- سرورم! هنوز آن روز یادم هست که تلفن، در خانهام به صدا درآمد. گوشی را برداشتم. پرسید: «مؤسسهی خدماتی اقیانوس آرام»؟
براساس آموزشهای همسرم، به زبان انگلیسی به او پاسخ دادم:
- عصر شما به خیر. مؤسسهی خدماتی اقیانوس آرام در خدمت شماست.
و باز براساس دستورات وی، به تلفن زدم تا کسی را که پشت خط تلفن بود به این اشتباه بیندازم که گویی من منشی «فریده» هستم و میخواهم او را با رئیس ارتباط بدهم. فریده گوشی را برداشت و با لهجهای آمریکایی حرفهایی را بلغور کرد. پس از چند لحظه گفت:
- بله سرورم. طبیعی است که ما به زبان عربی هم حرف بزنیم!
مؤسسهی ما در خدمت شماست.
این قضیه مربوط به اولین روز فعالیت مؤسسهی خدماتی ما است. از آن روز به بعد، نام خانهی ما به مؤسسهی خدماتی اقیانوس آرام تغییر یافت.
فریده به آرزویش – در تأسیس دفتری که سرویس خدماتی غیرمعمولی را ارائه میدهد رسید. فریده هنگام سفر به آمریکا به این موضوع علاقه پیدا کرد زیرا اعلامیهای را در یکی از روزنامههای آن جا خواند که:
«جوان زیبای میلیونری، خواهان ازدواج با دختری است که دارای ویژگیهای داستان «پاییز فردا نمیآید» باشد.»
و در مدت چند ساعت تمامی نسخههای داستان در بازار به فروش رفت و نایاب شد. مؤسسهی خدماتی اقیانوس آرام – که صاحب آگهی بود – و نویسنده، پول زیادی به جیب زدند. پس، اندیشههای تازه – همان طور که فریده میگفت – به موفقیت نزدیکترند؛ و از همان زمان، نام دفتر آمریکایی مؤسسهی خدماتی اقیانوس آرام به پروژهی جدیدی انتقال یافت و در روزنامه، آگهی آغاز فعالیت مؤسسهی خدماتی اقیانوس آرام [در مصر] اعلام گردید.
با این که فریده انگیزهی این نامگذاری را، شکوه و ابهت و قابل اطمینان بودن آن ذکر کرد، اما من این تفسیر را ضعیف و بیارزش دانستم و بهشدت به این اسم بیهوده اعتراض کردم، اما فریده از نارضایتیم آگاه نشد؛ چون اعتراضم را نزد دوست مخلصی – که همیشه حرف پیش او امانت است – ابراز کردم. همچنین پیش فریده، از این که نمیتوانم گوشی تلفن را بردارم و با کاربران به زبان انگلیسی پاسخ بدهم چیزی نگفتم. یادم نمیآید فریده انگیزهی این کار را چی گفت؛ اما من، موضع او را در پاسخ دادن به زبان انگلیسی در تلفن کاملاً تأیید کردم.
فریده در میدان فعالیتهای اقتصادی آدم تازهکاری نیست؛ زندگی اقتصادیش را به عنوان طراح لباس شروع کرد و بعد کارشناس دکور شد و سپس مسئول تورهای سیاحتی. و وقتی دید که سرمایهام بهدلیل بدهکاریهایی که بالا آورده است از دست رفت، گفت که تصمیم گرفته روی پای خودش بایستد و سگهای دستآموز خانگی پرورش دهد. زیرزمین ویلا را تبدیل به بیمارستانی برای تولید و پرورش سگها کرد و علیرغم درآمد اندک این تجارت تازه، فریده راضی و بسیار خوشحال بود. چه بسا در آغوش گرفتن تولهسگها و نوازش و گاهی شیر دادن آنها با شیشه، احساس تشنهی مادری او را اشباع میکرد.
من مدتی طولانی برای نگهداری این «بچهها» وقت میگذراندم. او ملاحظه کرد که من بر اثر همنشینی با سگها، صفات نیکی را کسب کردم؛ باهوش و وفادارتر شدم و وقتی اسمم را صدا میزند؛ نفس نفسزنان و با سرعت بیشتری به طرفش میروم.
