امیر گل ها (قسمت چهارم)

نویسنده


روان­شناسی معاصر می­گوید: «هر چه از موضوعی یا شخصیتی بیشتر بدانید، به آن علاقه­مندتر می­شوید.» شخصیت هر فرد را از دو راه «حرف»ها و «رفتار»ش می­توان شناخت؛ گرچه این دو، تنها قطره­ای از دریای شخصیت آدمی است، نه تمام آن.

مقاله­ی پی­درپی امیر گل­ها، نگاهی نو دارد به زندگی و شخصیت امیرمؤمنان(ع) در چهار بعد: ارتباط با «خویشتن» با «خدا»، با «دیگران» و با «طبیعت»:

دلیرى

 «ابن‏ابى‏الحدید» - دانشمند غیرشیعى - مى‏گوید: «در شجاعت، باعث شد که مردم، یاد [دلیران] پیش از او را فراموش کنند و نام کسانى را که پس از او آمدند، محو کرد. موقعیت‏هاى وى در جنگ، مشهور و تا روز قیامت ضرب المثل است. او دلیرى است که هرگز فرار نکرد و از هیچ سلحشورى نهراسید، و در برابر جنگجویى قرار نگرفت، مگر آن که وى را کُشت، و هیچ‏گاه ضربه‏اى نزد که ضربه­ی اول وى به ضربه­ی دیگرى نیازمند باشد، و در حدیث است که ضربه‏هاى وى، تک بود.»

 هنگامى که معاویه را [در نبرد صفین] به مبارزه طلبید - تا مردم با کشته شدن یکى از آن دو آرامش یابند - عمرو به او [معاویه] گفت: «با تو رفتارى منصفانه دارد.»

 معاویه پاسخ داد: «از زمانى که خیرخواه من شده‏اى، جز این بار فریب به کار نگرفتى. آیا مرا به جنگ با ابوالحسن مى‏خوانى، در حالى که مى‏دانى که او دلیرِ کوبنده است؟ فکر مى‏کنم در اندیشه­ی حکومتِ شام پس از منى!»

 عرب به قرار گرفتن در جنگ در برابر او افتخار مى‏کردند؛ اما افتخار اقوام کشته‏شدگان به دست وى، به این که او کشنده­ی آنان است، [نیز] نمونه‏هاى آشکار و فراوان دارد.

 خواهر «عمرو بن عبدود» در سوگوارى براى برادرش مى‏گوید:

 اگر قاتل عمرو، غیر از او بود، تا زمانى که زنده بودم، همواره مى‏گریستم.1

 راست­گوترین انسانِ کره­ی خاکى - محمد صلّى اللّه علیه و آله - فرمود: «على، دلیرترین عرب است.»2

 تاریخ­دانان نوشته‏اند: «[على] نیرومند و دلیر بود و با هر کس که برخورد مى‏کرد، بر او پیروز مى‏شد.»3

 در برخى از نبردها، سوار استر مى‏شد. به او گفتند: «اى امیرمؤمنان! بهتر نیست اسبى داشته باشى؟»

 فرمود: «نه از کسى که به من حمله‏ور مى‏شود مى‏گریزم [که نیازمند سرعت اسب باشم] و نه به کسى که از من مى‏گریزد، حمله مى‏کنم. پس استر برایم کافى است.»4

 در نامه‏اى که به «عثمان» - پسر حنیف – نوشته، آورده است:

 اگر تمام عرب‏ها براى نبرد با من پشت به پشت هم دهند، من به آنان پشت نمى‏کنم [و نمى‏گریزم].5

 در نبرد خندق، هنگامى که «عمرو» - پسر «عبدود» - پس از پریدن از گودال خندق در اطراف مدینه فریاد زد و هماورد طلبید، مسلمانان با شناختى که از نیروى بدنى و دلیرى او داشتند، هیچ یک گام به جلو ننهادند. سکوت و عدم اقدام مسلمانان، باعث شد تا عمرو آنان را به ریشخند بگیرد و بگوید:

 شما که مى‏گویید کُشتگان­تان در بهشت و کُشتگان ما در دوزخ‏اند، آیا یکى از شما نیست که بخواهد من او را به بهشت بفرستم یا او مرا به دوزخ روانه کند؟!

