روانشناسی معاصر میگوید: «هر چه از موضوعی یا شخصیتی بیشتر بدانید، به آن علاقهمندتر میشوید.» شخصیت هر فرد را از دو راه «حرف»ها و «رفتار»ش میتوان شناخت؛ گرچه این دو، تنها قطرهای از دریای شخصیت آدمی است، نه تمام آن.
مقالهی پیدرپی امیر گلها، نگاهی نو دارد به زندگی و شخصیت امیرمؤمنان(ع) در چهار بعد: ارتباط با «خویشتن» با «خدا»، با «دیگران» و با «طبیعت»:
دلیرى
«ابنابىالحدید» - دانشمند غیرشیعى - مىگوید: «در شجاعت، باعث شد که مردم، یاد [دلیران] پیش از او را فراموش کنند و نام کسانى را که پس از او آمدند، محو کرد. موقعیتهاى وى در جنگ، مشهور و تا روز قیامت ضرب المثل است. او دلیرى است که هرگز فرار نکرد و از هیچ سلحشورى نهراسید، و در برابر جنگجویى قرار نگرفت، مگر آن که وى را کُشت، و هیچگاه ضربهاى نزد که ضربهی اول وى به ضربهی دیگرى نیازمند باشد، و در حدیث است که ضربههاى وى، تک بود.»
هنگامى که معاویه را [در نبرد صفین] به مبارزه طلبید - تا مردم با کشته شدن یکى از آن دو آرامش یابند - عمرو به او [معاویه] گفت: «با تو رفتارى منصفانه دارد.»
معاویه پاسخ داد: «از زمانى که خیرخواه من شدهاى، جز این بار فریب به کار نگرفتى. آیا مرا به جنگ با ابوالحسن مىخوانى، در حالى که مىدانى که او دلیرِ کوبنده است؟ فکر مىکنم در اندیشهی حکومتِ شام پس از منى!»
عرب به قرار گرفتن در جنگ در برابر او افتخار مىکردند؛ اما افتخار اقوام کشتهشدگان به دست وى، به این که او کشندهی آنان است، [نیز] نمونههاى آشکار و فراوان دارد.
خواهر «عمرو بن عبدود» در سوگوارى براى برادرش مىگوید:
اگر قاتل عمرو، غیر از او بود، تا زمانى که زنده بودم، همواره مىگریستم.1
راستگوترین انسانِ کرهی خاکى - محمد صلّى اللّه علیه و آله - فرمود: «على، دلیرترین عرب است.»2
تاریخدانان نوشتهاند: «[على] نیرومند و دلیر بود و با هر کس که برخورد مىکرد، بر او پیروز مىشد.»3
در برخى از نبردها، سوار استر مىشد. به او گفتند: «اى امیرمؤمنان! بهتر نیست اسبى داشته باشى؟»
فرمود: «نه از کسى که به من حملهور مىشود مىگریزم [که نیازمند سرعت اسب باشم] و نه به کسى که از من مىگریزد، حمله مىکنم. پس استر برایم کافى است.»4
در نامهاى که به «عثمان» - پسر حنیف – نوشته، آورده است:
اگر تمام عربها براى نبرد با من پشت به پشت هم دهند، من به آنان پشت نمىکنم [و نمىگریزم].5
در نبرد خندق، هنگامى که «عمرو» - پسر «عبدود» - پس از پریدن از گودال خندق در اطراف مدینه فریاد زد و هماورد طلبید، مسلمانان با شناختى که از نیروى بدنى و دلیرى او داشتند، هیچ یک گام به جلو ننهادند. سکوت و عدم اقدام مسلمانان، باعث شد تا عمرو آنان را به ریشخند بگیرد و بگوید:
شما که مىگویید کُشتگانتان در بهشت و کُشتگان ما در دوزخاند، آیا یکى از شما نیست که بخواهد من او را به بهشت بفرستم یا او مرا به دوزخ روانه کند؟!
