت به جنبش درآمد:
- تو، به پسرم حسادت میورزی!
مردی که از تبار حسین(ع) بود پاسخ داد:
- خدایم آگاه است بر خویشتن لازم دانستهام هر مسلمانی را اندرز دهم. پس چگونه آن را از تو دریغ دارم؟ خودت را با اندیشههای پوچ و باطل نفریب. آن که نزد تو آمد، نزد من نیز آمده بود!
پیشگوییها بیشتر شعله برکشیدند و امام ادامه داد:
- حکومت به دست او میافتد.
دست امام شانهی «ابو عباس» را لمس کرد و مرد لرزید.
سپس امام به طرف چپ برگشت؛ به جایی که فرزند زن آفریقایی نشسته بود و اندوهگنانه فریاد برآورد:
- و بعد بازیچهی بچههای او خواهد شد.
لحظههای سکوت بر مجلس چیره شد؛ لحظههایی که گویا بیرون از گردونهی زمان بود.
همه سر به زیر افکندند و به زمین خیره شدند. آتش در آتشدان خاموش شد و تیرگی شب خیمه زد.
امام برخاست. آن چه را که روزگاران پنهان کرده بود، آشکار ساخته بود. مردی برخاست تا وی را بدرقه کند. وقتی به آستانهی در رسیدند، مرد حیرتزده در گوش امام نجوا کرد:
- ای ابا عبدالله! آیا خودت میدانی چه گفتهای؟!
- سوگند به خداوندگار آری و چنین نیز خواهد شد.
و به مردی که تنپوش بلند زرد رنگی پوشیده بود اشاره کرد.
آن که امام را بدرقه میکرد پرسید:
- منظورت «ابو جعفر» است؟
- آری. او به همین زودی «محمد» - نفس زکیه – را خواهد کشت.
مرد، حیرتزده پرسید:
- محمد را میکشد؟
- آری، در محلهی «احجار الزیت». ابتدا او را و سپس برادرش ابراهیم را میکشد.
در بسته شد و مرد حیرتزده، زبانش بند آمده بود.
-
ی