 سپس اشعارى حماسى خواند و ضمن آن سرود: «بس که فریاد زدم و در میان جمعیت شما مبارز طلبیدم / صدایم گرفت! آیا هماوردى نیست با من نبرد کند؟»

 هر بار که فریاد عمرو برمى‏خاست، تنها على برمى‏خاست و از پیامبر(ص) اجازه­ی رفتن به میدان مى‏طلبید. این کار سه بار تکرار شد تا سرانجام حضرت اجازه داد. پیامبر، شمشیرش را به على سپرد. عمامه­ی ویژه‏اى بر سرش بست و برایش دعا کرد. امام وارد میدان شد و شعرى با همان وزن و قافیه سرود:

 شتاب مکن!

 پاسخ­گوى نیرومندى به میدان آمده است.

 پس از گفت­وگویى، نبرد درگرفت. حضرت زخمى شد و سپس بر عمرو پیروز گشت. عمرو بر خاک فروغلتید. حضرت بر سینه‏اش نشست. او آب دهان بر چهره­ی على افکند. امام که همه­ی رفتارش براى خدا بود، براى دورى از انتقام شخصى، از سینه­ی دشمن فرود آمد و اندکى به قدم زدن پرداخت تا خشم شخصى‏اش فرو نشیند، سپس برگشت و او را کُشت.

 عظمت کار على در آن روز سرنوشت ساز، چنان تاثیر شگرفى بر روحیه­ی مسلمانان و تأثیر منفى بر روحیه­ی کافران داشت که رسول گرامى فرمود:

 یک ضربت على در روز [نبرد] خندق، برتر از نیایش انسان‏ها و جن‏هاست.

 خود فرموده بود: «به خدا سوگند، اگر با ایشان [عرب‏ها] روبه­رو شوم، من تنها باشم و آن‏ها روى زمین را پُر کنند، نه باک دارم و نه هراس.»6

 رسول گرامى او را در نبرد خیبر، «کرّار(8) بى‏گریز» نامید و کافران را به یارى او تهدید مى‏کرد.7

 حضورش در تمامى نبردها جز نبرد تبوک - که به فرمان پیامبر براى سرپرستى خانواده‏اش در مدینه مانْد – نشانه­ی دلیرى اوست.

 زره او پشت نداشت و این خود دلیل دیگرى است که به دشمن پشت نمى‏کرد و نمى‏گریخت. از دلیرى بسیار ستایش مى‏کرد و آفتش را دوراندیش نبودن مى‏دانست.8

 دلیرى، عزتى است مهیّا.9

 دلیرى، آذین است.10

 هنگامى که خبر بیعت‏شکنى بیعت­شکنان به وى رسید فرمود:

 شگفت در این است که مرا به آوردگاه مى‏خوانند و مى‏خواهند که در نبرد پاى بفشرم و مادران­شان در سوگ­شان بگریند. هیچ‏گاه کسى نتوانسته مرا از تهدید به جنگ بترساند یا از ضرب شمشیر به وحشت افکند. زیرا من در ایمان به خدا به مرز یقین رسیده‏ام و هرگز در دین خود شبهه نیاورده‏ام.11

 مى‏فرمود: «اگر اشیا از هم جدا شوند، راستى کنار شجاعت، و ترس کنار دروغ­گویى خواهد بود.»12

 بزدلى را ننگ13 و ترسویى را خوارى آشکار14 مى‏دانست. به یاران ترسویش سفارش مى‏کرد: «هرگاه از چیزى مى‏ترسى، [با سنجش همه جانبه­ی آن کار] خویش را در آن بیفکن؛ پس همانا سختى ترسِ از آن، سخت‏تر [و بزرگ‏تر و کاذب­تر] از افتادن در آن است.»15

 

    دوراندیشى

 دوراندیشى، ویژگى انسانِ خردمند است و براى رهبر یک صفت ضرورى. على از پشت پرده‏هاى زمان، آینده را مى‏دید و پیروانش را به دورنگرى و دوراندیشى فرا مى‏خواند:

 پیروزى با دوراندیش است، و دوراندیشى با تجربه به دست مى‏آید.16

 نظرها بسیار است، دوراندیشى اندک است.17

 آن که تصمیم خود را آشکار کند [و لو دهد]، دوراندیشى‏اش نابود مى‏شود.18 [زیرا مخالفانش به نوعى برنامه‏ریزى او را بر هم مى‏زنند].