سپس اشعارى حماسى خواند و ضمن آن سرود: «بس که فریاد زدم و در میان جمعیت شما مبارز طلبیدم / صدایم گرفت! آیا هماوردى نیست با من نبرد کند؟»
هر بار که فریاد عمرو برمىخاست، تنها على برمىخاست و از پیامبر(ص) اجازهی رفتن به میدان مىطلبید. این کار سه بار تکرار شد تا سرانجام حضرت اجازه داد. پیامبر، شمشیرش را به على سپرد. عمامهی ویژهاى بر سرش بست و برایش دعا کرد. امام وارد میدان شد و شعرى با همان وزن و قافیه سرود:
شتاب مکن!
پاسخگوى نیرومندى به میدان آمده است.
پس از گفتوگویى، نبرد درگرفت. حضرت زخمى شد و سپس بر عمرو پیروز گشت. عمرو بر خاک فروغلتید. حضرت بر سینهاش نشست. او آب دهان بر چهرهی على افکند. امام که همهی رفتارش براى خدا بود، براى دورى از انتقام شخصى، از سینهی دشمن فرود آمد و اندکى به قدم زدن پرداخت تا خشم شخصىاش فرو نشیند، سپس برگشت و او را کُشت.
عظمت کار على در آن روز سرنوشت ساز، چنان تاثیر شگرفى بر روحیهی مسلمانان و تأثیر منفى بر روحیهی کافران داشت که رسول گرامى فرمود:
یک ضربت على در روز [نبرد] خندق، برتر از نیایش انسانها و جنهاست.
خود فرموده بود: «به خدا سوگند، اگر با ایشان [عربها] روبهرو شوم، من تنها باشم و آنها روى زمین را پُر کنند، نه باک دارم و نه هراس.»6
رسول گرامى او را در نبرد خیبر، «کرّار(8) بىگریز» نامید و کافران را به یارى او تهدید مىکرد.7
حضورش در تمامى نبردها جز نبرد تبوک - که به فرمان پیامبر براى سرپرستى خانوادهاش در مدینه مانْد – نشانهی دلیرى اوست.
زره او پشت نداشت و این خود دلیل دیگرى است که به دشمن پشت نمىکرد و نمىگریخت. از دلیرى بسیار ستایش مىکرد و آفتش را دوراندیش نبودن مىدانست.8
دلیرى، عزتى است مهیّا.9
دلیرى، آذین است.10
هنگامى که خبر بیعتشکنى بیعتشکنان به وى رسید فرمود:
شگفت در این است که مرا به آوردگاه مىخوانند و مىخواهند که در نبرد پاى بفشرم و مادرانشان در سوگشان بگریند. هیچگاه کسى نتوانسته مرا از تهدید به جنگ بترساند یا از ضرب شمشیر به وحشت افکند. زیرا من در ایمان به خدا به مرز یقین رسیدهام و هرگز در دین خود شبهه نیاوردهام.11
مىفرمود: «اگر اشیا از هم جدا شوند، راستى کنار شجاعت، و ترس کنار دروغگویى خواهد بود.»12
بزدلى را ننگ13 و ترسویى را خوارى آشکار14 مىدانست. به یاران ترسویش سفارش مىکرد: «هرگاه از چیزى مىترسى، [با سنجش همه جانبهی آن کار] خویش را در آن بیفکن؛ پس همانا سختى ترسِ از آن، سختتر [و بزرگتر و کاذبتر] از افتادن در آن است.»15
دوراندیشى
دوراندیشى، ویژگى انسانِ خردمند است و براى رهبر یک صفت ضرورى. على از پشت پردههاى زمان، آینده را مىدید و پیروانش را به دورنگرى و دوراندیشى فرا مىخواند:
پیروزى با دوراندیش است، و دوراندیشى با تجربه به دست مىآید.16
نظرها بسیار است، دوراندیشى اندک است.17
آن که تصمیم خود را آشکار کند [و لو دهد]، دوراندیشىاش نابود مىشود.18 [زیرا مخالفانش به نوعى برنامهریزى او را بر هم مىزنند].
کسى که دوراندیشىاش اندک باشد، ارادهاش سست خواهد بود19 [زیرا با احساسات تصمیم گرفته است].
