شعر


 غزل مادرانه(2)

غلامحسین عمرانی

«دریغا نیستی دیگر به خانه!»

تو را از پای تا سر دوست دارم

تو را یک جور دیگر دوست دارم

تو را از جان و از دل می پرستم

تو را بیش از فراتر دوست دارم

تو خورشید منی، من خاک پایت

تو را بالاتر از سر دوست دارم

تویی آن شراب شعر حافظ

طلوعت را ز ساغر دوست دارم

دریغا نیستی دیگر به خانه!

نگاهت مانده بر در! دوست دارم

و اکنون در غیاب چشم هایت،

حضورت را به دفتر دوست دارم

 

 

سعد سلمان هستم

رقیه ندیری

خانه ای در معرض ویرانی ام این روزها

دور باش از من، جنون آنی ام این روزها

 گاه آبم گاه آتش گاه کوهم گاه کاه

ابر سرگردانم و بارانی ام این روزها

غرق مرگ و زندگی درگیر دریا بودنم

گاه ساکت، ساعتی طوفانی ام این روزها

من اگر سیبم تو رود سرد و مغروری که باز

روی سنگ و صخره می غلتانی ام این روزها

قبل از این ها رودکی بودم رها در مرغزار

سعد سلمان هستم و زندانی ام این روزها

 

شکسته دل

عبدالرضا رضایی نیا

کفش ها

هم

آدم اند

قلب شان اگر شکست،

گریه می کنند ...

آه می کشند ...

خوش دلان ره نورد!

دل این شکستگان خسته را

به دست آورید،

باز

 

 

مناجات

چشم کفش ها

به راه،

با خدای خویش

حرف می زنند

«سرنوشت را  به مهر

سوی ما روانه کن

روح سالکان بی قرار را

مست گام های عاشقانه کن»