بهترین شاگرد فریده، خانم «صابونچی» بود. سی و سه سگ در اختیار داشت و تمایلش را به نگهداری سگ «تشا وتشاو» - از تیرهی سگهای چینی – ابراز کرد؛ این سگ، تنها سگ منحصر به فرد در میان تیرهی سگها است که زبانش سیاه است. خانم صابونچی دوهزار جنیه بهدلیل این سگ به فریده پرداخت؛ کاری که باعث شد تا فریده بهسرعت مهیای تماس برای بهدست آوردن این سگ شود. در همان زمان فهمید دلال سگی وجود دارد به نام دکتر «محروس». شمارهی تلفن قهوهخانهای را که به آن رفت و آمد میکرد، به فریده دادند. بعداً فهمیدند او قبلاً آرایشگر سگها بوده. پس از یک هفته، آن مرد به وعدهاش وفا کرد؛ تشا و تشاو را آورد و دویست جنیه دریافت کرد و فریده هزار و هشتصد جنیه سود برد!
خانم صابونچی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. سگ واقعاً زیبا بود. مویی چون یال، دور گردنش داشت؛ مویی که با تابش نور به رنگهای گوناگون درمیآمد؛ تشا و تشاو اصیل؛ اما شادی خانم صابونچی چندان نپایید. سگ اندکاندک پیر شد. «مگر سگها هم پیر میشوند؟...»
فوری آن را به پزشک رسانید، روشن شد سگ از تیرهی سگهای سفید بود، نه تشا و تشاو. مویش را کوتاه و آن را با رنگهای گوناگون رنگآمیزی و زبانش را نیز با مرکب، سیاه کرده بودند!
این موضوع ضربهی مهلکی بود و فریده را در بستر بیماری انداخت.
گریه میکرد و هذیان میگفت و در آن- مثل همیشه و پس از شکستهایش – مرا متهم میکرد که باعث این شکست شدهام. در تمام عمرم خواستم ثابت کنم که او خودش مسئول کارهای ناموفقش بوده است. هر بار کنارش مینشستم و از ترسش کم میکردم و او با این کارم آرام میگرفت. میفهمید تمام اتهاماتش غیرمنصفانه است. همچنین درمییافت که عشق من به او بیش از حد تصور است. آیا من فداکاری او را فراموش کنم؟ آیا فراموش کنم که در آغاز زندگی مشترک، تمام تحقیقات پزشکی ثابت کرد که من باعث شدم تا او نتواند فرزندی داشته باشد؟
وقتی فریده کاملاً آرام میشد، صدایش را میشنیدم که با گریه در گوشم پچ پچ میکرد:
- مرا ببخش فاضل! من خودم نمیدانم چه میخواهم.
اما من میدانستم او چه میخواست؛ این که مادر بشود اما «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.»
«فریده بیا همهی غمها را فراموش کنیم و دور دنیا بگردیم.»
در آمریکا فکر تأسیس دفتر خدماتی به سرش زد و طرح جدیدش متولد شد؛ ـ «مؤسسهی خدماتی اقیانوس آرام». مؤسسه، کارش را با انجام خدمات رایج و معمولی آغاز کرد؛ اما فریده تلاشش را متمرکز به مشتریای کرد که در او فرصتی برای پیاده کردن اندیشههای تازهاش میدید: او یک هنرمند هنرهای تجسمی بود که میگفت در تصویرسازی، صاحب سبک است.
... همه او را دیوانه میدانستند و وی راهی برای ارائهی آثار جدید و مطرح شدنش پیدا نمیکرد.
- گفتی نامت «احمد برهان» است؟
- بله. دو سال پیش از دانشکدهی هنر فارغ التحصیل شدم.
- دکتر «عبود» را میشناسی؟
- استادم بود. الاغ بزرگی است!
- چه طور به استادت میگویی الاغ بزرگ؟
- از نظر من، هر کسی که افکار آدمهای قدیمی را در سر خود دارد و نکتهی جدیدی را ابداع نمیکند، الاغ است. ... دکتر عبود با شما نسبتی دارد؟
فریده من و من کرد؛ بعد گفت: «بله»
- الاغ!
دکتر عبود به فریده تأکید کرد که احمد برهان هنرمند نابغهای است؛ اما غرورش – که در حد گستاخی است – مانع مطرح شدنش میشود و به دلیل همین میگویند دیوانه است، اما تابلوهایش حرف تازهای دارد.
فریده با احمد برهان تماس تلفنی گرفت و برایش زمانی را معین کرد که تابلوهایش را بیاورد.
آن شب به من گفت: «فاضل! میدانی زیباترین لحظات زندگی زن، لحظهی زایمان اوست؟ زمانی که از میان دردهای زایمان، زندگی تازهای پا به عرصهی وجود میگذارد؟ زیبا بودن زن کافی نیست، زن باید فایدهای داشته باشد.»
و بعد چنان آهی کشید که دلم را آتش زد و در حالی که از این شاخه به آن شاخه میپرید، ادامه داد:
«نوابغ جهان – که سازندگان تمدناند – از شکم زنها بیرون میآیند؛ اما من فرزند نیاوردم. اگر میتوانستم به این هنرمند کمک کنم، گویی نابغهای را به دنیا عرضه کردم و این کار، آسان نیست. باید رنج کشید؛ رنجهای زایمان. فاضل در این راه کنار من هستی»
آرام کنارش نشستم.