 کسى که دوراندیشى‏اش اندک باشد، اراده‏اش سست خواهد بود19 [زیرا با احساسات تصمیم گرفته است].

 دوراندیش، خودرأى نیست.20

 

    رازدارى

 سینه­ی خردمند، صندوق راز اوست.21

 زمانه، رازهاى پنهان را آشکار مى‏کند.22

 هر آن‏چه پراکندنش نیکو نباشد، امانت است؛ گرچه پنهان داشتنش را نخواسته باشند.23

 آن که نتواند راز خود را نگه دارد، در نگه­دارى راز دیگران نیرومند نخواهد بود.24

 راز خود را به کسى مسپار؛ به دوراندیش نگو که مى‏لغزد؛ به نادان نگو که خیانت مى‏کند.25

 کسى که راز خویش را فاش کند، بى‏گزند نمى‏ماند.26

 رازت را جز به دین­باور باوفا نگو.27

 کسى که رازش را پنهان مى‏کند، اختیار خود را دارد.28

 مردان زیرک کسانى هستند که رازشان را از دوستان­شان پنهان مى‏کنند؛ دوستانى که هنگام خشم، از آن [سوء] استفاده مى‏کنند.29

 رازت را به کسى که رازى نزدت ندارد، نگو.30

 من هیچ کسى را در فاش کردن رازم سرزنش نکرده‏ام، هنگامى که خود در نگه‏دارى آن، از او کم حوصله‏تر بودم.31

 

    راست­گویى

 راست­گویى را «جان سخن» و راه نجات را در آن مى‏دانست.32

 به افراد پیشنهاد مى‏کرد اگر مى‏خواهند در رسیدن به اهداف­شان موفق شوند، راست­گویى پیشه کنند.33

 راست­گویى، سرافرازى است.34

 راست­گو با صداقتش به چیزی مى‏رسد که دروغ­گو با نیرنگش بدان نمى‏رسد.35

 باید مورد اعتمادترین شخص براى تو، راست­گوترین مردم باشد.36

 بدهکارى بسیار، راست­گو را دروغ­گو و خوش­قول را بدقول مى‏کند.37

 

    ساده‏زیستى

 پوشاک

 «هارون» - پسر «عنتره» - مى‏گوید: «در شهر خورنق(9) هوا سرد بود. على را دیدم که قطیفه‏اى بر خود پیچیده و از سرما رنج مى‏بُرد. گفتم: "از بیت المال سهمى بردار."

 پاسخ داد: "چیزى از مالِ شما برنمى‏دارم. این قطیفه را که مى‏بینى بر خود پوشانده‏ام، آن را با خود از مدینه آورده‏ام."»38

 به خدا سوگند که این جُبّه­ی خود را چندان وصله زده‏ام که دیگر از وصله زننده­ی آن شرم مى‏دارم. یکى مرا گفت: «آیا وقت آن نرسیده که به دورش افکنى؟» گفتم: «از من دور شو که به هنگام صبح است که مردم روندگان شب را مى‏ستایند.»39

 خوراک

 «اَحنف» - پسر «قیس» - وقتى به دربار شام رفت و غذاهاى رنگین معاویه را دید، به گریه افتاد. معاویه پرسید: «چرا گریه مى‏کنى؟»

 پاسخ داد: «شبى هنگام افطار خدمت على(ع) رفتم.» به من فرمود: «برخیز و با من و حسین همسفره باش.» و خود به نماز ایستاد. وقتى نمازش پایان یافت، ظرف در بسته‏اى را جلوى ایشان گذاشتند. درپوش غذا به گونه‏اى بسته بود که دیگرى نمى‏توانست آن را باز کند.

 امام درپوش را برداشت و آرد جو را بیرون آورد و خورد. عرض کردم:

 شما سخاوتمند هستید. پس چرا غذاى خود را در چنین ظرف در بسته‏اى پنهان مى‏کنید؟ فرمود: «این کار به خاطر تنگ‏چشمى نیست. مى‏خواهم فرزندانم به خاطر دل­سوزى، چیزى [مانند روغن و دوغ] بر آن نیفزایند.»

 - مگر این کار حرام است؟

 - نه؛ اما رهبر امت اسلامى باید در خوراک و لباس، همانند بی­نواترین افراد جامعه زندگى کند تا الگوى بینوایان باشد و فقیران، مشکلات و تهیدستى را تاب بیاورند.»40

 

    شکیبایى

 تاب آوردن انبوه ستم و تلخ­کامى‏هاى پس از رسول خدا درباره­ی همسرش و خودش تا سى سال بعد، نشانه­ی روح بلند و شکیباى اوست.

