بانویی ملکوتی

نویسنده


صدای هلهله از آن‌سوی دیوارها می‌آید؛ هلهله‌ی زن‌هایی که حتماً دور تا دور سفره‌ی عقد ایستاده‌اند و نقل و نبات بر سر عروس و داماد می‌ریزند. هلهله‌ی زن‌هایی که فارغ از غم ‌دنیا کف می‌زنند و پای­کوبی می‌کنند و «مبارک‌باد» می‌خوانند.

در بستر خواب، سر را روی بالش می‌گذارم. آ‌سمان میان قاب پنجره، در نور مهتاب، روشن و خیال‌انگیز است. با خود فکر می‌کنم اگر تو بودی الان همسن و سال پسر همسایه بودی و شاید این هلهله و شادی عروسی در خانه­ی ما برپا بود. اگر تو بودی، خودم برایت دست بالا می‌زدم و به خواستگاری می‌رفتم. خودم خنچه‌های رنگین را بر سر دست بلند می‌کردم و به خانه‌ی عروس می‌بردم. تو داماد می‌شدی و من نیز چون زن‌هایی که صدای هلهله‌شان می‌آید، فارغ از غم دنیا کنار سفره‌ی عقد تو می‌ایستادم و تو را میان کت و شلوار دامادی می‌دیدم و عروسم را میان حریر سپید برانداز می‌کردم و در دل، هردوی­تان را تحسین می‌کردم؛ چه عروس و دامادی!

آن‌وقت بعد از مدّتی مادربزرگ می‌شدم؛ آن هم نوه‌ی پسری. آخر همه می‌گویند: « نوه‌ی ‌پسری شیرین‌تر است.»

بوی اسپند می‌آ‌ید. بوق‌ممتد ماشین‌هایی که عروس و داماد را تا حرم دنبال می‌کنند، در فضا پیچیده… پلک‌هایم سنگینی می‌کند، چشم‌هایم تمنّای خواب دارند، پلک‌هایم را می‌بندم… .

] ] ]

گندم‌های سبز، مرز میان زمین و آسمان را مشخّص کرده‌اند. آسمان آبی‌تر از همیشه است. تو را می‌بینم؛ آن‌ جا، آن‌سوی نهر آبی که میان من و توست. کنار گندم‌هایی که میان­شان گل‌هایی سپید روییده‌اند؛ ایستاده‌ای و من این‌سوی نهر آب. بلندی گندم‌ها تا شانه‌ات می‌رسد. همان لباس‌های خاکی­رنگ را برتن داری، همان لباس‌هایی که در آخرین دیدارمان بر تنت بود و من تو را در‌آغوش گرفتم. تو خودت هستی، با همان صورت شادابی که در آخرین دیدارمان بوسیدم. همان آخرین دیداری که سوار بر قطار شدی و تا لحظه‌ای که قطار از امتداد نگاهم بیرون می‌رفت، دستت از پنجره‌ی قطار بیرون بود ... و تو را دیدم که هر لحظه دورتر می‌شوی، دورتر و از صحنه‌ی نگاهم محو شدی. تو آن سوی نهرآب ایستاده‌ای و من این‌سو میان جادّه‌ای سبز و وسیع ایستاده‌ام. دست به سویت دراز می‌کنم و تو را صدا می‌زنم: «محمّدم، محمّدم… »

سر بلند می‌کنی و مرا می‌بینی. در چشم برهم زدنی به­سویم می‌آیی و کنارم می‌ایستی. دست بلند می‌کنم و بر صورتت می‌کشم و چشم‌هایت را لمس می‌کنم، ابروانت را لمس می‌کنم و موهای سیاهت را. می‌گویی: «نگاه کن مادر، نگاه کن…»

می‌گویم: «کجا را؟!» چشم از تو می‌گیرم و کنارت را نگاه می‌کنم. دختری بلند قامت با لباس حریری سپید، شانه به شانه‌ات ایستاده است؛ با چشمانی به سبزی گندم‌ها و چهره‌ای مهتاب‌گون، با لب‌هایی به سرخی رزهای سرخ و گونه‌هایی گل­انداخته و گیسوانی چون شعله‌های خورشید. شالی چون شال‌های ‌سمرقندی بر سردارد که تنها نیمی از گیسوان ابریشمی‌اش را پوشانده است و گل‌های آتشین‌رنگ در زمینه‌ی سفید شال می‌درخشند. سر برگرداندم و به تو نظر افکندم و گفتم: «مادر این کیه؟» و تو خندیدی… .

دوباره به او نگاه کردم. از سر تا پا و از پا تا سر براندازش کردم. تا به حال دختری به آن زیبایی ندیده بودم. دختری بهشتی و وصف‌ناپذیر. با تنی به لطافت یاس‌های سپید و لبخندی به زیبایی گل‌های همیشه بهار که داندان‌های سفید و صدف­مانندش را نمایان‌تر کرده بود و گویی از لبخندش دشت در دشت مهربانی و لطافت می‌تراوید. عطری که از وجودش بر می‌خاست، مشامم را پر کرد و جاذبه‌ی چشم‌های سبز رنگش، گیرا و نافذ قلبم را لرزاند. پلک‌های خمارآلودش نگاهش را جذّاب‌تر کرده بود؛ چون خواب اطلسی‌ها در بعدازظهری تابستانی. با نگاه مخمورش به چشم‌هایم نگریست‌. دلم لرزید. دوست داشتم باز هم نگاهش کنم. چشم‌هایم از او سیر نمی‌شد. صدایت در گوشم پیچید: «مادر، من که گفته بودم از زیبایی‌های دنیایی شما چیزی نمی‌خواهم؛ این زیباروی آسمانی، عروس توست.» و من مبهوت آن زیبایی و جلال بودم که نفهمیدم چگونه خوابم به پایان رسید.

] ] ]

چشم که باز کردم، همه‌ جا ساکت بود. تو و گندم­زار و نهر آب و آن بانو، دیگر وجود نداشتید. نمی‌دانستم چه‌ وقت از شب است. از هلهله‌ی زن‌ها و بوی اسپند و بوق ممتد ماشین‌ها هم خبری نبود. و دلم آرام‌تر از همیشه بود ... آرام­تر از همیشه. و در آن هنگام چه قدر شادی‌های این دنیای فانی در چشمم بی‌مقدار شده بود.