دوراندیش، خودرأى نیست.20
رازدارى
سینهی خردمند، صندوق راز اوست.21
زمانه، رازهاى پنهان را آشکار مىکند.22
هر آنچه پراکندنش نیکو نباشد، امانت است؛ گرچه پنهان داشتنش را نخواسته باشند.23
آن که نتواند راز خود را نگه دارد، در نگهدارى راز دیگران نیرومند نخواهد بود.24
راز خود را به کسى مسپار؛ به دوراندیش نگو که مىلغزد؛ به نادان نگو که خیانت مىکند.25
کسى که راز خویش را فاش کند، بىگزند نمىماند.26
رازت را جز به دینباور باوفا نگو.27
کسى که رازش را پنهان مىکند، اختیار خود را دارد.28
مردان زیرک کسانى هستند که رازشان را از دوستانشان پنهان مىکنند؛ دوستانى که هنگام خشم، از آن [سوء] استفاده مىکنند.29
رازت را به کسى که رازى نزدت ندارد، نگو.30
من هیچ کسى را در فاش کردن رازم سرزنش نکردهام، هنگامى که خود در نگهدارى آن، از او کم حوصلهتر بودم.31
راستگویى
راستگویى را «جان سخن» و راه نجات را در آن مىدانست.32
به افراد پیشنهاد مىکرد اگر مىخواهند در رسیدن به اهدافشان موفق شوند، راستگویى پیشه کنند.33
راستگویى، سرافرازى است.34
راستگو با صداقتش به چیزی مىرسد که دروغگو با نیرنگش بدان نمىرسد.35
باید مورد اعتمادترین شخص براى تو، راستگوترین مردم باشد.36
بدهکارى بسیار، راستگو را دروغگو و خوشقول را بدقول مىکند.37
سادهزیستى
پوشاک
«هارون» - پسر «عنتره» - مىگوید: «در شهر خورنق(9) هوا سرد بود. على را دیدم که قطیفهاى بر خود پیچیده و از سرما رنج مىبُرد. گفتم: "از بیت المال سهمى بردار."
پاسخ داد: "چیزى از مالِ شما برنمىدارم. این قطیفه را که مىبینى بر خود پوشاندهام، آن را با خود از مدینه آوردهام."»38
به خدا سوگند که این جُبّهی خود را چندان وصله زدهام که دیگر از وصله زنندهی آن شرم مىدارم. یکى مرا گفت: «آیا وقت آن نرسیده که به دورش افکنى؟» گفتم: «از من دور شو که به هنگام صبح است که مردم روندگان شب را مىستایند.»39
خوراک
«اَحنف» - پسر «قیس» - وقتى به دربار شام رفت و غذاهاى رنگین معاویه را دید، به گریه افتاد. معاویه پرسید: «چرا گریه مىکنى؟»
پاسخ داد: «شبى هنگام افطار خدمت على(ع) رفتم.» به من فرمود: «برخیز و با من و حسین همسفره باش.» و خود به نماز ایستاد. وقتى نمازش پایان یافت، ظرف در بستهاى را جلوى ایشان گذاشتند. درپوش غذا به گونهاى بسته بود که دیگرى نمىتوانست آن را باز کند.
امام درپوش را برداشت و آرد جو را بیرون آورد و خورد. عرض کردم:
شما سخاوتمند هستید. پس چرا غذاى خود را در چنین ظرف در بستهاى پنهان مىکنید؟ فرمود: «این کار به خاطر تنگچشمى نیست. مىخواهم فرزندانم به خاطر دلسوزى، چیزى [مانند روغن و دوغ] بر آن نیفزایند.»
- مگر این کار حرام است؟
- نه؛ اما رهبر امت اسلامى باید در خوراک و لباس، همانند بینواترین افراد جامعه زندگى کند تا الگوى بینوایان باشد و فقیران، مشکلات و تهیدستى را تاب بیاورند.»40
شکیبایى
تاب آوردن انبوه ستم و تلخکامىهاى پس از رسول خدا دربارهی همسرش و خودش تا سى سال بعد، نشانهی روح بلند و شکیباى اوست.