 خود درباره شکیبایى خردمندانه‏اش در جریان خلافت، از آن به «خار در چشم و استخوان در گلو»41 تعبیر مى‏کند؛ آن هم نه براى لحظه‏اى یا ساعتى، بلکه «براى مدتى طولانى».42

 در سخن­رانى دیگرى از رنج بزرگ پس از پیامبر چنین یاد مى‏کند:

 نگریستم و دیدم که پشتیبان، همدل و یاورى جز اهل بیتم ندارم. مرگ را بر آنان دریغ شمردم ... براى فروخوردن خشم، بر تلخ‏تر از حنظله(10) و دردآورتر از خنجر بر جگر، شکیبایى ورزیدم.43

 شکیبایى را از عوامل موفقیت مى‏شمرد و آن را براى ایمان مانند سر براى بدن مى‏دانست و مى‏فرمود: «کسى که ایمان ندارد، صبر ندارد.» بر این باور بود: «کسى که شکیبایى [از مشکلات] نجاتش ندهد، بى‏تابى نابودش مى‏کند.»44

 بر تو باد که بى‏تابى نکنى که [زنجیره­ی] امیدت را پاره و کارت را سست مى‏کند و اندوه در پى دارد. بدان، خارج شدن [از مشکلات] در دو چیز است:

 اگر مشکل راه حلّى دارد، پس باید راه چاره را جست؛ و اگر راهى ندارد، پس باید شکیبایى ورزید.

 اگر شکیبایى ورزى، سرنوشت بر تو خواهد گذشت و تو پاداش [شکیبایى را] مى‏برى؛ و اگر بى‏تابى کنى، باز سرنوشت بر تو خواهد گذشت و تو گناه­کارى.

 کسى که سوار رهوار شکیبایى شود، به میدان پیروزى ره­نمون خواهد شد.

 

    عدالت‏ورزى

 «خارجه» - پسر «مصعب» - از پدرش چنین نقل مى‏کند:

 على همه چیز را میان ما قسمت مى‏کرد؛ حتّى عطرهاى زنان­مان را.

 هنگام تقسیم بیت‏ المال، دو نفر نزدش شتافتند. یکى عرب بود و دیگرى «موالى». به هر کدام بیست و پنج درهم و پیمانه‏اى از غذا داد. زن عرب گفت: «اى امیرمؤمنان! من زنى عرب هستم و او زنى عجم [پس من از او برترم و به من بیشتر بده]». امام پاسخ داد: «در این بیت ‏المال، فرزندان اسماعیل[= عرب] را بر فرزند اسحاق[= عجم] برتر نیافتم.»45

 روزى فرمان به اجراى حدّ شلاق بر مردى داد. تازیانه­زن، دو شلاق اضافه زد؛ حضرت بر او دو تازیانه نواخت.46

 گروهى از یارانش نزدش آمدند و گفتند:

 این اموال [بیت‏المال] را بده و اشراف عرب، قریشیان و کسانى را که ممکن است مردمان را بشورانند و [به سوى معاویه] بگریزند، بر غیر عرب‏هاى هم‏پیمان با عرب‏ها، برترى ده. و نمونه‏اى از رفتار معاویه را با کسانى که نزدش مى‏روند، برایش مثال زدند. حضرت فرمودند: «آیا به من فرمان مى‏دهید به یارى ستم، پیروزى به دست بیاورم؟ سوگند به آفریدگار، تا زمانى که خورشید در آسمان طلوع مى‏کند و ستاره آشکار است، چنین نخواهم کرد. قسم به خداوند اگر این اموال، متعلق به من بود، میان­شان مساوى تقسیم مى‏کردم تا چه رسد به این که اموال مردمان است.

 به خدا سوگند! اگر همه­ی هفت اقلیم عالَم را و هر چه را در زیر آسمان است به من دهند تا نافرمانى خدا کنم، آن قدر که پوست جوى را از مورچه‏اى بربایم، نپذیرم.»