وقتی احمد برهان هنرمند، با بیش از یک ساعت تأخیر آمد، فریده مشغول صحبت با مشتریها بود و من استقبال از او را بهعهده گرفتم.
جوانی بود بیست و چند ساله. لاغر و قدبلند. نفرتی ذاتی در چهرهاش خوانده میشد. نگاهش بسیار خودخواهانه بود؛ مخصوصاً هنگامی که به من نگاه میکرد. با دقت تابلوهایش را روی زمین گذاشت. بعد گفت: « به خانم بگو من این جا هستم.»
- خانم الان میآید.
- شما منشی هستی یا پیشخدمت؟
در حالی که میخواستم از زیر بار پاسخ، شانه خالی کنم، لبخند زدم. به نظر میرسید خودش فهمید من یا منشی هستم و یا پیشخدمت؛ زیرا به من گفت: «جناب! یک فنجان قهوه برایم بیاور.»
- الان قهوه میآورند.
همچنان که لبخند میزدم، دگمهی زنگ را فشار دادم. رفتوآمد روزانهی من با دوستان، اقوام و شاگردانم، مرا در رابطه با نحوهی رفتار با بیماران روانی بهقدر کافی دارای تجربه کرده بود.
فریده آمد و همگی به ایوان رفتیم که مشرف به باغ بود تا در پرتو نور خورشید تابلوها را ببینیم. احمد برهان اولین تابلو را روی میز کنار دیوار گذاشت و از ما خواست برای لذت بردن از آن، عقب بایستیم.
از چه چیزی لذت ببریم؟ تمام تابلو پوشیده از رنگ سیاه و مایل به نیلی بود. با دلسوزی نسبت به فریده – که ممکن بود به روحیهاش لطمه بخورد – به او نگاه میکردم؛ او با دقت به تابلو نگاه میکرد. احمد برهان برایش شرح میداد: «این تابلو کاروان شتری را در بیابان نشان میدهد. ندیدن شترها طبیعی است، چون شبی ظلمانی است؛ اما اگر اندکی دقت به خرج بدهیم و تمرکز پیدا کنیم، میتوانیم آنها را ببینیم.»
گفتم: «اما من شتری نمیبینم.»
با صدایی که از آن اضطراب حس میشد گفت: «تمرکز پیدا کن، فوری میبینی.»
با حیرت به چهرهی فریده نگاه کردم. آیا چهرهاش لبریز از نشانههای شکست در آرزوهایش بود؟ در تلاش برای کاستن از آن گفتم: «اگر کنار تابلو چوب کبریتی را روشن کنیم، شاید صحرا را روشن سازیم و کاروان شترها را ببینیم.»
کسی نخندید. سعی میکردم به برهان نگاه نکنم. به نظر میرسید پا از گلیم خودم بیرون گذاشتهام چون فریده - که نگاهش را از تابلو نمیگرفت - گفت: «فاضل! تمرکز پیدا کن!»
به تابلو خیلی نزدیک شدم اما چیزی ندیدم. در حالی که فریده مشغول جستوجو در تابلو بود، ناگهان فریاد زد:
«چه تخیلی! این شترها هستند که در تاریکی راه میروند.... میبینی فاضل؟»
آن قدر صورتم را به تابلو نزدیک کردم که چیزی نمانده بود دماغم به تابلو بچسبد. به ذهنم رسید از فریده بخواهم عینک مطالعهام را از داخل ساختمان بیاورد؛ اما پشیمان شدم. اگر میگفتم کاروان شتری را دیدم که در آخرش بزی حرکت میکند، چه اشکالی داشت؟
اما احمد برهان، با بیزاری گفت: «ولی من بز نری نقاشی نکردم.»
فریده گفت: «بز نری در تابلو نیست.»
از گفتهام پیشیمان شدم. بار دیگر برای جستوجو در تابلو بسیج شدم
و در یک رفتار بیغل و غش، سعی کردم دست کم یک شتر پیدا کنم. بالاخره صورتم را به طرف فریده برگردانم و گفتم: «فعلاً در تابلو بز نری نیست!»
در حالی که احمد برهان تابلوی دومی را برای تماشا میگذاشت، دکتر عبود سر رسید. این بار سراسر تابلوی دوم با رنگ زرد رنگآمیزی شده بود. در قسمت بالای آن، سه خط خاکستری موازی قرار داشت. خطها آن قدر کمرنگ بودند که ممکن بود دیده نشوند. دکتر عبود به تابلوی اول نزدیک شد و گفت: «چه قدر جالب!»