خود درباره شکیبایى خردمندانهاش در جریان خلافت، از آن به «خار در چشم و استخوان در گلو»41 تعبیر مىکند؛ آن هم نه براى لحظهاى یا ساعتى، بلکه «براى مدتى طولانى».42
در سخنرانى دیگرى از رنج بزرگ پس از پیامبر چنین یاد مىکند:
نگریستم و دیدم که پشتیبان، همدل و یاورى جز اهل بیتم ندارم. مرگ را بر آنان دریغ شمردم ... براى فروخوردن خشم، بر تلختر از حنظله(10) و دردآورتر از خنجر بر جگر، شکیبایى ورزیدم.43
شکیبایى را از عوامل موفقیت مىشمرد و آن را براى ایمان مانند سر براى بدن مىدانست و مىفرمود: «کسى که ایمان ندارد، صبر ندارد.» بر این باور بود: «کسى که شکیبایى [از مشکلات] نجاتش ندهد، بىتابى نابودش مىکند.»44
بر تو باد که بىتابى نکنى که [زنجیرهی] امیدت را پاره و کارت را سست مىکند و اندوه در پى دارد. بدان، خارج شدن [از مشکلات] در دو چیز است:
اگر مشکل راه حلّى دارد، پس باید راه چاره را جست؛ و اگر راهى ندارد، پس باید شکیبایى ورزید.
اگر شکیبایى ورزى، سرنوشت بر تو خواهد گذشت و تو پاداش [شکیبایى را] مىبرى؛ و اگر بىتابى کنى، باز سرنوشت بر تو خواهد گذشت و تو گناهکارى.
کسى که سوار رهوار شکیبایى شود، به میدان پیروزى رهنمون خواهد شد.
عدالتورزى
«خارجه» - پسر «مصعب» - از پدرش چنین نقل مىکند:
على همه چیز را میان ما قسمت مىکرد؛ حتّى عطرهاى زنانمان را.
هنگام تقسیم بیت المال، دو نفر نزدش شتافتند. یکى عرب بود و دیگرى «موالى». به هر کدام بیست و پنج درهم و پیمانهاى از غذا داد. زن عرب گفت: «اى امیرمؤمنان! من زنى عرب هستم و او زنى عجم [پس من از او برترم و به من بیشتر بده]». امام پاسخ داد: «در این بیت المال، فرزندان اسماعیل[= عرب] را بر فرزند اسحاق[= عجم] برتر نیافتم.»45
روزى فرمان به اجراى حدّ شلاق بر مردى داد. تازیانهزن، دو شلاق اضافه زد؛ حضرت بر او دو تازیانه نواخت.46
گروهى از یارانش نزدش آمدند و گفتند:
این اموال [بیتالمال] را بده و اشراف عرب، قریشیان و کسانى را که ممکن است مردمان را بشورانند و [به سوى معاویه] بگریزند، بر غیر عربهاى همپیمان با عربها، برترى ده. و نمونهاى از رفتار معاویه را با کسانى که نزدش مىروند، برایش مثال زدند. حضرت فرمودند: «آیا به من فرمان مىدهید به یارى ستم، پیروزى به دست بیاورم؟ سوگند به آفریدگار، تا زمانى که خورشید در آسمان طلوع مىکند و ستاره آشکار است، چنین نخواهم کرد. قسم به خداوند اگر این اموال، متعلق به من بود، میانشان مساوى تقسیم مىکردم تا چه رسد به این که اموال مردمان است.
به خدا سوگند! اگر همهی هفت اقلیم عالَم را و هر چه را در زیر آسمان است به من دهند تا نافرمانى خدا کنم، آن قدر که پوست جوى را از مورچهاى بربایم، نپذیرم.»