 خواهرش، «امّ‏هانى»، [براى دریافت بهره‏اش از بیت ‏المال] به نزد او رفت. امام بیست درهم به او داد. [چون بیرون آمد،] از کنیز غیر عربش پرسید: «امیرمؤمنان به تو چند درهم داد؟» کنیز پاسخ داد: «بیست درهم.» امّ‏ هانى برگشت [و به امام اعتراض کرد]. حضرت فرمود:

 برگرد! خدایت بیامرزد! در کتاب خداوند فرزندان اسماعیل را بر فرزندان اسحاق برتر نیافتم.

 روزى «معاویه» از «عقیل» داستان آهن گداخته را پرسید. عقیل گریست و گفت: «اى معاویه! بگذار برایت قضیه‏اى را بگویم. ماجراى آهن گداخته را نیز خواهم گفت.»

 براى حسین(ع) پسر على(ع) مهمانى آمد. درهمى را قرض گرفت و براى مهمانش نانى خرید. احتیاج به خورش داشت. پس از قنبر – خدمت­کارشان - خواست مَشک عسلى را که از یمن فرستاده بودند، بگشاید و رطلى از آن را برگیرد. چون امام على مشک را گرفت تا [میان مسلمانان] تقسیم کند، فرمود: «قنبر! حس مى‏کنم این مشک دست­کارى شده است!» قنبر ماجرا را بازگو کرد. امام خشمگین شدند و فرمودند: «حسین را نزدم بیاورید!» [چون حسین آمد،] حضرت تازیانه‏اش را بر فراز سرش بالا بُرد. حسین گفت: «به حقّ عمویم جعفر [دست نگه‏دار]!» چون به حقّ جعفر او را سوگند مى‏دادند، آرام مى‏یافت. از پسرش پرسید: «چه باعث شد پیش از دیگران از آن برگیرى؟»

 حسین پاسخ داد: «ما در این عسل سهم داریم. وقتى سهم­مان را گرفتیم، بده­کارى‏مان را پس مى‏دهیم.»

 حضرت گفت: «پدرت فدایت! گرچه در آن حق دارى، اما نباید پیش از بهره‏مندى دیگر مسلمانان از حقّ­شان، از آن استفاده کنى. اگر نه این بود که دیدم پیامبر(ص) دندان­هایت را مى‏بوسد، چنان مى‏زدمت که درد بکشى!»

 سپس درهمى را که به ردایش گره زده بود به قنبر داد و گفت: «بهترین نوعِ عسلى را که مى‏توانى [از بازار] بخر.»

 عقیل گفت: «قسم به خداوند، گویا دست على را مى‏بینم که بر دهانه­ی مشک است و قنبر عسل را در آن مى‏ریزد. سپس حضرت مشک را بست و مى‏گریست و مى‏فرمود: خداوندگارا! حسین را ببخش، او نمى‏دانست [این کار صحیح نیست]».

 معاویه گفت: «از کسى یاد کردى که نمى‏توان منکر برترى‏اش شد! خداوند ابا الحسن را بیامرزد! از پیشینیانش سبقت گرفت و انسان‏هاى بعد از خودش را [در رسیدن به چنین مقامى] ناتوان ساخت. اینک ماجراى آهن گداخته را بگو ...» .47

 «بکر» - پسر «عیسى» - مى‏گوید: «همواره على(ع) مى‏گفت: "اى کوفیان! اگر من با غیرِ توشه و غلامم از کوفه خارج شوم، پس خائنم." درآمدش از منطقه­ی «یَنْبُع» در اطراف مدینه، برایش مى‏آمد. به مردمان نان و گوشت مى‏داد و خود ترید با روغن زیتون و خرماى «عجوه» مى‏خورْد. غذایش همین بود.»48

 عقیل نزد امام آمد. حضرت به حسن(ع) فرمود: «عمویت را بپوشان.» حسن پیراهن و ردایى به او داد. چون هنگام شام فرا رسید، نان و نمک آوردند. عقیل گفت: «[این] چیزى نیست که مى‏خواهم ببینم.» حضرت پاسخ داد: «مگر این‏ها از نعمت‏هاى خدا نیستند؟ ستایش بسیار او راست.»

 عقیل گفت: «آن قدر به من بده که بدهکارى‏ام را بدهم و زودتر از نزدت بروم.»

 - بدهکارى‏ات چقدر است اى ابا یزید؟

 - صد هزار درهم.