با لحنی لبریز از شگفتی، به او گفتم: «حضرتعالی میتوانی کاروان شتری را ببینی که در صحرا حرکت میکند. به گامهای زیبای شترها نگاه کن.»
سرش را تکان داد: «چه قدر جالب!»
مرد شوخی میکرد یا جدی میگفت؟ آیا واقعا! کاروان شتری میدید؟
پس از آن که به برهان گفت که رنگهای مصرف شده در تصویرگری شترها، با هوشمندی انتخاب شدهاند، جایی برای پرسشهایم نگذاشت. دکتر عبود از این که برهان شاگرد او بود، به خود میبالید
و این که برهان بنیانگذار سبک تازهای در هنر، به نام «مکتب تمرکز» است! و بعد شروع کرد راجع به او داد سخن بدهد.
فریده برای تبلیغات نمایشگاه، اجارهی سالن در هتلی بزرگ و پذیرایی، مبلغ زیادی پرداخت؛ با این امید که در برابر این مخارج، نیمی از سود فروش تابلوها متعلق به خودش باشد. با این که من یقین داشتم امید فریده در فروختن تابلوها، مثل امید شیطان در ورود به بهشت بود، اما از او عقب نماندم و در فروش تکه زمینی که داشتم پیشقدم شدم. اصلاً ناراحت هم نبودم، فریده ارزش فداکاری را داشت.
مخفیانه با همسایهمان دکتر «عاطف» تماس گرفتم؛ مردی بود خشن و پایبند به قانون. اهل تعارف نبود و سخنی جز حقیقت نمیگفت.
گفتم در رابطه با موضوع مهمی با او کار دارم.
همراه تابلوی سیاه، پنهانی به خانهاش رفتم. تابلو را در برابرش گذاشتم و گفتم: «این چیه؟»
مثل کسی که حدس میزند گفت: «تخته سیاه است؟!»
گفتم: « نه دکتر. خیلی خوب نگاه کن؛ این کاروان شتری است که در شبی تاریک راه میروند. میتوانی شترها را ببینی؟»
دکتر عاطف نزدیک شد. گفتم:
لطفاً تمرکز پیدا کن تا همه چیز را ببینی.
عاطف چند قدم عقب رفت و گفت: «چیزی نمیبینم.»
- باید ببینی و در مقابلم اعتراف کنی که در این تابلو کاروان شتری نیست تا خیالم راحت بشود.
- اعتراف کنم؟ تو را چه شده؟
جملهی «اعتراف کن» خشم دکتر را برانگیخت. نفهمیدم چه طور شد که کارمان به جر و بحث کشید و بعد قضیه به نحو بدی فیصله یافت. به طرف در خروجی اشاره کرد و گفت: «بفرمایید بیرون».
***
آقای وزیر آمد و نمایشگاه هنرمند تمرکزی، آقای احمد برهان را افتتاح کرد. انبوهی از دولتمردان، علاقهمندان هنر و خانمهای باشگاه حضور داشتند.
تمامی تابلوها به فروش رفت؛ تابلوهایی که در آنها تصویری نبود اما سراسر پوشیده از رنگهای سبز، زرد و یا سیاه بودند.
آیا من دیوانهام یا همهی اینها؟ نمیشود گفت خانمی که مثلاً تابلوی سیاه را خریده دیوانه است؛ چون پانصد جنیه بابت آن پرداخت کرد! او زنی بود باوقار و مسئول «جمعیت زنان» که تابلوهای گرانبهای هنری را جمعآوری میکرد؛ حتماً او کاروان شترها را در تابلو دیده است.
فریده موفق شد و نابغهای به دنیا عرضه کرد. الان احساس میکند زنی است زیبا و سودمند. خب، خدا را شکر.
به همین مناسبت، جشنی در ویلا برپا کردیم. نیمهشب، مخفیانه به منزل همسایهام دکتر عاطف رفتم و وقتی در را به رویم گشود، به او گفتم: «توی تابلو کاروان شتر بود!» در حالی که مرا متهم به مستی میکرد، در را به رویم بست. از او خواهش کردم در را باز کند تا با او حرف بزنم. همچنان پشت در ایستادم و در زدم تا این که پلیس آمد و مرا دستگیر کرد.
آیا من که خواستم برایش تاکید کنم که در تابلو کاروان شتری در حال حرکت است، دیوانهام؟ سرورم! جناب وکیل! دیوانه کسی است که از چیزی که مورد اتفاق نظر جمعی است سرپیچی میکند؛ جمعی که قافلهی شتر را دید که در بیابان تاریک راه میرود ... پس چرا دستور دادی مرا تحت معاینهی روانی قرار دهند؟