خواهرش، «امّهانى»، [براى دریافت بهرهاش از بیت المال] به نزد او رفت. امام بیست درهم به او داد. [چون بیرون آمد،] از کنیز غیر عربش پرسید: «امیرمؤمنان به تو چند درهم داد؟» کنیز پاسخ داد: «بیست درهم.» امّ هانى برگشت [و به امام اعتراض کرد]. حضرت فرمود:
برگرد! خدایت بیامرزد! در کتاب خداوند فرزندان اسماعیل را بر فرزندان اسحاق برتر نیافتم.
روزى «معاویه» از «عقیل» داستان آهن گداخته را پرسید. عقیل گریست و گفت: «اى معاویه! بگذار برایت قضیهاى را بگویم. ماجراى آهن گداخته را نیز خواهم گفت.»
براى حسین(ع) پسر على(ع) مهمانى آمد. درهمى را قرض گرفت و براى مهمانش نانى خرید. احتیاج به خورش داشت. پس از قنبر – خدمتکارشان - خواست مَشک عسلى را که از یمن فرستاده بودند، بگشاید و رطلى از آن را برگیرد. چون امام على مشک را گرفت تا [میان مسلمانان] تقسیم کند، فرمود: «قنبر! حس مىکنم این مشک دستکارى شده است!» قنبر ماجرا را بازگو کرد. امام خشمگین شدند و فرمودند: «حسین را نزدم بیاورید!» [چون حسین آمد،] حضرت تازیانهاش را بر فراز سرش بالا بُرد. حسین گفت: «به حقّ عمویم جعفر [دست نگهدار]!» چون به حقّ جعفر او را سوگند مىدادند، آرام مىیافت. از پسرش پرسید: «چه باعث شد پیش از دیگران از آن برگیرى؟»
حسین پاسخ داد: «ما در این عسل سهم داریم. وقتى سهممان را گرفتیم، بدهکارىمان را پس مىدهیم.»
حضرت گفت: «پدرت فدایت! گرچه در آن حق دارى، اما نباید پیش از بهرهمندى دیگر مسلمانان از حقّشان، از آن استفاده کنى. اگر نه این بود که دیدم پیامبر(ص) دندانهایت را مىبوسد، چنان مىزدمت که درد بکشى!»
سپس درهمى را که به ردایش گره زده بود به قنبر داد و گفت: «بهترین نوعِ عسلى را که مىتوانى [از بازار] بخر.»
عقیل گفت: «قسم به خداوند، گویا دست على را مىبینم که بر دهانهی مشک است و قنبر عسل را در آن مىریزد. سپس حضرت مشک را بست و مىگریست و مىفرمود: خداوندگارا! حسین را ببخش، او نمىدانست [این کار صحیح نیست]».
معاویه گفت: «از کسى یاد کردى که نمىتوان منکر برترىاش شد! خداوند ابا الحسن را بیامرزد! از پیشینیانش سبقت گرفت و انسانهاى بعد از خودش را [در رسیدن به چنین مقامى] ناتوان ساخت. اینک ماجراى آهن گداخته را بگو ...» .47
«بکر» - پسر «عیسى» - مىگوید: «همواره على(ع) مىگفت: "اى کوفیان! اگر من با غیرِ توشه و غلامم از کوفه خارج شوم، پس خائنم." درآمدش از منطقهی «یَنْبُع» در اطراف مدینه، برایش مىآمد. به مردمان نان و گوشت مىداد و خود ترید با روغن زیتون و خرماى «عجوه» مىخورْد. غذایش همین بود.»48
عقیل نزد امام آمد. حضرت به حسن(ع) فرمود: «عمویت را بپوشان.» حسن پیراهن و ردایى به او داد. چون هنگام شام فرا رسید، نان و نمک آوردند. عقیل گفت: «[این] چیزى نیست که مىخواهم ببینم.» حضرت پاسخ داد: «مگر اینها از نعمتهاى خدا نیستند؟ ستایش بسیار او راست.»
عقیل گفت: «آن قدر به من بده که بدهکارىام را بدهم و زودتر از نزدت بروم.»
- بدهکارىات چقدر است اى ابا یزید؟
- صد هزار درهم.