 - سوگند به آفریدگار ندارم. اما صبر کن تا درآمدم برسد، با تو نصف خواهم کرد. اگر نه این بود که زن و فرزند نیز حق دارند، همه­ [­ی­بهره‏ام از بیت المال] را به تو مى‏دادم.

 - بیت‏ المال در دست توست و تو وعده­ی بعداً مى‏دهى؟ [تازه] اگر هم بخواهى همه‏اش را بدهى، مگر چقدر مى‏شود؟

 - من و تو نسبت به بیت‏ المال مگر چه کسى هستیم جز دو مسلمان [معمولى].

 با یک­دیگر بر فراز دار الاماره، مُشرِف بر صندوق‏هاى بازاریان سخن مى‏گفتند. على به او گفت:

 - اى ابا یزید! اگر حرفم را قبول نمى‏کنى، پس قفل‏هاى این‏ها را بشکن و آن‏چه را در آن‏هاست بگیر.

 - چه چیزى در آن‏هاست؟

 - سرمایه­ی بازرگانان.

 - آیا به من فرمان مى‏دهى صندوق‏هاى کسانى را بشکنم که سرمایه‏شان را در آن نهادند و بر خدا توکل کردند؟

 - آیا به من فرمان مى‏دهى بیت ‏المال مسلمانان را بگشایم و به تو سرمایه‏هایى را بدهم که مال آن‏هاست و به خدا توکل کردند و بر آن قفل زدند؟ اگر مى‏خواهى شمشیرم را برمى‏دارم و تو نیز شمشیرت را بردار و با هم به حیره مى‏رویم. آن‏ جا بازرگانانى پول­دار دارد. بر بعضى از آن‏ها حمله مى‏کنیم و مال­شان را مى‏گیریم.

 - دزد شدى؟!

 - از یک نفر دزدیدن بهتر است از همه­ی مسلمانان دزدیدن.

 - اجازه مى‏دهى نزد معاویه بروم؟

 - بله.

 - پس مرا براى این سفر کمک کن.

 - اى حسن! به عمویت چهار صد درهم بده.

 عقیل از نزد على بیرون آمد، در حالى که این شعر را مى‏خوانْد:

    به­زودى کسى[= خداوندى] که او را از من بى‏نیاز کرده، مرا بى‏نیاز مى‏کند

    بدهکارى ما را پروردگارى که نزدیک است پرداخت مى‏کند

 «عمرو»، پسر «عاص»، مى‏گوید: «چون عقیل از بیت المال خواست، حضرت به او گفت: "تا جمعه مى‏مانى؟" عقیل ماند. چون امام، نماز جمعه خواند به عقیل گفت:

 - چه مى‏گویى درباره­ی مردى که به همه­ی این‏ها خیانت کند؟

 - بد آدمى است این مرد.

 - و تو به من دستور دادى به این‏ها خیانت کنم و [از سهم آنان] به تو بدهم.»49

 مردمان را به فایده‏هاى دادگرى توجه مى‏داد و مى‏فرمود:

 در دادگرى گشایش است؛ و آن که از دادگرى به تنگ آید، از ستمى که بر او مى‏رود، بیشتر به تنگ آید.50

 

    عفو

 خود فرموده بود: «پیش­تازى به سوى عفو، از اخلاق بزرگواران است.»51

 روزى «ابوهریره» - آن حدیث‏پرداز شگفت‏انگیز - به حضورش رسید و کینه‏هاى درونش را در قالب واژه‏هاى توهین‏آمیز به حضرت بیرون افکند. امام خاموش بود و پاسخ نداد. روزى دیگر آمد و تقاضاى کمک کرد. حضرت نیازش را برطرف ساخت. یکى از یاران زبان به اعتراض گشود. امام پاسخ فرمود: «از خداوند شرم دارم که نادانى او بر دانایى‏ام، و گناهش بر بخشش من و درخواستش بر گشاده­دستى‏ام چیره شود.»52

 از مردم مى‏خواست از کسانى بگذرند که به آنان ستم کرده‏اند.53

 زکات قدرت را عفو مى‏دانست.54

 آن قدر براى عفو اهمیت قائل بود که آن را یکى از دو چیزى مى‏دانست که پاداش آن قابل اندازه‏گیرى نیست.55

 کم‏گذشت بودن را زشت‏ترین عیب‏ها مى‏دانست.56

 مى‏فرمود: «کسى که عفو و گذشت را نیک نداند، با گرفتن انتقام بدنام خواهد شد.»57

عفو را تاج بزرگوارى‏ها مى‏شمرد.58

 هنگامى که پسر «ملجم» او را مجروح کرد، کمى پیش از وفاتش به پسرانش سفارش کرد:

 ... اگر زنده بمانم، خود اختیار خون خود را دارم؛ و اگر بمیرم، مرگ میعادگاه من است. اگر عفو کنم، موجب تقرب من به خداست و براى شما حسنه [و نیکوکارى] است. پس عفو کنید.59

 

پی نوشت­ها:

1. دانش­نامه 480/9؛ شرح نهج البلاغه، ابى ابن الحدید، 20/1.

