این چه کار است ای خدای شهر و ده!

نویسنده


پیرمرد بخت برگشته!

در روزگار مسکنت و نداری کسی دو فرزند داشته باشد، هر دو نیز بیمار!

یکی دوا بخواهد و دیگری پزشک. کار یکی آه باشد و دیگری سرشک.

... آن پیرمرد بیچاره نیز این گونه بود؛ رنجور و ناتوان. از پی لقمه­ای نان، از این سو به آن سو روان.

روزها می­رفت بر بازار و کوی

نان طلب می­کرد و می­برد آبروی

هر امیری را روان می­شد ز پی

تا مگر پیراهنی بخشد به وی

روز سائل بود و شب بیماردار

روز مردم، شب از خود شرمسار

خدا نیاورد. خجالت زن و بچه چیز کمی نیست.

از خانه بیرون رفتن و دست خالی برگشتن، خیلی دشوار است؛ پیش چشم کسانی که چشم دوخته­اند به دست آدمی.

راستی هیچ مزه­ی فقر را چشیده­اید؟

صبحگاهی رفت و از اهل کرم

کس ندادش نه پشیز و نه درم

درهمی در دست و در دامن نداشت

ساز و برگ خانه برگشتن نداشت

رفت سوی آسیا هنگام شام

گندمش بخشید دهقان یک دو جام

برای پیرمردی که یک پول سیاه ندارد، یک دو جام گندم یعنی همه چیز!

قدرش از پول­های انباشته در حساب اغنیا، فزون­تر!

گندم را در دامن خود گره زد و به راه افتاد. اکنون چه فکرها که برای آن نمی­کند و بر توسن خیال تا کجا که نمی­تازد!

می­خرید این گندم ار یک جای کس

هم عسل زان می­خریدم، هم عدس

آن عدس در شوربا می­ریختم

وان عسل با آب می­آمیختم

پیرمرد مست عیش و طرب خویش، کلماتی نیز بر زبان می­راند:

خدایا چه می­شد گره از کارم می­گشودی؟ ای گره­گشای بی­همتای! آخر من که غیر از تو کسی را ندارم.

بی­چاره هنوز سخن خویش را به پایان نبرده بود که ... خدا برای کافر نیاورد؛ دید گره­ی دامنش گشوده شده و همه­ی سرمایه­اش به زمین ریخته! خونش به جوش آمد و دیگر نتوانست زبان در کام نگه دارد.

... و چه حرف­ها که با خدا نگفت:

سال­ها نرد خدایی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است ای خدای شهر و ده

فرق­ها بود این گره را زان گره

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی بیختی

هم عسل هم شوربا را ریختی

چنگال فقر چنان گلویش را فشرده بود که عنان اختیار را از او ربوده بود وگرنه مگر کسی با پروردگار خویش این گونه سخن می­گوید:

ابلهی کردم که گفتم ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود

... تا آن جا که دیگر نمی­شد کفر و دین را در سخن او تشخیص داد:

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آن هم غلط

گفت و گفت تا این که ناگهان ورق برگشت و لحن سخن او تغییر کرد.

مگر چه اتفاقی افتاده بود؟

الغرض برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جست­وجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

آدمیزاد عجب مخلوقی است. به همین سادگی رنگ عوض می­کند:

هر بلایی از تو آید رحمتی است

هر که را فقری دهی آن دولتی است

زان به تاریکی گذاری بنده را

تا ببیند آن رخ تابنده را

هر که مسکین و پریشان تو بود

خود نمی­دانست و مهمان تو بود

زان به درها بردی این درویش را

تا که بشناسد خدای خویش را

آیا این ثناگویی بی­حد، جبران آن ناسپاسی گزاف را می­کند؟

بگذریم؛ نکته­سنج نازک­طبعی گفته است:

چو خواهی که نامت رود در جهان

مکن نام نیک بزرگان نهان

من نیز از شاعر خوش­قریحه­ای که این ماجرا را به تصویر کشیده، یادی کنم و بگویم:

این حکایت که بسی شیرین است

ز «اختر چرخ ادب پروین است»

***     

شما وقتی از همه جا مأیوس و درمانده می­شوید، چه می­کنید؟

او راه مشهد را در پیش گرفت.

مادر، کانون عاطفه است. چشم در چشم فرزندش می­دوخت و بی­صدا می­گریست.

از طبیبان سرخورده شده بود. یاد چشم­های زیبای فرزندش که اکنون سال­هاست بی­فروغ شده و بازار گرم آن از رونق افتاده بود، او را سخت می­آزرد.

با خود می­گفت: از همه­ی اطبا که بگذریم، هنوز آن طبیب حبیب و آن حجت موجه هست.

خرامان و دامن­کشان رفت تا میعادگاه دوست و خودش و بچه­اش را کشید تا پای ضریح.

سخت است چشم به مشبک­های ضریح مالیدن؛ نه؟

اما او این کار را کرد.

بدن کودک از شدت شوق می­لرزید. مادر زیر لب زمزمه می­کرد ... یا علی بن موسی ­الرضا!

خادمی از خدام حرم نیز گلدان­های بالای ضریح را تمیز می­کرد که ناگهان یکی از گلدان­ها از دستش رها شد و درست به فرق سر آن کودک بی­نوا فرود آمد.

خون که از سر او چکید، دل مادر نیز فشرد.

غم به دلش چنگ زد و راه نفس را بر او بست.

چرا مردم این جور نگاه می­کنند؟ این جا دار الشفاست؛ حق ندارند؟

نگاهی کرد زن درمانده بر ضریح که نگو، آهی از سر حسرت کشید و بچه­اش را برداشت و گریخت.

گریخت که دیگر هیچ گاه برنگردد ... و نیز به هیچ کس نگوید این جا دار الشفاست.

اما چه زود برگشت؛ فردای آن روز! و چه اشکی می­ریخت؛ هق هق!

ولی این اشک، اشک درد نبود. اشک شوق بود.

جگر­گوشه­اش بینایی خود را باز­یافته بود. از دکتر معالجش پرسید: آخر چه طور؟

گفت: لخته­هایی از خون در سر او بود که مانع بینایی­اش می­شد؛ ضربه­ی گلدان لخته­ها را برطرف کرد.

زن فریاد می­کشید: خدایا بچه­ام دوباره می­بیند ... دوباره می­بیند.

***     

من نمی­دانم خواننده­ی این سطور چند ساله است؟

اما می­دانم اگر اندکی فکر کند، می­تواند از آن گرهی که بی­جا گشوده شد یا آن گلدان سنگینی که نابهنگام فرود آمد، در جای­جای زندگی خویش نمونه­هایی بیابد ...

آن چه اتفاق می­افتد، مهم نیست

مهم آن است که آدمی پشت آن گره­گشایی بی­جا، کیسه­ی زر را هم ببیند

و در ورای آن رگه­های خون ریخته بر چهره، بصیرت و بینایی را هم مشاهده کند.

هر چند حیف؛

متأسفانه بعضی آدم­ها آن­ها را می­بینند و این­ها را نمی­بینند!