- سوگند به آفریدگار ندارم. اما صبر کن تا درآمدم برسد، با تو نصف خواهم کرد. اگر نه این بود که زن و فرزند نیز حق دارند، همه [یبهرهام از بیت المال] را به تو مىدادم.
- بیت المال در دست توست و تو وعدهی بعداً مىدهى؟ [تازه] اگر هم بخواهى همهاش را بدهى، مگر چقدر مىشود؟
- من و تو نسبت به بیت المال مگر چه کسى هستیم جز دو مسلمان [معمولى].
با یکدیگر بر فراز دار الاماره، مُشرِف بر صندوقهاى بازاریان سخن مىگفتند. على به او گفت:
- اى ابا یزید! اگر حرفم را قبول نمىکنى، پس قفلهاى اینها را بشکن و آنچه را در آنهاست بگیر.
- چه چیزى در آنهاست؟
- سرمایهی بازرگانان.
- آیا به من فرمان مىدهى صندوقهاى کسانى را بشکنم که سرمایهشان را در آن نهادند و بر خدا توکل کردند؟
- آیا به من فرمان مىدهى بیت المال مسلمانان را بگشایم و به تو سرمایههایى را بدهم که مال آنهاست و به خدا توکل کردند و بر آن قفل زدند؟ اگر مىخواهى شمشیرم را برمىدارم و تو نیز شمشیرت را بردار و با هم به حیره مىرویم. آن جا بازرگانانى پولدار دارد. بر بعضى از آنها حمله مىکنیم و مالشان را مىگیریم.
- دزد شدى؟!
- از یک نفر دزدیدن بهتر است از همهی مسلمانان دزدیدن.
- اجازه مىدهى نزد معاویه بروم؟
- بله.
- پس مرا براى این سفر کمک کن.
- اى حسن! به عمویت چهار صد درهم بده.
عقیل از نزد على بیرون آمد، در حالى که این شعر را مىخوانْد:
بهزودى کسى[= خداوندى] که او را از من بىنیاز کرده، مرا بىنیاز مىکند
بدهکارى ما را پروردگارى که نزدیک است پرداخت مىکند
«عمرو»، پسر «عاص»، مىگوید: «چون عقیل از بیت المال خواست، حضرت به او گفت: "تا جمعه مىمانى؟" عقیل ماند. چون امام، نماز جمعه خواند به عقیل گفت:
- چه مىگویى دربارهی مردى که به همهی اینها خیانت کند؟
- بد آدمى است این مرد.
- و تو به من دستور دادى به اینها خیانت کنم و [از سهم آنان] به تو بدهم.»49
مردمان را به فایدههاى دادگرى توجه مىداد و مىفرمود:
در دادگرى گشایش است؛ و آن که از دادگرى به تنگ آید، از ستمى که بر او مىرود، بیشتر به تنگ آید.50
عفو
خود فرموده بود: «پیشتازى به سوى عفو، از اخلاق بزرگواران است.»51
روزى «ابوهریره» - آن حدیثپرداز شگفتانگیز - به حضورش رسید و کینههاى درونش را در قالب واژههاى توهینآمیز به حضرت بیرون افکند. امام خاموش بود و پاسخ نداد. روزى دیگر آمد و تقاضاى کمک کرد. حضرت نیازش را برطرف ساخت. یکى از یاران زبان به اعتراض گشود. امام پاسخ فرمود: «از خداوند شرم دارم که نادانى او بر دانایىام، و گناهش بر بخشش من و درخواستش بر گشادهدستىام چیره شود.»52
از مردم مىخواست از کسانى بگذرند که به آنان ستم کردهاند.53
زکات قدرت را عفو مىدانست.54
آن قدر براى عفو اهمیت قائل بود که آن را یکى از دو چیزى مىدانست که پاداش آن قابل اندازهگیرى نیست.55
کمگذشت بودن را زشتترین عیبها مىدانست.56
مىفرمود: «کسى که عفو و گذشت را نیک نداند، با گرفتن انتقام بدنام خواهد شد.»57
عفو را تاج بزرگوارىها مىشمرد.58
هنگامى که پسر «ملجم» او را مجروح کرد، کمى پیش از وفاتش به پسرانش سفارش کرد:
... اگر زنده بمانم، خود اختیار خون خود را دارم؛ و اگر بمیرم، مرگ میعادگاه من است. اگر عفو کنم، موجب تقرب من به خداست و براى شما حسنه [و نیکوکارى] است. پس عفو کنید.59
پی نوشتها:
1. دانشنامه 480/9؛ شرح نهج البلاغه، ابى ابن الحدید، 20/1.