 2. امالى، صدوق، /524؛ روضه الواعظین، /123؛ مناقب امیرالمؤمنین - علیه السلام - 595/2.

 3. بحار الانوار 35/5؛ حلیه الابرار 395/2؛ ذخائر العقبى /57.

 4. مسند الامام على(ع) 305/7.

 5. الامالى، صدوق /604؛ روضه الواعظین /127؛ شرح اصول کافى 93/12؛ مناقب آل ابى طالب 355/1.

 6. نهج البلاغه، نامه­ی 62.

 7. الاحتجاج 406/1؛ بحار الانوار355/25؛ شرح الاخیار 148/1؛ شرح اصول کافى494/12؛ عوالى اللئالى 88/4.

 8. غرر الحکم، حدیث 3938.

 9. همان، حدیث 572.

 10. همان، حدیث 94.

 11. نهج البلاغه، خطبه­ی 22.

 12. عیون الحکم و المواعظ، 417.

 13. غررالحکم، حدیث 94.

 14. همان، حدیث 572.

15. همان، حدیث 4128.

 16. همان، حدیث 42.

 17. همان، حدیث 1213.

 18. همان، حدیث 7980.

 19. همان، حدیث 7981.

 20. همان، حدیث 3724.

 21. بحار الانوار 94/1؛ روضه الواعظین /4؛ عیون الحکم و المواعظ /302؛ نهج البلاغه، حکمت 6.

 22. غرر الحکم و المواعظ، حدیث 1306.

 23. همان، حدیث 6897.

 24. همان، حدیث 8941.

 25. عیون الحکم و المواعظ، 75؛ نهج البلاغه، حکمت 747.

 26. غرر الحکم، حدیث 10688.

 27. همان، حدیث 10395.

 28. الامالى، صدوق، 380؛ حقائق الائمة، 108؛ نهج البلاغه، حکمت 162.

 29. دستور معالم الحکم، 24.

 30. شرح نهج البلاغه، حکمت 883.

 31. عیون الحکم والمواعظ، 484.

 32. غرر الحکم، حدیث 387.

 33. همان، حدیث 799.

 34. همان، حدیث 2244.

 35. همان، حدیث 11006.

36. همان، حدیث 7376.

 37. همان، حدیث 7105.

 38. تذکره الخواص، 113.

 39. نهج البلاغه، خطبه­ی 159.

 40. امام على و اخلاق اسلامى، 54.

 41. نهج البلاغه، خطبه­ی 3.

 42. همان.

 43. همان، خطبه­ی 217 ترجمه­ی آیتى.

 44. بحار الانوار 96/68؛ خصائص الائمه­، 111؛ عیون الحکم و المواعظ، 444؛ نهج البلاغه، حکمت 189.

 45. بحار الانوار 41/137؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، 2/200؛ الغارات 70/1.

 46. کنز العمال 571/5.

 47. سنن الامام على(ع)، ص82.

 48. مسند الامام على(ع)، 280/7.

 49. بحار الانوار 114/41؛ مناقب آل ابى طالب 376/1.

 50. دعائم الاسلام 396/1؛ شرح الاخیار 373/1؛ عیون الحکم و المواعظ، 354 نهج البلاغه، خطبه­ی 15.

 51. عیون الحکم و المواعظ، 27.

 52. بحار الانوار 49/41؛ مناقب آل ابى طالب 380/1.

 53. بحار الانوار 71/75؛ دستور معالم الحکم، 69؛ عیون الحکم و المواعظ، 79.

 54. عیون الحکم و المواعظ، 31.

 55. همان، 297.

 56. همان، 371.

 57. همان، 433.

 58. غرر الحکم، حدیث 520.

 59. نهج البلاغه، نامه­ی 23.