2. امالى، صدوق، /524؛ روضه الواعظین، /123؛ مناقب امیرالمؤمنین - علیه السلام - 595/2.
3. بحار الانوار 35/5؛ حلیه الابرار 395/2؛ ذخائر العقبى /57.
4. مسند الامام على(ع) 305/7.
5. الامالى، صدوق /604؛ روضه الواعظین /127؛ شرح اصول کافى 93/12؛ مناقب آل ابى طالب 355/1.
6. نهج البلاغه، نامهی 62.
7. الاحتجاج 406/1؛ بحار الانوار355/25؛ شرح الاخیار 148/1؛ شرح اصول کافى494/12؛ عوالى اللئالى 88/4.
8. غرر الحکم، حدیث 3938.
9. همان، حدیث 572.
10. همان، حدیث 94.
11. نهج البلاغه، خطبهی 22.
12. عیون الحکم و المواعظ، 417.
13. غررالحکم، حدیث 94.
14. همان، حدیث 572.
15. همان، حدیث 4128.
16. همان، حدیث 42.
17. همان، حدیث 1213.
18. همان، حدیث 7980.
19. همان، حدیث 7981.
20. همان، حدیث 3724.
21. بحار الانوار 94/1؛ روضه الواعظین /4؛ عیون الحکم و المواعظ /302؛ نهج البلاغه، حکمت 6.
22. غرر الحکم و المواعظ، حدیث 1306.
23. همان، حدیث 6897.
24. همان، حدیث 8941.
25. عیون الحکم و المواعظ، 75؛ نهج البلاغه، حکمت 747.
26. غرر الحکم، حدیث 10688.
27. همان، حدیث 10395.
28. الامالى، صدوق، 380؛ حقائق الائمة، 108؛ نهج البلاغه، حکمت 162.
29. دستور معالم الحکم، 24.
30. شرح نهج البلاغه، حکمت 883.
31. عیون الحکم والمواعظ، 484.
32. غرر الحکم، حدیث 387.
33. همان، حدیث 799.
34. همان، حدیث 2244.
35. همان، حدیث 11006.
36. همان، حدیث 7376.
37. همان، حدیث 7105.
38. تذکره الخواص، 113.
39. نهج البلاغه، خطبهی 159.
40. امام على و اخلاق اسلامى، 54.
41. نهج البلاغه، خطبهی 3.
42. همان.
43. همان، خطبهی 217 ترجمهی آیتى.
44. بحار الانوار 96/68؛ خصائص الائمه، 111؛ عیون الحکم و المواعظ، 444؛ نهج البلاغه، حکمت 189.
45. بحار الانوار 41/137؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، 2/200؛ الغارات 70/1.
46. کنز العمال 571/5.
47. سنن الامام على(ع)، ص82.
48. مسند الامام على(ع)، 280/7.
49. بحار الانوار 114/41؛ مناقب آل ابى طالب 376/1.
50. دعائم الاسلام 396/1؛ شرح الاخیار 373/1؛ عیون الحکم و المواعظ، 354 نهج البلاغه، خطبهی 15.
51. عیون الحکم و المواعظ، 27.
52. بحار الانوار 49/41؛ مناقب آل ابى طالب 380/1.
53. بحار الانوار 71/75؛ دستور معالم الحکم، 69؛ عیون الحکم و المواعظ، 79.
54. عیون الحکم و المواعظ، 31.
55. همان، 297.
56. همان، 371.
57. همان، 433.
58. غرر الحکم، حدیث 520.
59. نهج البلاغه، نامهی 23.